بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
توبه ابراهيم ادهم
معمولا زندگى شاهان با گناه و معصيت و ظلم و جنايت همراه است . ابراهيم ادهم از پادشاهان بلخ بود. حال اگر بگوييم او از اين قاعده مستثنى بوده ، لااقل از دور دستى بر آتش داشته است ، زيرا تحمل سلطنت براى اهل دنيا آلوده به معاصى است .
درباره علت توبه ابراهيم حرفهاى مختلفى گفته شده است .
بعضى مى گويند: روزى از پنجره قصر خود تماشا مى كرد، مرد فقيرى را ديد كه در سايه قصر او نشسته ، كهنه انبانى با خود دارد، يك نان از سفره خود بيروى آورد و خورد و بر روى آن آبى نيز آشاميد، پس از آن راحت خوابيد: ابراهيم با مشاهده اين حال از خواب غفلت بيدار شد. با خود گفت : هرگاه نفس انسان به اين مقدار غذا قناعت كند و با كمال راحتى آرامش پيدا نمايد، من اين پيرايه هاى مادى را براى چه مى خواهم كه جز رنج و اندوه هنگام مرگ نتيجه اى ندارد؟ با همين انديشه دست از سلطنت و مملكت شسته از بلخ خارج شد.(112)
بعضى ديگر مى گويند: روزى او با لشكر خود براى شكار روانه صحرا شد. در محلى فرود آمده براى غذا خوردن سفره چيدند. در ميان سفره بزغاله بريان بود، ناگاه مرغى بر روى سفره نشست ، مقدارى از گوشت همان بزغاله را برداشت و پريد. ابراهيم گفت : از پى اين مرغ برويد و ببينيد اين مقدار گوشت را چه مى كند. عده اى از لشكر او پى آن مرغ را گرفتند.
در آن نزديكى كوهى بود، مرغ پشت كوه به زمين نشست ، سربازان به آنجا رفته ، ديدند مردى را محكم بسته اند. همان مرغ گوشت بزغاله بريان را پيش او گذارده ، با منقار خود كم كم مى كند و در دهانش مى گذارد. آن مرد را برداشته ، پيش ابراهيم آوردند و او حكايت خود را چنين شرح داد:
- از اين محل عبور مى كردم ، عده اى سر راه بر من گرفته ، اين طور دست و پايم را بستند و در آنجا افكندند، مدت يك هفته است كه خداوند اين مرغ را ماءموريت داده برايم غذا مى آورد و به وسيله منقارش آب آماده كرده ، به من مى دهد تا اينكه افراد تو مرا بدينجا آوردند.ابراهيم از شنيدن اين وضع شروع به گريه كرده و گفت : در صورتى كه خداوند ضامن روزى بندگان است و براى آنها حتى در اين طور مواقعى روزى مى رساند، پس چه حاجت به اين زحمت و تكلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم و حرص بيجا داشتن ؟! پس از آن ، از سلطنت دست كشيد و از صاحبان حال شد، به مرتبه اى بلند در صفا و رياضت رسيد، كه شبها زنجير گران به گردن مى كرد و با آن وضع ، عبادت مى نمود و از اين رو او را ادهم گفته اند.(113)
نقل كرده اند روزى خواست داخل حمامى شود. صاحب حمام چون لباسهاى كهنه و ژنده او را ديد با خود گفت : دستش از مال دنيا تهى است ، اجازه ورود به حمام نداد. ابراهيم گفت : بسيار در شگفتم كسى را كه بدون پول به حمام راه ندهند، چگونه بدون عمل و طاعت داخل بهشت نمايند؟(114)
شقيق بلخى مى گويد: ابراهيم از من پرسيد: زندگى خود را بر چه پايه اى بنا نهاده اى ؟ گقتم : اگر روزى ام رسيد مى خورم ، اگر نرسيد شكيبا هستم . گفت : اين كار مهمى نيست ، سگهاى بلخ هم اينگونه اند. پرسيدم : تو چه مى كنى ؟ گفت : اگر روزى به من دادند ديگران را بر خود مقدم مى دارم و اگر ندادند شكر مى كنم .(115)
112-تتمة المنتهى ، ص 154.
113-در حاشيه روضات الجنات ، ص 32.
114-تتمة المنتهى ، ص 154.
115-مستطرف .
عاقبت بخيران عالم
نويسنده : على محمد عبداللهى