جهت مشاهده ادامه مطلب در سایت منبع اینجا روی لینک زیر کنید :
توبه بشر حافى
بشر حافى يكى از اشراف زادگان بود كه شبانه روز به عياشى و فسق و فجور اشتغال داشت . خانه اش مركز عيش و نوش و رقص و غنا و فساد بود كه صداى آن از بيرون شنيده مى شد. روزى از روزها كه در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، كنيزش با ظرف خاكروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى كند كه در اين هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه عبور كرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسيد. از كنيز پرسيد: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ كنيز جواب داد: البته كه آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زيرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسيد و اين چنين در معصيت گستاخ نمى شد. كنيز به داخل منزل برگشت .
بشر كه بر سفره شراب نشسته بود از كنيز پرسيد: چرا دير آمدى ؟ كنيز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل كرد. بشر پرسيد: آن مرد در نهايت چه گفت ؟ كنيز جواب داد: آخرين سخن آن مرد اين بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسيد و در معصيت اين چنين گستاخ نبود.
سخن كوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تير بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترك كرد و با پاى برهنه بيرون دويد تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش را به موسى بن جعفر(ع ) رسانيد و عرض كرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، ليكن بندگى خودم را فراموش كرده بودم . بدين جهت ، چنين گستاخانه معصيت مى كردم . ولى اكنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى كنم . آيا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى كند. از گناهان خود خارج شو و معصيت رابراى هميشه ترك كن .
آرى بشر حافى توبه كرد و در سلك عابدان و زاهدان و اولياى خدا در آمد و به شكرانه اين نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت .(1)
طبيب مسلمان شد يا نه ؟
وقتى بشر حافى مريض شد؛ همان مرضى كه بر اثر آن فوت كرد. دوستان و اطرافيانش در كنار بالينش جمع شده ، گفتند: بايد ادرارت را به طيب نشان دهيم تا راهى براى علاج بيابد.
گفت : من در پيشگاه طبيبم ، هر چه بخواهد با من مى كند.
گفتند: اين كار بايد حتما انجام شود.
گفت : مرا رها كنيد، طبيب واقعى مريضم كرده است .
دوستان بشر اصرار ورزيده ، گفتند: طبيبى است نصرانى كه بسيار حاذق و ماهر است . بشر وقتى ديد كه دست بردار نيستند به خواهرش گفت :
فردا صبح ادرارم را براى آزمايش به آنها بده .
فردا كه ادرارش را پيش طبيب بردند، نگاهى به آن كرد و گفت : حركت دهيد، حركت دادند، گفت : بر زمين بگذاريد، گذاردند سپس گفت : حركت دهيد، دستور داد تا سه مرتبه اين كار را كردند. يكى از آنها گفت :
در مهارت تو بيش از اين شنيده بوديم كه سرعت تشخيص دارى ، ولى حالا مى بينيم چند مرتبه حركت مى دهى و به زمين مى گذارى ؟!
طبيب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهميدم ولى از تعجّب ، عمل را تكرار مى كنم ، اگر اين ادرار از نصرانى است متعلق به راهبى است كه از خوف خدا كبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافى مى باشد.
گفتند: همانطور كه تشخيص دادى از بشر است . همين كه طبيب نصرانى اين حرف را شنيد، مقراضى (قيچى ) گرفت و زنار خود را پاره كرد و گفت :
اءشهد ان لا اله الا الله و اءن محمدا رسول الله
رفقاى بشر با عجله پيش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبيب را به او بدهند، همين كه چشمش به آنها افتاد گفت : طبيب اسلام آورد يا نه ؟ جواب دادند: آرى . ولى تو از كجا خبردار شدى ؟ گفت : وقتى شما رفتيد، مرا خواب گرفت . در عالم خواب يك نفر به من گفت : به بركت آبى كه براى طبيب فرستادى آن مرد مسلمان شد و ساعتى نگذشت كه بشر از دنيا رفت
1-منتهى الآمال ، ج 2، ص 126، روضات الجنات ، ج 2، ص 130.
2- روضات الجنات ، ج 2، ص 131.