لب تشنه بود و سینه‏اش مى‏سوخت صحرا
پیوسته از هرم عطش مى‏سوخت صحرا

کم‏کم کویرستان سوت و کور مانده
از بارش ابر و طراوت دور مانده؛

دید و شنید آواى محزون اذان را
حس کرد بانگ کاروان حاجیان را:

این بوى ناب عطر فردوس برین است؟
یا نه، نسیم نام خیرالمرسلین است؟

اینجا غدیر است و على را مى‏شناسد
او از ازل قدر ولى را مى‏شناسد

آن روز خورشید از توان ماه مى‏گفت
مثل همیشه جامع و کوتاه مى‏گفت

با چهره‏اى لبریز لبخند و تبسم
دست على را برد بالا، گفت: مردم

بعد از من از امر ولایت سر نپیچید
از یارى مرد عدالت سر نپیچید

فرمود: مردم طبق فرمان‏هاى سرمد
این است مرد اول دین محمد

من یک مسلمانم ولى را مى‏شناسم
مولا على مولا على را مى‏شناسم

مهر على را تا ابد در سینه دارم
در سینه از مهر على گنجینه دارم.