[size=medium]
شخصى را زنى بود با جمال و خدمتكار، و باغى و كتابى . روزى به باغ مى‏رفت و كتاب مى‏خواند و روزى با زن مى‏نشست . چون مرگ نزديك‏ شد، باغ را گفت: تو را آب دادم و آبادان داشتم. امروز من مى‏روم، با من چه خواهى كرد؟ از باغ آوازى آمد كه مرا پاى نباشد كه با تو بيايم و چون تو بروى، ديگرى خواهد آمد و در من خواهد آسود . مرد از باغ نوميد شد.
پس رو به زن كرد و گفت: من عمر در سر تو كردم و از بهر تو رنج‏ها كشيدم. امروز بخواهم رفت. چه كنى؟ گفت: تا زنده باشى خدمت كنم و اگر بميرى، جزع و فرياد كنم و چون تو را ببرندن، تا لب گور با تو بيايم و چون در خاك پنهان شوى، در خاك نيايم؛ اما بنالم و بگريم و بازگردم و شوهرى ديگر كنم . مرد از وى نيز نوميد شد.
روى به كتاب كرد و گفت: بخواهم رفت . چه خواهى كرد؟ گفت با تو باشم و اگر در گور شوى، مونس تو باشم و چون قيامت شود، دستگير تو شوم و هرگز تو را تنها نگذارم .
[/size]

– عجايبنامه، به نقل از قصص و تمثيلات مثنوى، ص 166 .

-گويا مراد از كتاب در اين جا، قرآن باشد.