جهت مشاهده ادامه مطلب در سایت منبع اینجا روی لینک زیر کنید :
چیزی شبیه حماقت (داستان بلند)
شب سردی است ، سگ ها یک لحظه از ناله باز نمی ایستند ، صدای شر شر آب از جوی کنار خیابان به گوش میرسد ، همراه با بوی بدی که از آن متصاعد میشود .
ابرها سر پوشی بر شب گذاشته اند ، از مهتاب خبری نیست، تنها چراغ های شهرداری جلوی پا را روشن نگاه میدارند .
سوز سردی میزند که با ناله سگها آمیخته شده است در و دیوار ساختمانها بوی کهنگی و نموری می دهد .
بوی مشمئز کننده ای در هوا پخش است که گربه های ولگرد را به سمت سطل های بزرگ زباله هدایت میکند .
صدای دعوای چند گربه بر سر اسکلت ماهی نیم خورده ای بلند شد ، من تازه متوجه شدم که گربه ها موقع درگیری چقدر وحشتناک میشوند.
آرام در کوچه پس کوچه های پاریس قدم میزنم . امروز 13 سپتامبر است ، یعنی دقیقا 4 سال از ورود من به پاریس میگذرد : 4سال یادآور خاطرات تلخ ، 4سال تنهایی !
و امشب می خواهم از زیر ایفل رد شوم ، به خیابانهای پاریس چشم بدوزم و به روزهایی برگردم که آرزوی چنین روزی را داشتم ، شاید که تسکین یابم ، شاید …
هنوز منتظر روزي نانوشته هستم تا بتوانم با خيال راحت نفس بكشم ، هنوز از حجم آدم ها هراسانم و خوب ميدانم چرا ،
گاه مي شود كه قلبم از تپش مي ايستد ولي هنوز نفس ميكشم ،بعضي اوقات به دليلي نامشخص اميد به ادامه زندگي در من قوت ميگيرد و سراسيمه براي ادامه راه به دنبال توشه ميروم و گاهي دوست دارم چشمانم را ببندم و كسي پيكره ام را از سطح زمين جمع كند ….
امشب هم مثل بقيه شبهاست ،البته شايد رنگ آسمان كمي پررنگ تر باشد .
اما من …..من ؟ دوست داشتم خود را در كسي ، چيزي ، حالتي غرق ميكردم ، اما چه چيز را لايق خود مي دانم ؟ هيچ چيز !!!
نه حالتي كه بتواند مرا در خود غرق كند ، نه حسي كه مرا شكوفا كند و نه كسي كه به يادش زنده شوم ….هنوز در همان محله های همیشه قدم میزنم ، هنوز موقع امتحانات انگشتم را می جوم و دستم را خودکاری میکنم ، هنوز ساعت مچی مارگارین را در دست دارم ، چرا ؟ درست نمیدانم ، شاید هنوز دوستش دارم ،شاید هم نمیخواستم بابت ساعت مچی پولی خرج کنم !
من تازه متوجه شدم که وقتی از واقعه ای میگذرد چقدر علت یافتن برای رفتارهایی که اکنون بر اثر تکرار باقی مانده اند دشوار می شود !
درست از جایی رد شدم که محل سکونت قدیمی ام بود ، تنها جایی که کمی در آن آرام بودم ، البته تا قبل از فرو ریختن عفریت در رگ هایم !
کنجکاوی کردم ، کمی نزدیک ساختمان شدم ، مثل همیشه ساختمان در خاموشی بود ، شاید سکنه ای نداشت ،
البته که داشت ، اوه یادم آمد ، پنجره های ساختمان به سمت خیابان جلویی باز میشد ، و اینجا پله های اضطراری قرار داشت ، یادم امد اولین باری که برای اجاره خانه آمدم از همین جا وارد شدم ، از پله های اضطراری !
صاحب خانه پیرزنی کوتاه قد و بد زبان بود ، هر گاه وارد میشدم آهسته قدم برمیداشتم تا صدای پایم را نشنود ، حوصله صحبت با پیرزن را نداشتم ،
روزي مثل هميشه جلوي تلوزيون دراز كشيده بودم و سرم پر بود از شور و اشتياق فارغ التحصيلي كه صداي پيامگير تلفن بلند شد صداي محزون كودكي بود كه از مادرش ميخواست به خانه برگردد ، در آخر هم روز مادر را با لحن شيرين كودكانه اش تبريك گفت
شايد اين دومين بار در زندگي ام بود كه احساساتم به شدت تحريك شد ….چند بار نوار را برگرداندم ، درونم به دنبال مادر كودك مي گشتم …چقدر غريب بود كودك بيچاره …..
روز مادر بود ، تصمیم گرفته بودم به جای مادر كودك به سراغ پيرزن بروم و با او كمي مهرباني كنم از سويي دلم گرفته بود و از سوي ديگر اشتياق عجيبي داشتم ، دست به كار شدم ، از روي كتاب آشپزي كه مارگارين براي تولدم هديه آورده بود کیک پختم ، چه کیکی ، تا 2 اینچ رویش زغال شد ،
به سراغ پیرزن رفتم ، در زدم ، اما در را باز نکرد ….
آن روز حالم خوش نبود ،خوب شد که پیرزن در را باز نکرد حتما آبرو ریزی میشد ، قطعا مرا به خاطره ذغال شدن کیک مسخره میکرد ، شاید هم نه !به هر حال آن شب تصمیم گرفته بودم مادري را بيابم تا كيك را به او هديه كنم ، اما پیرزن که مادر نبود ؟ آن شب حالم دست خودم نبود ،
از ساختمان بیرون آمدم ، روی آخرین پله پایم لغزید و کیک کمی آنطرفتر بر زمین افتاد ، همیشه به پیرزن گوشزد میکردم که بریدگی پله اول را برطرف کند …
کیک بر زمین افتاده بود ، آن شب خیلی به ماجرا فکر کردم به اشتیاق ناگهانی خودم ، به رفتارهای هیجانی ام ، و خراب شدن همگی با یک پرتاب !
بزرگتر ها می گفتند کاری به سرانجام میرسد که نیت خیری در پس آن باشد ، نمیدانم نیتم چه بود، هر چه بود حتما خیر نبود !
به ساعت مارگارین نگاه میکنم ، 2 بامداد !
همان 2 نصف شب خودمان ، هنوز تا ایفل چند خیابان دراز راه است …
این اصطلاح را از یک فنلاندی یاد گرفتم ، روی نیمکت جلوی دانشکده نشسته بودم که یکی از دانشجویان تازه وارد به طرفم آمد ، سلام داد ، دست و پا شکسته فرانسه بلد بود ،
میخواست به خوابگاه برود ، آدرس می پرسید اما نمی فهمید چه میگویم ، در آخر پرسید : هی سِر، تا خوابگاه چند خیابان دراز راه است ؟! و من از خنده ترکیدم .
دانشکده ما در غربی ترین محل دانشگاه قرار داشت ، باید دو بار اتوبوس سوار می شدم ،اوایل که وضع مالی خوبی نداشتم ، گاه می شد که پیاده میرفتم ، روزهای سختی بود ولی برایم شیرین بود ، نمیدانم شاید به این فکر می کردم که قرار است بعد از تحصیل کس دیگری شوم غیر آنکه بودم !
اوایل ورود به دانشگاه افکار جالبی داشتم ، فکر میکردم جهان مجموعه ای است از همه چیز ، یعنی ترکیب ، خوبي و بدي همراه با هم زندگي ميگيرند ….
شاید برای همین از وقتی به پاریس آمدم چای را با شیر ممزوج میکردم ، شاید برای همین مارگارین را که دو رگه بود دوست میداشتم ،
به نظرم او پیوند دو قطعه از زمین بود که اگر مارگارین نبود هیچگاه پیوند داده نمیشدند ، چه افکاری داشتم من ! البته هیچ گاه خودم را بابت این طرز تفکر سرزنش نکردم و نخواهم کرد ،
به هر حال مدت مدیدی است که دیگر چای را یکدست میخورم ، پررنگ و تلخ !عجیب بود ، آن روزها برایم فرانسه ، ایران ، حتی اسرائیل یا جایی مثل سوئیس فرقی نداشت ،به نظرم آسمان همه جا آبی بود ،
اما بعدها فهمیدم که آسمان اسرائیل را غبار گرفته ، در ایران آسمان ابری است و لندن آسمانش را چمن کاری کرده ولی در فرانسه اتفاق به خصوصی رخ نداده است ، برای همین ترجیح دادم همان جا بمانم !
خاطره آشنایی با مارگارین را هیچگاه از یاد نخواهم برد :
سر کلاس جغرافیا نشسته بودم ، کلاس در تالار برگزار میشد و تمام بچه های علوم انسانی مجبور به گذراندنش بودند ، درست وسط درس ، درب کلاس باز شد و دختری با موهای آشفته و رنگ پریده وارد کلاس شد ،
اصلا به استاد نگاه نکرد ، به دنبال جای خالی می گشت ، به طرف من آمد ، من متعجب بودم چون جای خالی در اطرافم نبود ، از کنار صندلی من ، دسته صندلی چوبی را بالا کشید و نشست ،
من همچنان متحیر بودم که چطور از آن فاصله وجود صندلی چوبی را که کنار صندلی من افتاده بود تشخیص داد،
وقتی بعدها از او درمورد صندلی پرسیدم ، گفت : این چشمان من نبود که صندلی را تشخیص داد ، من با قلبم صندلی را دیدم !
صندلی را باسرعت باز کرد و نشست ، سرش را روی دسته صندلی گذاشت و شروع کرد به گریستن ، دلم برایش سوخت ولی نمیدانستم چه بکنم برای همین رو به تخته کردم …
.سرگرم نوشتن بودم که دخترک سرش را برگرداند با چشمانی اشک آلود و با صدایی که به زحمت میشد تشخیص داد گفت : صدای گریه ام ، شما را ناراحت میکند ؟
یک لحظه به خودم آمدم و فهمیدم که دخترک منتظر پاسخ من است ، گفتم : نه ولی اگر نمیخواستید گوش کنید خوب بیرون مي مانديد !
سرش را روی صندلی گذاشت و باز هم شروع کرد به گریستن .واقعا ناراحت کننده بود ، من در آن موقع بیشتر از حس ترحم ، حس مقررات و انضباطم گل کرده بود ، دخترک بیچاره !
به هر ترتیب بود ساعت کلاس تمام شد ، وسایلم را جمع کردم و راه افتادم ، کلاس تا چند لحظه دیگر خالی میشد ، اما او جم نخورده بود …
برگشتم ….دخترک بی نوا خوابش برده بود ، کنار صندلی اش خم شدم ، موهای فرش دور صورتش را احاطه کرده بودند ، پیشانی کوتاهی داشت ، ابروانی کشیده و سیاه با چشمانی درشت ، گونه هایش برآمده بود ، رنگ پوستش جو گندمی بود ، جای زخمی قدیمی کنار لبش بود ، خیلی معصوم به چشمم آمد ….
مارگارین درست میگفت، شب دیدنی تر از صبح است ، شاید چون در شب چیزی نمایان نیست ، میتوانی هر چه را میخواهی روی پرده سیاه شب تصویرکنی و به تماشایش بنشینی ،
شاید چون روزگار زشتی اش را در لای تاریکی شب پنهان میکند ، شاید چون زمان خواب انسانهاست ، شاید هم چون خدایان در شب سکوت را از آسمانها به زمین می آوردند ….
در سکوت ذهن قدم زدن تجربه ایست که تنها خدا پرستان می فهمند .
خدا ، خدایان ، الهه ها ، بت ها هر کدام توصیفی عجیب از خداست ( شاید آدمها ، خدا را در شب تصویر کرده اند ! ) ، اما خدا هر چه هست همان بالاست ، جایی پشت ابرها ، شاید روی یک مانیتور بزرگ زمین را تماشا میکند ، شاید هم اصلا مانیتورش را خاموش کرده است …
در اینجا بعضی چراغ ها روشن اند ، بعضی خاموش و بعضی دیگر سوسو می زنند ، نمیدانند بمانند یا بروند ، بتابند یا خاموش باشند ، انگشتی نیست که بر آنها فشار آورد …
نمیدانم چرا خانه فرشتگان چراغش روشن نیست ، شاید به خواب رفته اند ….
دوستان من کجا هستند ؟ آیا چراغ هایشان روشن است ؟ در این وقت شب حتما در خوابند ، حتما ادی پای تلوزیون به خواب رفته است ، الیز از دست جیمی امشب هم با گریه خوابیده و جان در فکر تغییررشته به مهندسی است ، مارگارین چه میکند ؟ حتما او هم خوابیده است .
و من تا صبح بیدار خواهم ماند ، و غروب تک تک ستاره ها را شماره خواهم کرد ، اما چه اهمیتی دارد وقتی فردا همگی دوباره ظاهر می شوند ؟!
راستی ستاره مادرم کی غروب کرد ؟ آیا کسی بود که شاهد غروب غمناک ستاره اش باشد ؟ پدرم آن وقت کجا بود ؟ در کوچه پس کوچه های شهر عربده کشی میکرد ؟ یا در کناری خمار افتاده بود و به طلب پول دستش را دراز کرده بود ؟
خاطره ای از پدرم ندارم ، تنها چند عکس سیاه و سفید نشانم دادند و کلاهی پشمی که زمستان ها بر سر میگذاشت که آن را هم پارسال در حراجی میدان زونیخ فروختم !
چقدر مارگارین اصرار کرد که تنها یادگار پدرم را نفروشم ، اما چه میدانست که خاطره در قلب آدم است نه در تار و پود کلاه !
و من نه در قلبم نه در ذهنم نه هیچ جای دیگر یادگاری از پدرم نداشتم ، پشم های کلاهش را میخواستم چه کنم ؟!
مادربزرگم میگفت وسط خانه مان حوض بود وعکس ستاره ی من چند باری در حوض افتاد …نجاتم دادند ، نمیدانم نجاتم دادند یا غرقم کردند ، به هرحال نگذاشتند ستاره ام در آب زیاد خیس شود …
دلم هوای خانه قدیمی مان را کرده است ، هرچند اگر بازگردم چیزی ندارم که به یادش خاطرم شاد شود …شاید دلم برای باغبان پیرمان تنگ شده …شاید هم پسرش ، همسن و سال خودم بود ، نمیدانم او کجاست ؟ یادم می آید میگفت میخواهم درس بخوانم ، یادم نبود آنوقت بپرسم میخواست از درس به کجا برسد ؟
در اینجا تنها یک هدف باقی است و آن این است که درس بخوانی تا به درس برسی ! یک لوپ ساده و احمقانه ، در قوانین دنیا تنها چرخه ها پایدارند و این هم یکی از هزاران چرخه زندگی است که تا ابد جاری خواهد بود…
متوجه شدم تنها کسانی در درس هاشان موفق اند که این هدف را دارند ، درست نمی فهمند چرا درس میخوانند یا چرا باید درس خواند یا چه درسی ارزش خواندن دارد اصولا خود را درگیر پاسخ به این سوالات گزاف (!) نمیکنند ، فقط میخوانند ،
و پله های ترقی را به خیال خودشان طی میکنند ، به نظر من که طی میکشند !
سوز سردی می زند ، و من با کت پوسیده ام در خیابان های پاریس قدم میزنم ، سردی هوا را با مغز استخوانم حس میکنم ، چقدر مسیر ناآشناست ، کوچه ها ، ساختمان ها و حتی گربه ها !
ملوس اسمی بود که به گربه ام داده بودم ، قشنگ بود اما بیش از حد تنبل بود ، هر بار که پس مانده زباله ها را زیر و رو میکرد صدای پیرزن در می آمد ، گردنش را می گرفت و پرتش میکرد ، حالا که فکر میکنم می بینم خوب شد که پیرزن مادر نبود، کسی نمیداند سر بچه هایش چه بلایی می اورد …
یک روز بعد از تمام شدن کلاس میخواستم به خانه بیایم که در راه دوست یکی از آشنایان عمویم در پاریس را دیدم ، احوال پرسی کردیم ، مرا به کافه دعوت کرد و نفهمیدم چه به خوردم داد که حالم دگرگون شد ،
چشمانم سیاهی میرفت و سرم درد گرفته بود ، اعصابم بهم ریخته بود درست نمی فهمیدم اطرافم چه می گذرد ، خوب یادم هست انگار زنبوری در رگ های مغزم گیر کرده بود ،
خداحافظی کردیم من به طرف خانه راه افتادم ، ملوس را دیدم که در کنار ساختمان لنگ لنگان راه میرفت ، به طرفش رفتم پایش شکسته بود و دستش زخم برداشته بود ، دیوانه وار به اتاقم آمدم چاقو را برداشتم و پوست ملوس بیچاره را کندم ، و آنرا بامیخ به در اتاق پیرزن کوبیدم !
لاشه گربه بدبخت را هم از پنجره اتاق به بیرون پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم !
از همان روز بود که دیگر پیرزن اجازه ورود به خانه را نداد و وسایلم را بیرون ریخت ، چقدر به پیرزن التماس کردم تا چند روز وسایلم را نگه دارد تا جایی پیدا کنم ، اما به شدت وحشت کرده بود ، از پشت در با من حرف میزد ، می ترسید بلایی که سر ملوس آمد سر او هم بیاید …
دوست داشتم ملوس زنده میشد تا از او بابت کارم معذرت خواهی کنم ، ميدانم کار اشتباهی کردم !