[size=medium][align=center]روزي پادشاهي به يكي از روستاهاي دور افتاده ميره.يه سنگ بزرگ رو ميذاره وسط جاده.همه به يه شكلي از كنار اين سنگ رد ميشن.يكي فحش ميده.يكي ميگه ببين كجا گذاشتنش.تا اينكه يه روستايي مياد واون سنگو بلند مي كنه.وقتي بلند مي كنه ،مي بينه يه نامه با يه كيسه زر،زير اين سنگه كه پادشاه گذاشته بود.متن نامه اين بود:"هر مانعي آغاز راهيست براي ادامه ي حيات."[/align][/size]
:rose::rose: