«يكى از همين چيزهائى كه مربوط به جنگ است و از چيزهائى است كه ذهن من را مشغول ميكند، اين جانبازهائى هستند كه بعد از مدتى به شهادت ميرسند؛ اين خودش يك موضوع ويژه است؛ اين غير از شهيدى است كه در جبهه شهيد شده و دربارهاش هم شعر گفته شده؛ اين انسانى است كه يك تجربهاى را گذرانده و رنجى را تحمل كرده، آخرش هم شهيد شده. بگرديد موضوعات اينجورى را پيدا كنيد.»
"بسمه تعالي"
بفرمائيد اگر دوستان مايلاند، اين مطلع را بسازند" خطاب به جانبازِ شهيد:
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه دل"
خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانهي دل
رندانه آخر ربودي جامي زخمخانه ي دل
رنگين چو برگ شقايق، خونين چو افسانه ي دل
آنقدر مستي كه گويا، از مولوي سرتر هستي
شايد كه شمسي نهفته در كنج ويرانه ي دل
شيرين ترين زهرها را دنيا به كام تو مي داد
انگار سيري ندارد، از زهر پيمانه ي دل
يك شب غزل مي نوشتي، يك شب عطش مي سرودي
من سالها مي شنيدم نجواي مستانه ي دل
كم كم بسوزم بميرم تا پختگي را ببينم
مي خواست زيبا بميرد در عشق پروانه ي دل
معصومه تيما از كرمانشاه شهرستان كنگاور
**
بر اساس مطروحه حضرت امام خامنهاي:
بر فرش قرمز نهادي پا را به كاشانه دل
آرام و چابك نشستي كنج نهانخانه دل
با دست خود جام صهبا كردي عطا بر رفيقان
وانگه برآمد به بستان آواز مستانه دل
بر چهره گل نشاندي شبنم به صبح دعايت
از خندهات شكرستان شد كنج غمخانه دل
در بسترت ياس و نرگس در هم تنيده به هر سو
شرمنده گرديده بلبل در صحن گلخانه دل
تير دعايت رسيده تا اوج آن بينهايت
انگشت حيرت گزيده اين پير فرزانه دل
چون نور شمع وجودت ساطع سوي كهكشان شد
از غصه گرديده پرپر پرهاي پروانه دل
بر روي بال فرشته كردي سفر سوي دلدار
شد جاي خالي مهرت در صدر ميخانه دل
چون پير ميخانه آگه از هجرت قاصدك شد
بر سينه ميگساران زد نقش پيمانه دل
"رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه دل
خونين چو برگ شقايق رنگين چو افسانه دل "
تقديمي از غلامرضا هاشمي از اراك.
**
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه ي دل
خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانه ي دل
دردانه ي اشك گل ها! رفتي و سقايِ دل رفت
با رشك مي گويد زبانم: "رفتي ز كاشانه ي دل "
محجوب بود جامم، پيمانه اي بي تكلّف
چون بغض مي رفت و مي رفت، جانت چو پروانه ي دل
گر ساغر و مي به هم دوخت، جانان و چشم تَرت را
با ناله هايت سحر يافت راهي به ميخانه ي دل
مبهوت هر قطره اشكم كز گوشه ي چشمت آمد
شاهد به فال نگاهش، بُرد از تو مستانه ي دل
مختوم گشت شعرم، واحسرتا از نگاهت
عشقِ تو و مهرت اما، سوزانده ويرانه ي دل
مطهره رضاپور
**
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه دل
خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانه دل
دلدار زيباگزين است، دلخواه ِ او بهترين است
با آتش او چه زيباست پرهاي پروانه دل
فكه، شلمچه، هويزه، در چشمهاي تو جاري است
اروند، خون ميبَرد از " سردشت " تا "بانه " دل
اخبار ميگويد: از درد، جان داده مَردي و فردا
تشييع خواهد شد اما بر موجي از شانه دل
دانه به دانه نشانه، بردند از اين ميانه
حالا به حيرت رسيده؛ تسبيح صددانه دل . . .
زهرا بشري موحد/ طلبه/ قم
**
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه دل
خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانه دل
آن مي كه نوشيدي اما در ابتداي جواني
آيا دوايي نكردت، دردي ز غمخانه دل
مستي به جايي رساندي در بزم ياران خوشدل
گويي جوابت نميداد، جامي ز پيمانه دل
آخر بگو جان ما را، رمز نهانخانه ها را
شايد كه ما هم بگيريم، درّي چو دردانه دل
ما را يقين گشته اما، شايد خطا گفته باشيم
ياران به تو غبطه خوارند، در وضع سامانه دل
ديگر بساطي نمانده، جز شرم رويي برايم
مارا سكوتي بشايد، همشأن شاهانه دل
رضا (عاشق ولايت)
**
هو الحق
رندانه آخر ربودي جامي ز ميخانه دل
خونين چو برگ شقايق رنگين چو افسانه دل
..................
آن شب كه با كولهباري از غم صدايت شنيدم
دانستم آخر بگيري كامي ز پيمانه دل
در خس خس ناله هايت حس غريبي هويدا
با خنده هاي نگاهت آتش به سامانه دل
در ماندنت حكمتي بود تا آشنايان بدانند
سرخي خون رفيقان روشن به كاشانه دل
چون رفتي و ما به زندان درگير نفس و هوائيم
بودي با دل و جان جوياي دُردانه دل
اينك كه در زير نعشت مرثيه ها مي سرايم
بينم كه در رفتنت نيز بشكفته گلخانه دل
نام بلندت به دوران ماند به شَهنامه عشق
تابيده در مطلع شعر «جامي ز ميخانه دل»
سيدمهدي موسوي/ حوزه علميه قم/ عصر چهارشنبه 1390.04.01
**
رندانـه آخر ربودي جامي ز خمخانه ي دل
خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانه ي دل
پا در ره حق نهادي، جان بر سر عشق دادي
اي قهرمان نبرد پرسوز و جانانه ي دل
اين قافله غافل از تو، سر سوي مقصد نهاده
اين حاصل عقد شوم است با مرد بيگانه ي دل
اي شعله ي شمع از تو، وامانده ي خيل نيكان
اي چشم هاي تو پر از تمثال دردانه ي دل
از صحبت بي وفايان پروانه ها شرم دارند
ما را سحرها دعا كن، پروانه ي خانه ي دل
امير بيدختي
**
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه ي دل
خونين چوبرگ شقايق رنگين چو افسانهي دل
درد آشنايي چو مجنون آيينهي جلوهي حق
تفسير و معنا نمودي جانانه دردانهي دل
هر شب جدا از رخ مه ميسوختي عاشقانه
از بينصيبي نشايد نالش ز پيمانهي دل
اكنون كه با يار دلبر پيوستهاي جاودانه
خطي بگو نكتهاي يا رمزي ز پويانهي دل
اي آنكه مردانه رفتي راه علي عاشقانه
مارا ز خاطر مبر هان هيچان ديوانهي دل
عليرضا پيشگو
**
"رندانه آخر ربودي، جامي زخمخانه ي دل
خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانه ي دل "
بيگانه با هر خماري، پيچيده در زلف ياري
اي عاشق دايم الخمر، تحليل مستانه ي دل
روزي صباي وصالت از كوچه هامان گذر كرد
عمريست پيچيده در شهر، بوي خوش شانه ي دل
الحق حريم خدايي، گرم نماز و طوافند
گرد تو خيل ملايك، گرديده پروانه ي دل
جغد خيال ستم را، درك عروجت محال است
زيرا كه از آب و گل نيست، تفسير ويرانه ي دل
ياد خليل خدايي، زخم زبان مي خري از
بخل بخيلان شهر و نمرود بيگانه ي دل
يوسف ترين ياد شهري، سروي و شمشاد شهري
تعبير مردانه كردي، روياي ديوانهي دل
حتي مقام شهادت، ناز تو را مي كشيده
در انتظار تو چنديست، پشت در خانهي دل
"سرودهي علي حسين بوالحسني " - لرستان
**
مي خوانم اينك برايت از حس مستانه دل
از شوق پرواز و رفتن از شوق مردانه دل
اي مست جام طهورا در صبح همراهي عشق
"رندانه آخر ربودي جامي زخمخانه دل "
آري امين گفته زيبا شرح دل خسته ات را
"خونين چو برگ شقايق رنگين چو افسانه دل "
در كوچه باغ شهادت با لالهها همنگاهي
اي سبز و سرخ دلاور اي يار فرزانه دل
هرم نفسهاي خسته آتش به جان مي كشاند
در صبح غمگين ماندن بر بام ويرانه دل
اي از تبار پرستو سرمست ياد رهايي
مي خوانم اينك برايت از حس مستانه دل
مهدي طهماسبي دزكي
**
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه دل
خونين چو برگ شقايق رنگين چو افسانه دل
مرغان دريائي عشق بودند همسنگرانت
پيوستي آخر به آنان در بزم مستانه دل
بس سالها چشم بر در در انتظار مرادي
تا بلكه از درآيد معمار ويرانه دل
آمد به سر انتظارت آمد به بر وصل يارت
پر از سبويش نمودي آخر تو پيمانه دل
طي شد شبانگاه هجران روز وصالت برآمد
آذين شد از مقدم دوست امروزه غمخانه دل
هرچند دور است زاهد از بزم گرم شمايان
دلبسته خاطراتيست از جمع شاهانه دل
دكتر محمدامين زاهدي - مشهد مقدس
**
رندانه آخر ربودي، جامي ز خمخانه ي دل
خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانه ي دل
ميبود صهباي صافي، تو مرد ميخانه كافي
عقل تو عريان و حافي، در كار جانانه ي دل
پايت كه خونين قدم زد، پا بر جنانِ عدن زد
آنجا سر افكند و دم زد، گرديده ويرانه ي دل
تو اين و آن را نبيني، رنگ جهان را نبيني
آن چه جهاني نبيند، بيني تو در خانه ي دل
برخيز اي مرد سردار، بركش به دنياي غدّار
چون بانگ سرو علمدار، فرياد مردانه ي دل
گويند خون شهيدان، وقتي كه بر خاك ريزد
ريزد اضافات دنيا، از قلب ميخانه ي دل
ديريست سالي پس از سال، خون تو شويد زمين را
خوني طهور و مطهر، از جنس خونابه ي دل
سجاده و مهر و تسبيح، آرند پاي تو سجده
اي تار و پودت همه ذكر، يكسر شده واله ي دل
آن روز كز كل عالم، فرياد وافغان برآيد
چشمان مردم به دستت، چشم تو ديوانه ي دل
بچه هاي موسسه جهادي
**
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه دل
خونين چو برگ شقايق رنگين چو افسانه دل
نوري كه روشن شد از آن يك عمر خمخانه ما
تابانده شمع وجودت يك دم به كاشانه دل
بيحرمتي باشد از من گر گويمت پا به دل نِه
تاب تو را عرش بايد كو تاب ويرانه دل
شايد كبوتر دو روزي با زخم بالش بماند
فرصت گذارد بگردد ملحق به پروانه دل
ساقي شرابي نمانده ديگر به جز دُردي خم
دُردي كشيدن نباشد جز كار دُردانه دل
آن آشناتر ز هركس بر پستي چرخ گردون
آخر مرا خويش بودش چون گشته بيگانه دل
در مجلس بزم مردان لاف گزافيست رندي
عاشق مگر مرد گردي از داد مردانه
جليل شيرواني
**
(بر شاهبيت بيت فزودن جسارت است - بر بيت شاه بيت فزودن جسارت است)
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه دل
خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانه دل
جامي كه چون نوش كردي، عالم فراموش كردي
خوردي و دستي فشاندي، اندر طربخانه دل
در گوش جانان چه گفتي؟ دست از علايق چو شستي
با طاير گلشن قدس، گشتي تو همخانه دل
در انتظار گل و مل، همناله با آه بلبل
با نعرهاي عاشقانه، گشتي تو همسايه دل
تو شمع سوزنده بودي، نور فروزنده بودي
لختي نماندي و رفتي، با پرّ پروانه دل
سوداي جانانه داري، در سر چه افسانه داري؟
گر قصد جانانه داري، برگو ز افسانه دل
برگو چه جامي ربودي، كز جان جانان شنودي
«خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانه دل»
چون دل به دلداده دادي، جامي پر از باده دادي
«رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه دل»
عمري نشستي و ماندي، صبر از صبوري ستاندي
صبر از تو صبرش سرآمد، خواندي چو غمنامهي دل
90/03/31 - سيدجواد منوّرزاده
**
يك ستاره كه بر زمين جا مانده
در پاسخ به مطروحهي امام خامنهاي با همه شاعر نبودنمان اين غزل امروز آمد:
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه ي دل
خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانه ي دل
جام بلاي غريبت با صبر و شكر عجيبت
كرده مقرب شما را در بزم جانانهي دل
اشك تو را چونكه ديدند شوق تو را هم خريدند
آغوش خود را گشودند رفتي به پيمانهي دل
نه! ماندي و "يُرزقون "ي، تو قهرمان جنوني
ما را زمان با خودش برد بيبوي گلخانهي دل
بعد از شهيدان چو بوديم، دلخوش بهروي تو بوديم
اي شمع جان كه ربودي دل را ز پروانهي دل
معشوق معشوق من تو، در خاكدان عيوق من تو
بعد از شما از كه جويم نوري ز ويرانهي دل؟
پينوشت:
1. يكي به آقا بگه مطروحههاتون خيلي سنگينه مگه شاعران غيرحرفهاي دل ندارن؟ در هر حال برگ سبزي بود تحفهي درويش
**
استقبال از مطروحه رهبر معظم انقلاب حضرت آيةالله العظمي خامنهاي دام افاضاته
افســانه دل
رنـــــدانه آخر ربودي، جـــــامي ز خمخـــانه دل
خونين چـو برگ شقايق، رنگين چو افسانه دل
رمـــــزي كه در دل نهفتي، رفتــي و امـــا نگفتي
غمگين چو تيشه فرهاد، شيرين چو پروانه دل
پيمــــانه از كف نهـــادي، تا كه به دريــا فتــادي
گشتي چو شـــارب دائم، نوشين ز پيمانه دل
پرواز تو چو عقـــابان، تند و تيز است و شتــــابان
بال تو زخمي و مجروح، زرين چو گلخانه دل
غبطـــــه خوردم ز عروجت، حيران ز نقطه اوجت
مبهوت مستـي عشقم، مسكين به ميخانه دل
خون تو عطر جهان است، اشك تو شيره جان است
نام تو جـــــلوه حق شد، در اين گلستانه دل
ذكر تو فــــزت بــــرب شد، نور تو فاتح شب شد
رفتي و آســـــان گذشتي، از مينِ شبانه دل
دردا كــه دردي ندارم، زخـــم نبــــــردي ندارم
دركـي چو زخم تو بايد، چندين به كرانه دل
معشوق شد عاشق طالب، شد عشق آخر به تو غالب
صــــــادق بهياد تو خوانَد، گلچين ز ترانه دل
صادق علي رنجبر - ساري
در سال 75 در ديدار بسيجيان مازندران با رهبر عزيز من تنها شاعر بسيجي بودم كه توفيق قرائت شعر در محضر آقا را در يك ديدار عمومي يافته بودم.
"مولوي ها بيشمارند و تو شمس ديگري
شمس ها را هم تو مولا، سيدي و سروري "
**
مستانه آخر پريدي در آسمان شهيدان
جانانه آخر رساندي دل را به كاشانه دل
**
مستانه آخر پريدي در آسمان شهيدان
جانانه آخر رساندي دل را به كاشانه دل
محمدحسين مهدي پور
**
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه ي دل
خونين چو برگ شقايق رنگين چو افسانه ي دل
اينك كه بال ملائك نيكو كجاوهي توست
ما را بده ز خُم مي زان كُنج خمخانهي دل
محمدحسن ابوحمزه
*
مستانه عمري نشستي در ساحت جان دلبر
اصرار كردي گرفتي آخر تو پيمانهي دل
از قافله جا نماندي تو يادگار شهيدي
تو در مسير بهشتي در راه كاشانهي دل
در غربتت آشنايي، ما رفتنت را نديديم
بودي و ما غافل از تو، رفتي تو در خانهي دل
در سالهاي پس از جنگ تنها تو بودي علمدار
صبر و شكيب تو كرده تفسير شكرانهي دل
اي مرد جامانده برخيز چشمانتظارت شهيدان
جامي مهيا برايت جامي ز ميخانهي دل
از سرفههايت كلافه بودي ولي شكوه هرگز
اين است رسم رهايي اين است افسانهي دل
پرواز تو از زمين نيست از آسمان پر گشودي
با بالهاي شكسته در كوي جانانهي دل
در حسرت تو شكستيم شرمندهات تا قيامت
مانديم و شمع وجودت هستيم و ديوانهي دل
حجت الله قلي پور
**
«رندانه آخر ربودي
جامي ز خمخانه ي دل
خونين چو برگ شقايق
رنگين چو افسانه ي دل»
تا موج غم شعله ور شد
دل را به دريا سپردي
تا سربلندت نمايد
تصميم مردانه ي دل
برخي بهيكباره رفتند
اما تو با درد ماندي
ماندي و هر شب نهادي
سر بر روي شانه ي دل
ماندي كه مردم نگويند
خوبان همه پر كشيدند
ماندي كه روشن بماند
با نور تو خانه ي دل
ماندي روي تخت تا كه
باشد خيال دلم تخت
اي ثروت بينهايت
اي گنج ويرانه ي دل
آنان كه يكباره رفتند
هر يك فقط يك شهيدند
اما تو صدها شهيدي
اي پير ميخانه ي دل
هرچند ماندي تو اما
شمع وجود شريفت
با هر نفس آب ميشد
ميريخت بر شانه ي دل
آخر تو هم پر كشيدي
من ماندم و خاطراتت
در پيشت اي شمع خاموش
ميسوخت پروانه ي دل
مهدي شريفي
**
رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانه دل
خونين چو برگ شقايق رنگين چو افسانه دل
جامي كه از معشوق با حيلت ربودي
هر قطره اش خشتي فزون بر خانه دل
هرخانهاي بيتابش خورشيد رونق ندارد
روشن نمودي بيگمان از نور حق ويرانه دل
با من بگو از راز و رمز عشقبازي
راهي برايم ميگشائي بر در ميخانه دل؟
مهدي شريفي
**
مردانه آخر كشيدي نقشي تو بر شب
عطشان چو لب هاي اكبر، لبريز چو غم هاي زينب
پرويز ميراحمدي