نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: مطلع الفجر

  1. #1
    کاربر جدید yasare javad آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    8
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    Post مطلع الفجر

    مطلع الفجر

    هوا تاریک و ظلمانی ایست ابری تیره آسمان سیاه شب را پوشانده و من تنها در یک بیابان تاریک حیران و سرگردان بی هدف به این طرف و آن طرف می روم هر از چند گاهی از دل تیره ابر رعدی بیرون می
    جهد و جلوی پایم را روشن میکند چند قدمی به جلو میروم و دو باره در تاریکی غرق میشوم ترس وجودم را در بر گرفته و قلبم مثل مرغ وحشی در قفس سینه بالا و پایین میپرد . دو باره رعد راهنمایم میشود خوب دقت میکنم در لابه لای تاریکی های درهم تنیده یک ساختمان را میبینم جرقه ای از امید در دلم زده می شود این میتوانست کعبه مقصود من باشد جایی برای در امان بودن از این حیرانی هولناک ،باید هر طور شده خودم را به آنجا میرساندم هر بار رعد جلو پایم را روشن میکرد چند قدمی به سمت آن بنا حرکت میکنم و دوباره در تاریکی گم میشدم. برای لحظاتی رعد ها متوقف میشوند و سکوت با تاریکی همراه میشود . صدای نفس زدن یک نفر را احساس میکنم و بوی تند عطر بدنش را, شخصی روبرویم ایستاده . همین صدای نفسهایش به من دلگرمی میدهد . بار دیگر رعد فضا را روشن میکند و تاریکی جایش را به نوررعد میدهد . یک دختر قرمز پوش با ظاهری متبسم روبرویم ایستاده دستش را به سمتم دراز میکند و مسحور نگاهش میشوم قلبم آرام میگیرد وبدون پرسشی به دنبالش به راه می افتم بدون نیاز به نور رعد به راهش ادامه میدهد و به سمت ساختمانی از دور دیده بودم میرود انگار فرشته بود که برای نجات من فرستاده شده باشد هر بار که آسمان با جرقه ای روشن میشد به او نگاه میکردم و مسخر وجود جذابش میشدم به ساختمان که نزدیک میشویم یک نور غبار آلود فضا را در بر میگیرد و ساختمانی هرمی روبرویمان نمایان میشود . جمعیت زیادی از راه گم کرده ها در آنجا بودند در راس هرم چشمی درشت نگاهش را به جمعیت دوخته بود و همگان بی اختیار در برابرش به سجده افتادند . دختر قرمز پوش نیز به سجده افتاد . مانده بودم چه کار کنم همانجا در برابر هرم ایستادم . چشم هرم از گستاخیم به خشم آمد و نگاه غضب آلودی به من کرد. در مرکز یک نیروی اهریمنی قرار گرفته بودم و درد را در تک تک سلولهای بدنم احساس میکردم موجی تیره مرا در برگرفت و به قفسه سینه ام فشار می آورد و به دنبال راهی برای تسخیر قلبم میگشت بی حال به زمین افتادم و یک آن نام منجی را بر زبان آوردم و از او کمک گرفتم . ابرها کنار رفتند و نور خیره کننده ایی همه جا را فرا گرفت به همراه قرمز پوشم نگاهی کردم چهره کریه و بوی تعفن بدنش حالم را به هم زد یک چشمش کور بود و صورت چروکیده اش پر بود از جوشهای چرک آلود خودش را به من نزدیک کرد و دستش را یه سمت من دراز کرد ، با ترس از خواب پریدم خواب عجیبی بود یعنی تعبیرش چه میتوانست باشد . دو باره سرم را روی بالش میگذارم و به تیرهای موریانه خورده سقف اتاقم نگاه میکنم . فضای اتاق نم گرفته و کوچک است و درست در جهت قبله جایی پایین تر از سطح اتاق جایی برای خوابیدن در آن تعبیه کرده اند . همین دیروز باران آمده و بوی کاهگل تازه فضای اتاق را پر کرده است . دوباره افکار پریشان ذهنم را در گیر میکند و به فکر فرو میروم به گذشته ها فکر میکنم و به اینکه چطور حقیقت را به مسلخ کشاندند و پهلوی مادری را بین در ودیوار شکستند و به غریبی میاندیشم که به چاه درد دلش را میگوید. به هفتاد و دو خورشید و سر بریده ای که روی نیزه ها قران میخواند و به جگرهای پاره پاره میاندیشم. این افکار خیلی آزارم میدهد . نفس کشیدن در فضای تنگ و نمناک اتاق برایم دشوار است ، انگار این دیوارها میخواهند مرا بین خود له کنند و استخوانهایم را بشکنند در این دنیای سراسر ابهام بدست آوردن آرامش از در دست گرفتن گوی آتش سخت تر است . تحمل این فضا برایم دشوار است از اتاق بیرون میایم و در کوچه های غبار گرفته شهر خفتگان قدم میزنم و غرق در افکاری که همچون کوه بر پشتم سنگینی میکند به راهم ادامه میدهم بی اختیار به خارج شهر میرسم . هوا روشن شده و صدای دو رگه موذن وقت نماز صبح را خبر میدهد . نمازم را میخوانم و در پایان به بندگان صالح خدا سلام میکنم . صدای شیهه اسبی توجهم را جلب میکند، سیصد و سیزده نفر در پشت سر امامشان نماز میخواندند. سلام نمازشان را دادند و از آنجا دور شدند. سبکبال از جایم بلند شدم و به سمت شهر حرکت کردم وجودم پر از شادی شده بود و قدمهایم را سریع بر میداشتم تا به اتاق رسیدم . نمیدانستم چکار کنم دیگر نمیتوانستم سکوت کنم باید با تمام وجود فریاد میزدم . قلمدان خاتم کاری شده قدیمی ام را بر داشتم خاکش را فوت کردم و قلم در دست گرفتم. نوشته ام را این گونه آغاز کردم:

    الهم عجل لولیک فرج
    ویرایش توسط yasare javad : 02-01-2011 در ساعت 16:54

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #2
    مدیر ارشد انجمنهای نور آسمان محبّ الزهراء آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ماه
    نوشته ها
    16,980
    تشکر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 ارسال

    پیش فرض

    قشنگ بود....ممنون

    به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
    به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!






    بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
    شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مطلع عشق
    توسط کاظم سبزواری در انجمن کتابخانه اسلامي
    پاسخ: 32
    آخرين نوشته: 19-09-2009, 09:57

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه