[size=large]يک عمر تو زخم هايمان را بستی
هر روز کشيدی به سر ما دستی
شعبان که به نيمه می رسد آقا جان!
ما تازه به يادمان می آيد هستی!
[/size]
جلیل صفر بیگی
[size=large]يک عمر تو زخم هايمان را بستی
هر روز کشيدی به سر ما دستی
شعبان که به نيمه می رسد آقا جان!
ما تازه به يادمان می آيد هستی!
[/size]
جلیل صفر بیگی
بسیار متشکر از ابراهیم عزیز :rose::rose::rose:
سپری میشود این ظلم ، عدو میبازد
میرسد آنکه خداوند به او مینازد
باشد آن روز ببینند همه عالمیان ،
در بقیع حضرت مهدی حرمی میسازد.
کاظم جان اگر منظورت منم:
اولا ممنون :rose:
دوما اسمم پرهام هست معنیش می شه ابراهیم :happy:
[size=large]هم چاه سر راه تو بايد بکنيم
هم اينکه از انتظار تو دم بزنيم
اين نامه ی چندم است که می خوانی؟
داريم رکورد کوفه را می شکنيم
[/size]
[size=medium][/size][size=medium]انتظار
اى آنكه در نگاهت حجمى زنور دارى
كى از مسیر كوچه قصد عبور دارى؟
چشم انتظارماندم، تا بر شبم بتابى
اى آنكه در حجابت دریاى نور دارى
من غرق در گناهم، كى مىكنى نگاهم؟
برعكس چشمهایم چشمى صبور دارى
از پردهها برون شد، سوز نهانى ما
كوك است ساز دلها، كى میل شور دارى؟
در خواب دیده بودم، یك شب فروغ رویت
كى در سراى چشمم، قصد ظهور دارى؟
سیدعباس سجادى[/size]
[size=medium]ببخش اگر كه قلب من لايق اين مهر تو نيست
ببخش اگر كه كوچكم بزرگيم حد تو نيست
ببخش كه رويم سيه است از اين همه بار گناه
تقصيراز كار من است كه هيچ بدي نزد تو نيست
ببخش كه روز و شب من شده گناه و اشتباه
ببخش كه چشم تار من لايق ديدار تو نيست
ببخش كه ديوانه ام و مست ز جام مي تو
ببخش كه قلب سيهم لايق اين عشق تو نيست
بكش كه مشكل منم و مشكل گشا فقط توئي
ببخش كه حتي تن من لايق شمشير تو نيست
نفس كشيدنم شده صدا زدن به نام تو
ببخش كه حتي نفسم لايق فرياد تو نيست
بسوز اين جان مرا كآتش جانم آرزوست
ببخش اي يار مرا كه جان سزاوار تو نيست
شكسته تر ز اين مخواه كه دل شكسته ام بسي
ببخش كه قلب«منتظر» جز در تمناي تو نيست [/size]
هر روز به ما اگر که سر هم بزنی
بر ريشه ی خواب ما تبر هم بزنی
آقا تو که خوب می شناسی ما را
زنگ در خانه را اگر هم بزنی...
لعنت به عدو که روح تقوی را کشت
ایمان و کمال و عشق و معنا را کشت
باز آ و بگیر انتقامی سنگین
از آنکه ز راه ظلم زهرا را کشت
او همين جاست همين جا
نه در خيال مبهم جابلسا
و نه در جزيره خضرا
و نه هيچ کجاي دور از دست
من او را مي بينم
هر سال عاشورا
در مسجد بي سقف آبادي
با برادرانم عزاداري مي کند
او را پشت غروب هاي روستا ديدم
همراه مردان بيدار
مردان مزرعه و کار
وقتي که «بالو» بر دوش
از ابتداي آفتاب برمي گشتند
او را بر بورياي محقر مردم ديدم
او را در ميدان شوش در کوره پزخانه ديدم
او را به جاهاي ناشناخته نسبت ندهيم، انصاف نيست
مگر قرار نيست او نقش رنج را
از آرنجمان پاک کند
و در سايه استراحت
آرامش را بين ما تقسيم کند؟
وقتي مردم ده ما
براي آبياري مزرعه ها
به مرمت نهرهاي قديمي مي رفتند
او کنار تنور داغ
با «سيب گل» و «فاطمه» نان مي پزد
براي بچه هاي جبهه
او در جبهه هست
با بچه ها فشنگ خالي مي کند
و صلوات مي فرستد
او همه جا هست
در اتوبوس کنار مردم مي نشيند
با مردم درد دل مي کند
و هرکس که وارد اتوبوس شود
از جايش برمي خيزد
و به او تعارف مي کند
و لبخند فروتنش را به همه مي بخشد
او کار مي کند کار، کار
و عرق پيشاني اش را
با منحني مهربان انگشت نشانه پاک مي کند
در روزهاي يخبندان
سرما از درز گيوه پاره اش
وارد تنش مي شود
و او به جاي همه ما از سرما مي لرزد
او بيشتر پياده راه مي رود، اتومبيل ندارد
کفش هايش را خودش پينه مي زند
او ساده زندگي مي کند
و ساده ديگر مثل او کسي است که هنوز هم
نخل هاي کوفه عظمتش را حفظ کرده اند
او از خانواده شهداست
شب هاي جمعه به بهشت زهرا مي رود
و روي قبر شهدا گلاب مي پاشد
باور کنيد فقيرترين آدم روي زمين
از او ثروتمندتر است
او بجز يک روح معصوم
او بجز يک دل مظلوم هيچ ندارد
و خانه خلاصه او نه شوفاژ دارد و نه شومينه
او هم مثل خيلي ها از گراني، از تورم
از کمبود رنج مي برد
او دلش براي انقلاب مي سوزد
و از آدم هاي فرصت طلب بدش مي آيد
و از آدم هاي متظاهر متنفر است
و ما را در شعار
جنگ جنگ تا پيروزي ياري مي دهد
او خيلي خوب است
او همه جا هست
برادرانم در افغانستان
با حضور او ديالکتيک را سربريدند
و عشق را برگزيدند
او در تشييع جنازه «مالکم ايکس» شرکت کرد
و خطابه اعتراض را
در سايه مقدس درخت «بائوباب»
براي سياهان ايراد کرد
سياهان او را مي شناسند
آخر او وقتي مي بيند
افريقا هنوز حق ندارد به مدرسه برود
دلتنگ مي شود
چندي پيش يک شاخه گل سرخ
بر مزار «خالد اسلامبولي» کاشت
و گام هاي داغش را
چنان در کوچه هاي يخ زده مصر کوبيد
که حرارت آن تا دوردست هاي خاورميانه را
متفکر کرد
او خيلي مهربان است
وقتي «بابي سندز» را خودکشي کردند!
او به ديدن مسيح رفت
و ما را با خود تا مرز مهرباني برد
باور کنيد اگر او يک روز
خودش را از ما دريغ کند
تاريک مي شويم
در اردوگاه هاي فلسطين حضور دارد
و خيمه ها را مي نگرد
که انفجار صدها مشت را
در خود مخفي کرده اند
خيمه ها او را به ياد آب و التهاب مي اندازد
و بلاتکليفي رقيه(ع) را تداعي مي کند
خيمه يعني خاک داريم خانه نداريم
خدا کند ما را تنها نگذارد
وگرنه اميدي به گشودن پنجره بعدي نيست
او يعني روشنايي يعني خوبي
او خيلي خوب است
خوب و صميمي و ساده و مهربان
من مي گويم، تو مي شنوي
او خيلي مهربان است
او مثل آسمان است
او در بوي گل محمدي پنهان است
حميد هنرجو
هر پنجشنبه مي رسد از راه
در عصر بي عطوفت گورستان
بر شانه هاي برفي کوهستان
گويي که دشت، از نفس گرمش
سيراب مي شود
يخ هاي فاصله
بر تخته سنگ خاطره ها آب مي شود ...
هر پنجشنبه
مي رسد از راه
در سردسير عشق و تمنا
عطر گل محمدي رويش
پر مي کند فضاي ده ما را
مي آيد و دوباره سر قبر هر شهيد
مثل هميشه فاتحه مي خواند
چون پنجشنبه هاي گذشته
در خانه ها نسيم صدايش
عطر و گل و گلاب مي افشاند
مي بينمش، کنار اهالي
شب هاي پرتبرک احيا
در مسجد قديمي عشق آباد
يک گوشه مي نشيند و بر سينه مي زند
وقتي
که
مي رود
انگار که ستاره دنباله دار عشق
از آسمان منقلب ده
اهسته مي رود ...
يک مادر شهيد
مي گفت: او امام زمان(عج) است
تنها گواه پرسه ام، در جست و جوي آخرين موعود
از کوچه آيينه تا بن بست حيرت، سايه من بود
آري تمام خاک را گشتم به دنبال صداي تو
اما زمين – پژواک سرد آسمان – بر من دري نگشود
شبگير تا شبگير بر نطع نمک، از جاده زنجير
بر گرده بار درد مي بردي مرا، اي زخم بي بهبود
اکنون مرا بيهوده وامگذار و بي فردا به شب مسپار
مپسند اي يار از خدايم نااميد از خاک ناخشنود
موعود، فرداي مرا با خود کجا بردي که با فرياد
مرگم درودي مي فرستد زندگي مي گويدم، بدرود؟
ننگ نشستن را چه بايد نام کرد اينجا که خاکستر
خورشيد عنوان مي کند خود را به جز فرداي وهم آلود؟
در حال حاضر 16 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 16 مهمان ها)