نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: ماجراهاي عشق يك دي‌جي كانادايي...

  1. #1
    مدیر ارشد انجمنهای نور آسمان محبّ الزهراء آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ماه
    نوشته ها
    16,980
    تشکر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 ارسال

    پیش فرض ماجراهاي عشق يك دي‌جي كانادايي...

    ماجراهاي عشق يك دي‌جي كانادايي...

    در كتاب‌خانه‌اي‌ مشغول مطالعه بود كه از يك خانم مسيحي خوشش آمد! خوشش آمد كه نه! يك دل نه صد دل عاشقش شده بود و گير كرده بود چگونه مسلمانش كند!... شيطنت كرد و مسلمان بودنش را لو نداد و كمي تا قسمتي! طرح دوستي ريخت...!!! سر حرف را باز كرد و آن‌قدر راجع به مسائل مختلف گپ زدند! تا رسيدند به بحث دين و مذهب و واكاوي اديان مختلف و رد و بدل كردن اطلاعاتي راجع به اسلام! آن‌قدر راجع به اسلام گفت و گفت و گفت تا كيس مورد نظر را به اسلام علاقه‌مند كرد و بعد از مدتي كه بنده خدا مسلمان شد، تازه خودش را لو داد كه از همان روز اول قصد داشتم با شما ازدواج كنم! داستان اسلام آوردن و ازدواج همسرش كه رئیس یکی از گروه‌های مسیحی بود، شده بود نقل محافل دانشجويي و مسیحیان می‌گفتند با این آقا صحبت نکنید که مسلمان می‌شوید!!!
    اكنون 27 سال از ازدواج‌ اين زوج عاشق‌پيشه مي‌گذرد و 4 فرزند هم دارند كه 2 تاي‌شان در كانادا دانشجو هستند و 2 تا هم اين‌جا كنار پدر و مادر مبلغ‌شان زندگي مي‌كنند...
    برگرديم كمي عقب‌تر... به دانشگاه يورك تورنتو...
    علوم سياسي مي‌خواند و به شدت بين دانشجويان شهرت داشت...
    دي‌جي بود و اهل خواندن و رقص و هميشه دور و برش پر بود از انواع و اقسام دختران اروپايي و آمريكايي و وقتش بيشتر صرف خواندن و خوش‌گذراني در پارتي‌هاي مختلف و مختلط مي‌شد... اهل مناظره و بحث‌هاي اعتقادي سياسي هم بود البته و از اين لحاظ هم خاطرخواه فراوان داشت... طبق معمول از دخترها البته!
    و كمي عقب‌ترش اين‌كه از كودكي دوست داشت كشيش شود، اما وقتي فهميد كشيش‌ها نمي‌توانند ازدواج كنند، پشيمان شد!
    به بعضي ديدگاه‌هاي مسيحيت انتقاد داشت و نمي‌توانست باورشان كند! باورش نمي‌شد انسان بتواند سه خدا را بپرستد! نمي‌توانست عيسي عليه‌السلام را پسر خدا بنامد!
    كم‌كم ماركسيست شد، اما بعد ديد فايده ندارد! اديان يهودي، هندو و تائو را هم مطالعه كرد، ولي باز هم نتوانست انتخاب كند تا روزي كه در کتاب‌فروشی دانشگاه، قرآن را دید و همان‌جا بازش کرد و خواند و انگار هر كلمه را مستقيما از خود خدا مي‌شنيد... مثل بادکنک شده بود و داشت می‌ترکید... با خوش‌حالی از کتاب‌خانه بیرون رفت و فرياد كشيد يافتم! پيدايش كردم!
    در سالن عمومی دانشگاه جمعیت زیادی را دید که مشغول مناظره بودند و هم او خوشحال شد و هم دانش‌جویان!
    جريان از اين قرار بود كه چند مسلمان برای تبلیغ آمده بودند، اما چون دانش‌جو نبودند و اطلاعات‌شان کم بود، دانش‌جویان برخورد بدی با آن‌ها داشتند. شروع به صحبت با آن‌ها کرد، در‌حالی‌که دوستانش نمی‌دانستند قلباً دوست دارد مسلمان شود. آن مسلمانان گفتند شما به وجود خدا معتقدید؟ تاييد كرد! گفتند: شما می‌دانید که اسم خدا «الله» است؟ باز هم تاييد كرد... گفتند: قبول داری که خداوند برای هدایت مردم، پیامبرانی فرستاده است؟ و باز هم... گفتند: اسم پیامبر ما محمد صلي‌الله عليه و آله است. اين را كه تاييد كرد، آن‌ها با تعجب گفتند: با این عقاید، شما مسلمان هستید! وقتي كه گفت جدا؟! مسلمان؟! همه فهميدند تعجبش از آن‌ها شديدتر است! دستش را بالا آورد و شهادتين را درحالی‌ گفت كه از طرف دوستانش به شدت نهی می‌شد...
    عاشق انقلاب بود و مطالعاتي درباره انقلاب‌های کوبا، چین، روسیه و ویتنام داشت و حالا كه مسلماني يك ساله بود، شيفته انقلاب نوپاي ايران شد و علي‌رغم تبليغات مسموم غرب كه می‌گفتند شیعه فرقه عجیب و غریبي است و پیروان آن، مسلمان واقعی نیستند، مطالعه درباره شيعه را شروع كرد... خصوصا اين‌كه تصوير و كلام امام ره هم برايش جذاب و دوست‌داشتني بود...
    در رابطه با صدر اسلام و سقیفه و جنگ جمل و صفین مطالعه کرد و وقتی به کربلا رسید، ریشه انقلاب اسلامی ایران را پیدا کرد و فهمید که این مذهب، مذهب ناب اسلام است. عشق امام خميني ره بالاخره او را شیعه كرد...
    اما يك مشكل هم داشت! دور و برش همه مسيحي بودند و هيچ‌ دختري حاضر نبود مسلمان شود و گرچه از جواز عقد موقت در فقه شيعه بسيار راضي بود، اما ديگر دوست داشت همسر دائم داشته باشد...
    دقيقا همين‌جا بود كه پايش به آن كتاب‌خانه معروف باز شد و آن قضاياي رويايي و رمانتيك اتفاق افتاد...
    سال 1373 هم دست همسر و فرزندانش را گرفت و راهي سرزمين آرزوهايش شد... همان كشوري كه رهبر انقلابش را مجسمه مهدويت و حسينيت در قرن معاصر مي‌دانست و جانشينش را سايه او... و در شهري كه كرامت‌ها ديده بود از بانوي مهمان‌نواز و محبوبش!
    مي‌گفت: تازه دو هفته بود به قم آمده بودم که پسرم دچار مشکل معده شد. او را به دکتر بردم، اما چون فارسی نمی‌دانستم، متوجه نمی‌شدم چه می‌گویند. رفتم پیش حضرت معصومه سلا‌م‌الله عليها و گفتم: من تازه از راه دور به این‌جا آمده‌ام و نمی‌خواهم به این زودی برگردم! شما از خدا، برای پسرم شفا بخواهید. وقتی به خانه رسیدم، دیدم پسرم خوب شده است...
    پ.ن: شرح حال بازنويسي شده احمد حنيف، مسلمان كانادايي


    hayyealaljahad.blogfa.com

    به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
    به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!






    بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
    شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه