جهت مشاهده ادامه مطلب در سایت منبع اینجا روی لینک زیر کنید :
طنزینههای سهراب سپهری
طنزینههای سهراب سپهری
![]()
قناعت
عمر نوح هم بدك نيست ولي بايد قانع بود و من هستم! مثلا 4/1 قارقار كلاغ براي من بس است! يادم هست به يكي نوشتم 4/3 قناري را ميشنوم! ميبيني، قانعتر شدهام! راست است كه حجم قارقار بيشتر ولي در عوض خاصيت آن كمتر است!درس شیمی
كلرید سديم جز دست معلم شيمي نبود، شوري سفرهي ما از نمك بود! با گچ ميشد خانه سپيد كرد، با سولفات كلسيم نميشد! در زنگ فيزيك ارشميدس با ما بود، در حوض خانهي ما با ما نبود! تنها سود درس شيمي ما سود سوزان بود!آزادی
بسكه در سرزمين گلوبلبل به كار ما كار داشتهاند، هميناندازه كه در دياري كسي سربهسر ما نگذارد آن ديار را بهشت و مردمش را فرشته ميدانيم!لاپوشانی
معلم نقاشي ما ناتواني خود از كشيدن ساقهاي اسب را پشت علف پنهان میكرد! بيشمارند هنروراني كه لنگي كار خود در پس حجابي نهفتهاند… معلم نقاشي مرا خبر سازيد كه شاگرد وفادار حقيرت هرجا به كار صورتگري در ميماند، چارهي درماندگي بهشيوهي معلم خود ميكند!تابِ شنيدن
چهطور است كمي گوش كنيم؟!ترس و ترقي
من همیشه از ترس شاگرد اول بودم!تنبیه بدنی
تركهي تنبيه، تركهي انار بود كه در شهر من درختش فراوان بود؛ در تعليم و تربيت آن روزگار، درخت انار سهم داشت! فراگيري محرك گياهي داشت!
ديدار
اگر ياران، مثل درخت بيد خانهي ما كمحرف بودند، هر روز به ديدنشان ميرفتم!روزگار
ميدوني چيه؟ من يه دريا رنگ سفيد ميخوام و عمر نوح، تا تيرگيهاي روزگار رو، روسفيد كنم!زنگ مدرسه
سالي يكبار، صداي زنگ مدرسه را اشارت خوش بود و بشارت ميداد: پايان آخرين روز سال، پيش از تعطيلات بزرگ تابستان!اهل حال
آدمهايی داریم که مينشينند و برايت از همهچيز حرف ميزنند و «نظر» ميدهند. و از «بالا» به تو نگاه ميكنند. آنقدر از «حال» ميگويند كه آدم را به يك جور «تهوع حال» دچار ميسازند!شبهاي تابستان
در شبهاي داغ تابستان گاهی خودآگاهي آدم ذوب ميشود!شعر خوب
خيلي چيز هستيد؛ Sentimental ! و براي همين است كه از ميان شما شاعر خوب درنميآيد! در كافهپاريس مينشيني، قهوهات را ميخوري، با دوستت حرف ميزني و هنوز هم ناخشنود! اين را مردمِ persia پررويي ميگويند ولي در حقيقت يك جور بيماري است! اما شعر خوب با سلامت بستگي دارد؛ وادارم كردي حرفهاي درست بزنم!
تب صمیمیت
من آنها را دوست دارم كه از صميميت تب ميكنند!كفش
پابرهنگي نعمتي بود كه از دست رفت! كفش، تهماندهي تلاش آدم است در راه انكار هبوط! تمثيلي از غم دورماندگي از بهشت! در كفش چيزي شيطانيست؛ همهمهييست ميان مكالمهي سالم زمين و پا!منطق ساده
من مأمور مبارزه با ملخ در يكي از آباديها شدم. راستش را بخواهيد، حتا براي كشتن يك ملخ نقشه نكشيدم! وقتي ميان مزارع راه ميرفتم. سعي ميكردم پا روي ملخها نگذارم! اگر محصول را ميخوردند، پيدا بود كه گرسنهاند. منطق من ساده و هموار بود. روزها در آبادي زير يك درخت دراز ميكشيدم و پرواز ملخها را در هوا دنبال ميكردم! ادارهي كشاورزي مُزد اندیشهی مرا ميپرداخت!دنیای صنعتی
در دنیای صنعتی نبايد دود چراغ خورد. اينجا دودهاي زبرتر و خالصتري است؛ دودهاي بادوام و آبنرو! در كوچه كه راه ميروي گاه يك تكه دود صميمانه روي شانهات مينشيند و اين تنها علامت شهر است. وگرنه آن جرثقيل كه از پنجرهي اتاق پيداست، نميتواند صميمانه روي شانهي كسي بنشيند! اصلا برازندهي جرثقيل نيست! اگر اينكار را بكند، به اصالت خانوادگي خود لطمه زده است!* منابع کلیهی سخنان فوق، کتاب «برهنه با زمین» شامل گزینگویهها و ناگفتههای سهراب سپهری، تألیف ایلیا دیانوش است که انتشارات مروارید آن را به چاپ رسانده است.
كاريكاتور از [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن های گفتگوی مذهبی نورآسمان باشید . برای عضویت در نورآسمان اینجا کلیک کنید….]، [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن های گفتگوی مذهبی نورآسمان باشید . برای عضویت در نورآسمان اینجا کلیک کنید….] شماره115 سال 1380