[align=center]شایعه[/align]
زني شايعه اي درباره همسايه اش را مدام تكرار كرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهميدند. شخصي كه داستان درباره او بود عميقاً آزرده و دلخور شد:cry:. بعداً، زني كه آن شايعه را پخش كرده بود متوجه شد كه كاملاً اشتباه مي كرده. او خيلي ناراحت ش:cry:د ونزد خردمندي پير رفت و پرسيد براي جبران اشتباهش چه مي تواند بكند.
پيرخردمند گفت: « به فروشگاهي برو و مرغي بخر و آن را بكش. سر راه كه به خانه مي آيي پرهايش را بكن و يكي يكي در راه بريز» زن اگر چه تعجب كرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.
روز بعد، مرد خردمند گفت: «اكنون برو و همه پرهايي را كه ديروز ريخته بودي جمع كن و براي من بياور» زن، در همان مسير، به راه افتاد، اما با نا اميدي دريافت كه باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعتها جستجو، با تنها سه پر در دست، بازگشت.
[align=center]خردمند پير گفت: « مي بيني؟ انداختن آنها آسان است اما باز گرداندنشان غير ممكن است. شايعه نيز چنين است. پراكندنش كاري ندارد، اما به محض اين كه چنين كردي ديگر هرگز نمي تواني كاملاً آن را جبران كني».:happy:[/align]
:rose::rose: