نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: خورشید ما کجاست ؟

  1. #1
    مدیرکل بازنشسته hossein moradi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2010
    محل سکونت
    شهر ری
    نوشته ها
    4,055
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض خورشید ما کجاست ؟

    نويسنده: محمد فاطمی





    به نقاشی نگاه کرد. نقاشی برفی بود و تاریک. دلش گرفت. بوم را کشید جلوتر. دستش را کشید روی برف‌هایی که تو شب، همه جا را پوشانده بود و گفت: «چرا خدیجه این‌قدر نقاشی‌ات دل‌گیر است!»
    بعد زل زد به گوشه‌ای از نقاشی و گفت: «این‌ها چیه این‌جا؟»
    خدیجه خندید و گفت: «تو بگو سعید.»
    سرش را برد پایین‌تر و تیز نگاه کرد و گفت: «مثل گل می‌ماند.»
    خدیجه گفت: «چه زود فهمیدی. این‌ها هم برای خودشان مفهومی دارند.»
    ـ چه مفهومی دارند؟
    ـ اگه گفتی؟
    ـ چرا شب؟ چرا خورشید را نیاورده‌ای؟ چرا اصلاً این‌قدر کدر و مات؟
    ـ خورشید؟ خورشید هنوز طلوع نکرده. برای همین نقاشی سرد و تاریک است. برای همین گل‌ها سر از خاک و برف در نیاورده‌اند.
    سعید سرش را تکان داد. کمی فکر کرد. نگاهش را از بوم نقاشی گرفت و رفت سراغ بوم نقاشی خودش. نشست روی صندلی و قلم‌مویش را برداشت و گفت: «مگه معلم نگفت سعی کنید رنگ و موضوع شادی را انتخاب کنید؟»
    خدیجه گفت: «من تو این نقاشی داستان امروز را کشیدم!»
    ـ یعنی چی؟
    ـ یعنی این‌که اگر خورشید نباشد یا این‌که تا خورشید نیاید، همه دل‌مرده‌اند.
    سعید ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «خُب پس من اول خورشید را می‌کشم. خورشید که بیاید همه چیز درست می‌شود. نه؟»
    بوم را صاف کرد. رشته کوهی کشید و بعد خورشید را گذاشت بالای بلندترین کوه. نورش را پخش کرد روی دشت و تپه‌ها. همه جا روشن شد. نور خورشید همه جا را گرم کرد. برف‌ها کم‌کم آب شدند. لحظه‌ای گذشت. قلم‌موی سعید هنوز حرکت می‌کرد. این‌طرف و آن‌طرف شد و چند جوی باریک آب درست کرد، یعنی برف‌ها در حال آب شدن هستند. نگاه خدیجه به نقاشی سعید بود که آبشاری سمت راست نقاشی به پایین سرازیر شد.
    سعید گفت: «چه‌طور است؟»
    خدیجه گفت: «بد نیست.»
    سعید به بوم و نقاشی خدیجه نگاه کرد. زل زد به چیزی و بعد دشت را پر از گل کرد. گل‌های زیبایی از خاک سر زده بودند بیرون. لحظه‌ای گذشت و چند شاپرک از طرف چپ بوم پریدند توی دشت.
    خدیجه گفت: «همه این‌ها به‌ خاطر خورشید است.»
    مادرشان که از دور نقاشی سعید را می‌دید، گفت: «اگر تاریکی و سردی نباشد که کسی قدر خورشید و گرمی‌اش را نمی‌داند.»
    سعید گفت: «خورشید که نباشد، مهربانی هم نیست.»
    بعد بلند شد و رفت روبه‌روی پنجره اتاق ایستاد و به خورشید نگاه کرد و گفت: «خورشید، تو از خورشید ما خبر داری؟ بگو کجاست؟»
    منبع:[برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    پناه می برم به خدا از آن کس که می رنجاند و به دیگران برای جلوگیری از انجامش هشدار می دهد


    امام على (ع) :

    اگر پنج خصلت نبود، همه مردم جزوِ صالحان مى شدند: قانع بودن به نادانى، حرص به دنيا، بخل ورزى به زيادى، رياكارى در عمل، و خود رأيى.
    غررالحكم، ج2، ص451، ح3260



    هیچ ادعایی ندارم فقط اونی که مقصر بود و اونی که به خاطر رفاقتش با مقصر طرفداریشو کرد و اونی که بخاطر خویشاوندی حق رو ناحق کرد را واگذار کردم به خدا

    از این لحظه دیگه ازشون هیچ انتظاری ندارم و هیچ توضیح و پیشنهادی هم از اونها قبول نمی کنم

    دیدار به قیامت نارفیق

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه