روز وصل
غم مخور ایام هجران رو بپایان میرود
این خماری از سر ما میگُساران میرود
پرده را از روی ماه خویش بالا میزند
غمزه را سر میدهد غم از دل و جان میرود
بلبل اندر شاخسار گُل هُویدا میشود
زاغ با صَد شرمساری از گُلستان میرود
محفِل از نور رُخ او نور افشان میشود
هر چه غیر از ذکر یار از یاد رِندان میرود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رُخسار آن سرو خرامان میرود
وعدة دیدار نزدیک است یاران مُژده باد
روز وصلش میرسد ایام هجران میرود
.
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
محفل رندان
آید آن روز که خاک سر کویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویش باشم
ساغر روح فزا از کفِ لُطفش گیرم
غافل از هر دو جهان بستة مویش باشم
سر نهم بَر قدمش بوسه زنان تا دَم مرگ
مست تا صبح قیامت ز سبویش باشم
همچو پروانه بسوزم برِ شمعش همه عُمر
محو چون می زده در روی نکویش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان سرمست
رازدار همه اسرار مگویش باشم
یوسفم گر نزند بر سَر بالینم سَر
همچو یعقوب دل آشفتة بویش باشم
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
شرح پریشانی
درد خواهم دوا نمیخواهم
غُصّه خواهم نوا نمیخواهم
عاشِقم عاشِقم مریض توام
زین مَرض من شفا نمیخواهم
من جفایت بجان خریدارم
از تو ترک جفا نمیخواهم
از تو جانا جفا وفا باشد
پس دگر من وفا نمیخواهم
تو صفای منی و «مَروة» من
«مَروه» را با «صفا» نمیخواهم
صوفی از وصل دوست بی خبر است
صوفیِ بی صفا نمیخواهم
تو دُعای منی، تو ذکر منی
ذکر و فِکر و دُعا نمیخواهم
هر طرف رو کُنم تویی قبله
قبله، قبله نما نمیخواهم
هر که را بنگری فدایی تو است
من فدایم فدا نمیخواهم
همهْ آفاقْ روشن از رُخ تو است
ظاهری جای پا نمیخواهم
.
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
انتظار
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که بَرش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منت آنرا که به من داد کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد کشم
در غمت ای گل وحشی من ای خسرو من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم
مُردم از زندگی بی تو- که با من هستی
طرفه سرّی است که باید بر استاد کشم
سالها میگذرد، حادثهها میآید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
.
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
راز بگشا!
مُرغ دل پَر میزند تا زین قفس بیرون شود
جان بجان آمد توانش تا دمی مجنون شود
کس نداند حال این پروانة دلسوخته
در بر شمع وجود دوست آخر چون شود
رهروان بستند بار و بَر شدند از این دیار
بازمانده در خم این کوچه دل پُر خون شود
راز بُگشا پرده بَردار از رُخ زیبای خویش
کز غم دیدار رویت دیده چون جیحون شود
ساقی از لب تشنگان بازمانده یاد کُن
ساغرت لبریز گردد، مستیت افزون شود
گر ببارد اَبر رحمت باده روزی جای آب
دشتها سرمست گردد چهرهها گلگون شود
.
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
سرا پردة عشق
باید از رفتن او جامه به تن پاره کنم
درد دل را به چه انگیزه توان چاره کنم
در میخانه گشایید به رویم که دمی
درد دل را به می و ساقی میخواره کنم
مگذارید که درد دل من فاش شود
که دل پیر خرابات ز غم پاره کنم
سرِ خُم باد سلامت که به غمخواری آن
ذره در پردة عشق تو چو خُمپاره کنم
از سرا پردة عشقش بدر آیم روزی
ساکنان سر کویش همه آواره کنم
رُخ نما ای بُت هَر جایی بی نام و نشان
تا ز سِیلی دل خود همسر رُخساره کنم
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
محرم راز
در غم هجر رُخ ماه تو دَر سوز و گُدازیم
تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم
شب هجران تو آخر نشود رُخ ننمایی
در همه دَهر تو در نازی و ما گردِ نیازیم
آید آن روز که در باز کُنی پرده گشایی
تا بخاک قدمت جان و سَر خویش ببازیم
به اشارت اگرم وعده دیدار دهد یار
تا پس از مرگ به وَجد آمده در ساز و نوازیم
گر به اندیشه بباید که پناهی است بکویت
نه سوی بُتکده رو کرده نه راهی حجازیم
ساقی از آن خُمِ پنهان که ز بیگانه نهان است
باده دَر ساغر ما ریز که ما مَحرم رازیم
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
بادة عشق
من خراباتیم از من سُخن یار مخواه
گُنگم از گُنگ پریشان شده گُفتار مخواه
من که با کوری و مهجوری خود سرگرمم
از چنین کور تو بینائی و دیدار مخواه
چشم بیمار تو بیمار نموده است مرا
غیر هذیان سُخنی از من بیمار مخواه
با قلندر منشین گر که نشستی هرگز
حِکمت و فلسفه و آیه و اخبار مخواه
مستم از بادة عشق تو و از مستِ چنین
پندِ مردان جهان دیده و هُشیار مخواه
.
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
بار امانت
غمی خواهم که غمخوارم تو باشی
دلی خواهم دل آزارم تو باشی
جهان را یک جوی ارزش نباشد
اگر یارم اگر یارم تو باشی
ببوسم چوبة دارم بشادی
اگر در پای آن دارم تو باشی
به بیماری دهم جان و سر خود
اگر یار پرستارم تو باشی
شوم ای دوست پرچمدار هستی
در آن روزی که سردارم تو باشی
رسد جانم بفوق قاب قوسین
که خورشید شب تارم تو باشی
کِشم بار امانت با دلی زار
امانت دار اَسرارم تو باشی
.
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)