جهت مشاهده ادامه مطلب در سایت منبع اینجا روی لینک زیر کنید :
پدري با پسري گفت به قهر/که تو آدم نشوي جان پدر
پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدرحيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سردل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفررنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکرعاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زرچند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدرپدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسرپسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدرگفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگرپير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در«من نگفتم که تو حاکم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر»جامي