جوانمردی از بیابانی می گذشت . ازمسافتی دور آدمی را دید نقش بر زمین . خواهان کمک . با سرعت تمام به سوی او شتافت . غریبی بود .تشنه و گرسنه . در حال جان کندن .
از اسب پایین آمد ، مشک آب را بر لبهای خشکیده او گذاشت . آنقدر آبش داد تا سیراب شد.
مرد غریب جانی دوباره گرفت و رمقی تازه پیدا کرد . اما به جای آن که شکوفه های مهر و عاطفه را تقدیم منجی خویش کند. تیغ بر او کشید و تا می توانست از نامردی و قساوت دریغ نکرد.
آنگاه پیکر مجروح و زخم خورده او را در آن بیابان برهوت رها کرد سوار اسب او شد که برود…
جوانمرد که هنوز نیمه جانی در بدنش بود ، با اشاره او را صدا کرد و گفت :
[align=center]از کاری که کردی در هیچ مجلسی سخن مگو! [/align]مردک از سر شگفتی علت این امر را جویا شد .
او پاسخ دادو گفت :
[align=center]تو اکنون یک جوانمرد را کشتی. اما اگر بیان این موضوع نقل مجالس شود فتوت و جوانمردی کشته خواهد شد . آنگاه هیچ مرد رشیدی را نخواهی یافت که در بیابان دست افتاده ای را بگیرد.[/align]