جهت مشاهده ادامه مطلب در سایت منبع اینجا روی لینک زیر کنید :
جدال
:rose::rose::rose:
جدال
هواسرد است وكمي مه آلود بالاي سرم رانگاه مي كنم. مه درآسمان پخش وپلاشده اما هنوزهمه جا را مه نپوشانده است. باد مي وزد. بارا ن نباريده است. هميشه در زندگي ام اتفاقاتي روي داده اند. بي آنكه بخواهم شاهد ويران شدن زندگي ام بوده ام. سالهاست كه حادثه ها همواره در كمينم بوده اند. گاه اين حادثه ها زندگي ام را به كل تغيير داده . ومرا به هر سمت و سويي كشا نده اند. مثل موجي در دريا با تلاطم ها اسير وگرفتارم كرده اند . نمي خواهم مثل باد به هر سمتي وزيده شوم. سيگارم را دور مي اندازم.
هنوزبه ديوار تكيه داده و دارد به گونه ها و چشمهايم زل مي زند. سيگار را از كنار پايش برمي دارد به آن پك مي زند.
” چي داري واسه خودت مي گي دلم نمي خواد هرروز هرروز برم ببينمش بهانه اي براي ديدنش ندارم.”
” توكه مي گي دوستش داري روياي دست نيافته است .”
گوشه ي ديوار كز مي كند. توي خودش مچاله مي شود. سرش را روي زانوهايش مي گذارد. نمي دانم چطور بايد دلش رابه دست بياورم . احساس پوچي مي كنم. لحظه اي كه تهي بودنم مثل پتكي ناگهاني روي سرم آوار مي شود.شقيقه هايم تير مي كشند. حال اسبي را پيدا مي كنم. كه از درد نبودن صاحبش شيهه مي كشد. كو صاحبي تا جلا دهنده روح و جسم عريانش باشد. هميشه همين طوربوده است دراين مواقع حساس دست وپاهايم مي لرزد. نمي دانم چه كاربايد بكنم .روبرويش زانومي زنم .دست روي گونه هايش مي كشم. انگشتانم خيس مي شوند. به لبم نزديكشان مي كنم. مي بوسم ومي چشمشان.
چقدراشكات شورند.””
مي خندد.خوب توانسته بودم خرش كنم. چاره اي نبود بايد فردا به سراغش مي رفتم. چراغ راخاموش مي كنم .زود توي تختم دراز مي كشم. نمي خواهم بيش ازاين حضورش روحم را آزار دهد. طولي نمي كشد خواب چشمهايم رامي بلعد. پلك هايم سنگين مي شوند.
***
لباسهايم رامي پوشم كلاه وپالتوام راازجالباسي برمي دارم.ازايستادن روبروي آينه ونگاه كردن به سرووضعم بدم مي آيد. تابه حال نشده يك بارجلوي آينه بايستم.سالهاست براي فراموش كردن آنچه كه ذهنم راآزارمي دهد. در خود و در روح كسي ديگر فرورفته ام آنچنان كه گاهي فكر مي كنم در قالب بازيگري فرورفته ام كه هرلحظه نقشش عوض مي شود ومن بايد مدام پوست عوض كنم. تازندگي تازه اي راشروع كنم.بايد ازپيله ام جداشوم . تنها دراين صورت است كه مي توانم رها وآزاد شوم.
از خانه بيرون آمدم وبه سمتش قدم برداشتم .از پله ها بالا مي روم . بوي تند عطرش توي راهرو نپيچيده بود. نيامده است. تا نزديكي اتاقش جلو مي روم .چراغ اتاق خاموش بود.ساعت ازده صبح هم گذشته عادت داشت تا لنگ ظهر بخوابد . شايد توي مسير كاري برايش پيش آمده بود. هرچه بود نيامد و ديگر هم نيامد…
روي يكي ازصندلي هاي كنارپارك مي نشينم. آهسته آهسته خودش رابه من نزديك مي كند.سبزه ولاغراندام است لبخند مي زند. وقتي مي خندد .روي گونه هايش چال مي افتد .چشمهايش آنقدر عسلي است كه گاهي به سبز مي زند. تسبيحي ازجيبم در آوردم .دانه هايش را يكي يكي بادست پايين انداختم .روي زمين مي نشيند. مي گويد.
بازي جديدي راازبچه ها ياد گرفتم””
دست مي كند. توي جيبش تاچيزي رابيرون آورد .ماشيني باسرعت ازكنارمان رد شد. هرچه آبگنديده گوشه خيابان جمع شده بود به سرو صورتم پاشيده مي شود. بلند مي شوم. راه را تا خانه پياده گز مي كنم.
” چرادنبالم مياي؟ چرادست ازسرم برنمي داري بارها بهت گفتم كسي كه ازچشم من افتاد. اگرخداهم پادرمياني كند .محال است كه بپذيرمش “
سرش راپايين انداخت. بغض مي كند.صدای نرمش را می شنوم. زیر لب می گوید. مجبورم
“تو با اين رفتارهات هم منو عذاب مي دي هم خودت “
راست مي گفت مجبور بود. بارها گفته بود .كه مجبورم بديدنت بيايم وازاين اجبارحالم بهم مي خورد. ازتو حالم بهم مي خورد ومتنفرم كه هيچ نمي فهمي وجز نوك دماغت چيز ديگري را نمي بيني . دروغ مي گفت همين كه دورمي شود دلش برايم تنگ مي شود. براي چشمهاي درشتم يا چيزي اورابه اجباروناخواسته به سمت من مي كشاند.حالم ازاوافكارش وازتنهايش بهم مي خورد. دنياي خودش راداشت نه به كسي نزديك مي شد نه مي گذاشت كسي به اونزديك شود.در با چرخش كليد توي قفل باز شد. طنابي را كه به سقف آويزان كرده بودم. سايه اش هنوز روي ديوار است وبا هر وزش باد تكان مي خورد. آويزان بودنش روي ديوار برايم آرامشي به همراه دارد . تنها چيزي است كه دراين خانه حضور دارد و مرا درك مي كند. زيرا تنها با او مي توانم رها شوم . برايش دست بلند مي كنم. سلام مي كنم. اين طور كم تر احساس تنهايي مي كنم. مي خواهم ازكنارآينه قدي رد شوم .چيزي در درونم نگهم مي دارد. يادم باشد دراسرع وقت روزنامه اي رويش بكشم يا شيشه اش را خورد كنم به آينه نگاهي مي اندازم .دستي لاي موهايم مي كشم. مردي لاغراندام با گونه هاي گوشتي روبرويم ايستاده. لبخند مي زند. سرم به دوران مي افتد. نمي دانم از جانم چه مي خواهد پيوسته با من و در من است. حضورش آزارم مي دهد. كي روحم را به انزوا كشيده و تسخيرم كرده. روي تخت دراز مي كشم .غلت مي زنم . حضور سنگينش را درخانه حس مي كنم . حتم دارم جايي همين نزديكي ها كمين كرده . حادثه ها در زندگي ام از هر سوراخي عبور مي كنند وبه درونم هجوم مي آورند. باد درو پنجر ها را بهم مي كوبد. باد مثل ماري تنش را توي اتاقها مي پيچاند. مي آيد. انگشت اشاره اش راروي بيني اش مي گذارد. پاورچين پاورچين وارد اتاقم مي شود .سبزه ولاغراندام است. گونه هاي گوشتي اش زيباي اش را دوچندان كرده .پشت مي كنم .پتو راتا بالا روي سرم مي كشم.روي صندلي مي نشيند .روي كاغذ هاي كه ازقبل آماده كرده بودم. نقاشي مي كشد. هنوز نمي داند كه خورشيد رانبايد سياه كند. دريا راقرمز نمي داند رنگ گلها ودرختان چه رنگي است .آدمي مي كشد سردرزانو فرو برده توي تاريكي اش مدادها رابرمي دارد. رنگ مي زند. زيزش با خط درشت نوشته بود.
” من كلامي نداشتم / زيباتر ازاين…/تامرگم راپيشوازكند/”
چشمهايم رابستم .كودك توي نقاشي توي هذيان وتوهم قد مي كشد. هرچه سعي مي كند. نمي توانم دستش رابگيرم.دستم رامي گيرد. همه تنم داغ مي شود. ازبودنش در كنارم اولين باري است كه تنش را لمس مي كنم. با هم شانه به شانه ازفرعي هاي چند خيابان مي گذريم .توي گوشم حرف مي زند .مي خندد .خش خش صدايش گوشم رامي خراشد.گفت
“هروقت كنارم هست دلم ازاوزده مي شود تاحد تنفر. همين قدر كه دورمي شود مي رود احساس تنهايي مي كنم.”
دلم برايش تنگ شد. براي صدايش لب هايش آغوشش وبوي تنش. از بوسه اي داغ شدم.
خسته ام آنقدرخسته كه درازدحام رفت وآمد مردم نفهميدم كي انگشتهايش ازلاي دستانم جداشدند.چشمهايم رنگ خون مي گيرد .انگاركسي دارد به روحم چنگ مي زند .قلبم پاره پاره مي شود. مي دانم آنچه راكه امشب ازدست داده ام ديگر محال است به دستش بياورم. حضورش درزندگي ام تنها يك رويا بوده همين وبس…
شير گازراباز مي كنم. روي چهار پايه مي ايستم .طناب رادور گردنم حلقه مي كنم.اوراست مي گفت من كلامي نداشتم تا مرگم را پيشواز كند . دور شدنش را حس مي كنم. دارد رهايم مي كند. تنهايم مي گذارد. باد تنش را از لاي اتاق ها مي گيرد. درو پنجره ها آرام روي هم چفت مي شوند. گريه ام می گیرد.همه چیز تمام شده است. نكند دلم برايش تنگ شود.:rose::rose::rose: