صفحه 10 از 10 نخستنخست 12345678910
نمایش نتایج: از 91 به 97 از 97

موضوع: دوره كامل قصه هاى قرآن

  1. #91
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض اعلام بيزارى

    اعلام بيزارى
    برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين . فسيحوا فى الارض اربعة اشهر و اعلموا انكم غير معجزى الله و ان الله مخزى الكافرين
    (سوره برائت : 1)
    برنامه پيامبر اسلام (ص ) آزاد گذاشتن مردم در قبول يا عدم قبول اسلام بود. در هيچ مورد با اكراه و اجبار كسى را وادار به قبول اسلام نكردند و قرآن كريم صريحا اين مطلب را بيان فرموده و مى گويد: لا اكراه فى الدين .
    بر طبق همين برنامه ، هنگام فتح مكه ، قريشيان را در پذيرفته اسلام يا باقى ماندن بر روش خود آزاد گذاشت و فقط قراردادى گذاشته شد كه مشركين سركشى و ماجراجوئى را ترك كنند و در پناه اسلام به زندگى خود ادامه دهند.
    مدتى گذشت و دذر گوشته و كنار، مشركين فعاليت هائى آغاز كردند و سركشى و طغيان در پيش گرفتند و عهد خود را شكستند و در مورد اين عهد شكنى آيات برائت نازل گرديد.
    با اينكه تمام سوره هاى قرآن كريم با آيه شريفه :(بسم الله الرحمن الرحيم ) شروع مى شود، سوره برائت بدون نام خدا آغاز شده است . زيرا بسم الله آيه رحمت است و در اين سوره اعلام بيزارى و وعده هاى عذاب و بدبختى به مشركين داده شده است .
    پس از نازل شدن اين سوره ، رسول اكرم (ص ) ابوبكر را ماءمور كرد كه بمكه سفر كند و چهل آيه از اين سوره را در اجتماع مشركين با صداى بلند قرائت و اين اعلام الهى را به مشركين ابلاغ نمايد.
    ابوبكر با همراهانش مدينه را به قصد مكه ترك گفتند. ولى در يكى از منازل كه چند با مدينه فاصله اى نداشت ، مشاهده كردند كه على (ع ) در حاليكه بر مركب رسول اكرم (ص ) سوار بود از راه رسيد و فرمود من از جانب پيغمبر ماءمورم كه آيات برائت را از تو بگيرم و خودم به مكه روم و به مردم ابلاغ كند.
    ابوبكر اطاعت كرد و آيات را تسليم نمود و خود به مدينه برگشت . چون به حضور پيغمبر رسيد، پرسيد: يا رسول الله ! آيا درباره من چيزى نازل شده است ؟! فرمود: نه . ولى جبرئيل از طرف خداوند به من نازل شد و گفت :
    لا يودى عنك الا انت او رجل منك .
    يعنى : ادا نمى كند از جانب تو كسى ، جز خودت يا مردى از خاندانت .
    در اين آيات ، به مشركين پيمان شكن اعلام شده است كه تا چهارماه مى توانند به طور آزادى در مكه زندگى كننند و پس از آن تكليف خود را يكسره نمايند. يا اسلام را بپذيرند و مانند ساير مسلمين از مزاياى مسلمانى برخوردار شوند و در غير اينصورت آماده چشيدن عذاب دردناك الهى باشند.
    على (ع ) پس از گرفتن آيات برائت ، به مكه وارد شد و در روز قربان در اجتماع عظيم مردم بر پا ايستاد و ندا داد: اى مردم ! من فرستاده پيغمبر خدايم بسوى شما و سپس آيات برائت را قرائت فرمود و اضافه كرد كه :
    (1) پس از اين سال هيچ مشركى حق ندارند به خانه خدا قدم بگذارد.
    (2) هيچ مرد و زنى مجاز نيستند برهنه و بدون لباس به طواف خانه خدا اقدام كنند.
    (3) كسانى كه با پيغمبر اسلام عهدى دارند و مدتى براى آن تعيين نشده ، مدتش پايان همين چهار ماه است .
    (4) هم پيمانهائى كه با رسول اكرم (ص ) عهدى دارند و مدتى براى آن تعيين شده ، مدت آن ، همان مقدار تعيين شده است .
    تا آن تاريخ مشركين ، براى طواف و حج ، به خانه خدا مى آمدند و در ميان آنها مرسوم بود كه اگر كسى به مكه داخل شود و در لباسهاى خودش طواف كند، ديگر حق ندارد آن لباس ها را نزد خود نگهدارد و حتما بايد آنها را صدقه بدهد. بسيارى از مشركين براى فراز از اين مساءله ، هنگام طواف لباس هاى خود را بيرون مى كردند و لباسى بطور عاريه از كسى مى گرفتند و پس از طواف به صاحبش رد مى كردند و اگر لباس عاريتى بدست نمى آوردند. برهنه طواف مى كردند.
    در همان سال زنى زيبا و خوش اندام ، براى طواف وارد مكه شد. هر چه كوشش كرد لباسى به عنوان عاريت بدست نياورد. بدو گفتند اگر در لباسهاى خودت طواف كنى بايد آنها را صدقه دهى . گفت : چطور صدقه دهم در حاليكه لباسى غير از اين ندارم ؟! بدين جهت در مسجد الحرام سر تا پا برهنه شد و به طواف پرداخت . از گوشه و كنار چشمها به سوى او دوخته شد. و وى در حاليكه با دستهاى خود ستر عورت نموده بود، طواف را انجام داد.
    اين رسوم مفتضح و رسوا، و اين اعمال زشت و ناروا، آن هم در خانه خدا موضوعى بود كه مى بايست براى هميشه از ميان برداشته شود و آن مكان مقدس از اين الودگى ها تطهير گردد.
    فرمانى كه از جانب خدا و رسول ، بوسيله اميرالمؤ منين على (ع ) ابلاغ شد، متضمن ممنوع شدن اين رسوم و پايان دادن به خرابكاريها و آشوب طلبى هاى مشركين بود.
    نكته اى كه در اين داستان نبايد از نظر دور داشت ، اين است كه رسول اكرم (ص ) صريحا فرمود كه فرستادن على (ع ) و عزل ابوبكر، به دستور و فرمان حق تعالى انجام شده و علاوه بر آن ، جمله :
    لايودى عنك الا انت او رجل منك .
    بدون هيچ گونه قيدى ذكر شده و در هيچ يك از روايات شيعه و سنى ، آن را مقيد به اداء آيات برائت نكرده اند. بنابراين ، هيچ دليلى نداريم كه اين مطلب را مخصوص به اداء اين رسالت نمائيم . بلكه مطابق اطلاق بيان رسول اكرم (ص ) كه نقل از خداوند فرموده است : هيچ كس ادا نمى كند وظيفه پيغمبر را مگر خودش يا مردى از خاندانش و با انتخاب على (ع ) عملا به مردم فهمانيده شد كه مرد شايسته خاندان رسالت ، بعد از پيغمبر اكرم (ص )، على (ع ) است و بس .
    پرسشى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه : چرا از اول رسول اكرم (ص ) اين ماءموريت را به على نداد؟ او كه مقام و شايستگى على را مى دانست ؟!
    آنچه مى توان در جواب گفت اينستكه : اگر اين ماءموريت از آغاز به على سپرده شده بود، مانند صدها ماءموريت ديگر، كسى به آن توجه نمى كرد و يك امر عادى تلقى مى شد ولى با فرستادن ابى بكر و سپس عزل او و انتخاب على (ع ) براى انجام اين رسالت و سخن جبرئيل : لا يودى عنك ... در حقيقت يك سند انكارناپذير است كه خداوند متعال و رسول گرامى اسلام در اختيار حقيقت جويان عالم قرار داده اند تا صلاحيت و شايستگى هر يك از آن ها براى جانشينى پيامبر اسلام را بر اساس اين سند و اسناد ديگرى اكه در طول حيات رسول اكرم ارائه شده است ، بشناسند و در انتخاب ، دچار انحراف و لغزش نشوند.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #92
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض جنگ تبوك

    جنگ تبوك
    يا ايها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فى سبيل الله اثاقلتم الى الارض ارضيتم بالحياة الدنيا من الاخرة فما متاع الحياة الدنيا فى الاخرة الا قليل
    (سوره توبه : 38)
    در محافل مدينه ، زمزمه پيچيد كه : پادشاه روم با سپاهى عظيم به جانب مدينه رهسپار شده است . اين خبر را چند نفر بازرگان كه از شام به مدينه آمده بودند، نقل كردند و رفته رفته ، در سراسر شهر منتشر شد و به استحضار رسول اكرم (ص ) رسيد.
    چون قرائن موجود، صحت اين گزارش را تاءييد مى كرد، پيغمبر اسلام (ص ) دستور داد كه مسلمين از دور و نزديك ، آماده شوند و مقدمات سفر را فراهم سازند.
    با اينكه رسول اكرم (ص ) در اكثر جنگ ها، مقصود اصلى و هدف نهائى را مخفى مى كرد، تا دشمن نتواند پيش دستى كند، در اين جنگ رسما هدف و مقصد را براى مردم تشريح كرد. زيرا راه بسيار دور و دشمن قوى و تجهيزات كافى لازم بود.
    اين سفر براى مسلمانان سخت ناگوار بود. زيرا هوا گرم ، راه دور، دشمن قوى و از همه گذشته هنگام برداشت محصول و استفاده از ميوه ها بود. بدين جهت امروز و فردا مى كردند و حركت را تاءخير مى انداختند.
    از نظر سياستمداران مدينه ، چنگ با پادشاه روم و ارتش نيرومندش بسيار خطرناك به شمار مى آمد. بعضى از منافقين در محافل محرمانه خود اظهار مى كردند كه محمد گمان مى كند جنگ با پادشاه روم نيز مانند جنگ با اعراب و قبائل مكه است كه اميد موفقيتى در آن باشد.
    اين اظهار نظرها كه عموما از طرف منافقين ابراز مى شد، روحيه سايرين را هم ضعيف و از اقدام جدى بازمى داشت . ولى پيغمبر اسلام (ص ) در برابر مسلمانان نطقى ايراد كرد كه تمام تبليغات سوء منافقين را خنثى نمود و روحى تازه در كالبد اسلاميان دميد.
    در آن خطبه ، رسول اكرم (ص ) پس از حمد و ثناء خداوند، به بسيارى از مسائل اخلاقى و اجتماعى و دينى اشاره كرد و نكاتى را گوشزد شنوندگان نمود. روح ترقى و تعالى را در مردم تقويت و حس آزادى و سربلندى را در آنان بيدار كرد و شهادت در راه حفظ دين و حقيقت را بهترين سعادت ها معرفى فرمود. جنگيدن با دشمنان خدا و اسلام را از وظايف اجتناب ناپذير هر مسلمان دانست . بخشش و انفاق مال و ثروت را در راه حفظ دين و استقلال مملكت ، از مهمترين و قطعى ترين وظايف ثروتمندان بشمار آورد.
    اين خطبه اثر عميقى در مسلمانان گذاشت و جنب و جوشى عظيم در مدينه بوجود آمد. كمك هاى مالى فراوانى از طرف طبقات مختلف شد. يكى از مسلمانان مقدارى نقره كه برابر هزار دينار ارزش داشت ، تسليم كرد. عباس بن عبدالمطلب مبلغ قابل ملاحظه اى داد. عاصم بن وهب هفتاد بار شتر خرما داد. مردى تمام ثروت خود و مردى ديگر نصف ثروتش را تقديم نمود. زنان مسلمان زر و زيورهاى خود را براى تجهيز سپاه مى بخشيدند. دست بندو گردن بند و خلخال و انگشترهاى بسيارى در ميان اموال جمع شده ، ديده مى شد كه از طرف بانوان مسلمان اهدا شده بود.
    بديهى است در وقتى كه خطرى كشور را تهديد مى كند، بر عموم ملت مسلمان لازم است از خود گذشتگى و فداكارى نموده و در راه حفظ دين و وطن كوشش كنند و اگر از انفاق مقدارى مال و ثروت ، خوددارى و در دفع دشمن اهمال نمايند، ديرى نمى گذرد كه مملكت بدست دشمن خواهد افتاد و ملت برده و بنده ديگران خواهد شد.
    با تمام مشكلاتى كه اين لشكركشى در برداشت ، مشكلى بزرگ تر و خطرناك تر در كار بود كه و آن نقشه منافقين براى يك كودتا و از بين بردن آثار اسلام بود. كسانى كه با آمدن اسلام ، رياستشان بر باد رفته و ناچار از تظاهر به اسلام شده بودند، اينك با مسافرت رسول اكرم (ص ) و خالى ماندن مدينه تصميم گرفتند از فرصت استفاده كنند و حكومت را در دست بگيرند.
    گروهى از منافقين ، با ابوعامر راهب نصرانى بيعت كردند و او را نامزد رياست و حكومت نمودند و به همين منظور مسجد بنا نهادند كه به مسجد ضرار معروف شد و برنامه كارشان اين بود كه پس از حركت رسول اكرم (ص ) تمام پيروان پيغمبر را كه در مدينه مانده اند، بكشند و مدينه را غارت كنند و جمعى از آنها هم در ركاب پيغمبر باشند و در يك فرصت مناسب ، شبانه در راه تبوك آن حضرت را به قتل برسانند و به اين ترتيب كار را خاتمه دهند.
    نامه پرانى هائى نيز از طرف بعضى از منافقين صورت گرفته و به پادشاه دومة الجندل نوشته بودند كه اگر به جانب مدينه بيائى ، ما تو را يارى مى كنيم و محمد را از بين مى بريم .
    با توجه به فعاليت هاى پشت پرده ، كه وسيله منافقين انجام مى شد و احتمال خطر كودتا در كار بود، ايجاب مى كرد كه رسول اكرم (ص ) جانشينى براى خود تعيين كند و مدينه را به كف با كفايت كسى بسپارد كه از جميع جهات ، مانند خود او باشد.
    كسى كه از لحاظ شخصيت ، قادر به حفظ شئون دينى و ملى باشد. از نظر تقوى و فضيلت و درستى و رموز كشوردارى از همه برتر و بالاتر باشد به هيچ حزب و جمعيتى بستگى نداشته و به هيچ قيمت تطميع شدنى نبوده و از تبليغات و تهديدات هراسان و بيمناك نگردد.
    پيغمبر اسلام (ص ) در ميان تمام مسلمانان كه حدود سى هزار تن از آثار سربازان و افسران بودند و جمعى از آنها مردمان آزموده و با تجربه اى بشمار مى آمدند. هيچيك را شايسته اين جانشينى نديد، مگر اميرالمومنين (ع ) را كه به اتفاق شيعه و سنى او را صالح براى اين مقام تشخيص داد و مدينه را به او سپرده و خود با قلبى مطمئن و خاطرى آسوده ، سپاه اسلام را بسوى جبهه جنگ رهبرى فرمود.
    شايد سؤ ال شود كه چرا رسول اكرم (ص ) توطئه كنندگان را بازداشت و مجازات يا لااقل در زندان نيفكند؟! جواب اين سؤ ال آن است كه : بين روش ‍ پيامبران و سياستمداران فرق بسيار است . درست است كه از نظر يك سياستمدار، قبل از شروع توطئه و جنايت بايد همه شركت كنندگان را كيفر داد. ولى از نظر يك رجل الهى و پيشواى آسمانى ، هنوز جرمى اتفاق نيفتاده و جنايتى واقع نشده است و هيچ گونه مجوزى براى بازداشت ، مجازات ، تبعيد و يا زندانى نمودن آنان وجود ندارد.
    على (ع ) در مدينه ماند و امور را در دست گرفت و به انجام وظايف محوله ، مشغول شد. منافقين نقشه خود را نقش بر آب ديدند. زيرا همه ، على را مى شناختند. شجاعتش ، هوشياريش ، ثبات قدمش و سوابق درخشانش بر كسى پوشيده نبود. ياءس و نااميدى بر آنها سايه افكند و دانستند كه با بودن على در مدينه ، هيچ كارى نمى توانند انجام دهند و به هر كارى دست بزنند. رسوائى و بدبختى به دنبال خواهد داشت . بدين جهت يك سلسله تبليغات سياسى آغاز كردند كه شايد با اين تبليغات نتوانند على را وادار كنند، مدينه را ترك گويد و به رسوا اكرم (ص ) بپيوندند.
    گفتند: سابقه ندارد كه رسول اكرم (ص ) در هيچ جنگى على را با خود نبرده باشد. در اين جنگ پيغمبر ميل نداشت كه او را با خود ببرد و اين دليل رنجش خاطر آن حضرت از على مى باشد. با اين سخنان بى اساس اذهان ساده لوحان را مشغول كردند. ولى مردمان هوشيار، خوب مى دانستند كه اين حرفها از طرف اخلال گران و منافقين ساخته و پرداخته مى شود.
    على (ع ) براى اينكه به اين شايعات خاتمه دهد، فورا از مدينه حركت كرد و در خارج شهر با رسول اكرم (ص ) ملاقات نمود و گفتار منافقين را به استحضار رسانيد.
    پيغمبر اكرم (ص ) در حضور مردم با بيانى قاطع و صريح فرمود:
    يا على ان المدينه لاتصلح الا بى او بك فانت خليفتى فى اهل بيتى و دار هجرتى و قومى ، اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لانبى بعدى .
    يعنى :(يا على امور مدينه سامان نمى پذيرد، جز بدست من يا بدست تو، تو جانشين من در ميان خاندان من و در شهر هجرت من (مدينه ) و در ميان پيروان من هستى . آيا راضى و خشنود نيستى كه نسبت به من همان منزلتى را داشته باشى كه هارون نسبت به موسى بن عمران داشت ؟ جز در امر نبوت و پيامبرى كه پس از من پيغمبرى نخواهد بود.)
    اين حديث بنام حديث منزلت مشهور است و شيعه و سنى آن را نقل كرده اند و در اين كلام ، رسول اكرم (ص ) به نقشه هاى منافقين اشاره كرد و تنها راه خنثى نمودن نقشه ها و توطئه ها را ماندن خود يا ماندن على (ع ) دانست و چون اين سفر، آخرين سفر جنگى رسول الله (ص ) بود، على را در مدينه بخلافت گذاشت تا مردم تكليف خود را در سفر ابدى او بدانند و على را جانشين حقيقى او بشناسند.
    على (ع ) به مدينه بازگشت و به حل و فصل امور مسلمانان پرداخت و رسول اكرم (ص ) به اتفاق سپاه اسلام به جانب تبوك رهسپار شد. در اين سفر به واسطه دورى راه و نبودن آذوقه كافى ، به حدى جنگجويان اسلام دچار سختى و مضيقه بودند كه قابل توصيف نيست . هر ده نفر، يك شتر در اختيار داشتند كه هر يك به نوبت ساعتى سوار مى شدند و بقيه راه را پياده مى پيمودند.
    آذوقه آنها عبارت بود از نان جو سبوس نگرفته و خرماى نامرغوب كه متاءسفانه آن هم مقدارش كم و غير مكفى بود. به طوريكه يك دانه خرما را نفر اول در دهان مى گذاشت و مى مكيد. چون دهانش شيرين مى شد، بيرون مى آورد و به نفر دوم مى داد. او هم كمى مى مكيد و به نفر سوم تسليم مى كرد و به همين ترتيب يك دانه خرما، دست به دست و دهان به دهان مى گشت تا تمام مى شد و هسته آن باقى مى ماند.
    سربازان اسلام به اين ترتيب با گرسنگى و مرگ مبارزه مى كردند و با اين شرايط نامساعد و طاقت فرسا، از دين و وطن خود حمايت مى نمودند. براستى بايد بر آن مردان با ايمان و فداكاران راه اسلام درود فرستاد و به ايمان راسخ آنها آفرين گفت .
    مسلمانان در تبوك فرود آمدند و از آنجا رسول اكرم (ص ) نامه اى به پادشاه روم نوشت و او را مخير كرد كه يا اسلام را بپذيرد يا جزيه بپردازد و يا آماده جنگ شود. هراكليوس پس از دريافت نامه رسول اسلام ، جمعى از رجال و بزرگان را به حضور خواند و مطلب را با آنها در ميان گذاشت و خود اظهار كرد كه تمام علائم و مشخصات پيغمبرى كه عيسى وعده داده است ، در محمد ديده مى شود. مصلحت آن است كه اسلام اختيار كنيم و از حق روگردان نشويم .
    حاضرين از پذيرفتن اسلام امتناع كردند و سر و صدا به راه انداختند. شاه آنان را خاموش كرد ولى براى حفظ سلطنت و مقام خود، ديگر سخنى از اين مقوله بر زبان نياورد و در جواب نامه رسول اكرم (ص ) تعلل كرد. اقدام به جنگ هم ننمود و كار را به مسامحه گذرانيد.
    پيغمبر اسلام (ص ) چون از اقدام قيصر به جنگ ، اثرى نديد، پس از مشورت و تبادل نظر با مسلمانان ، به جانب مدينه بازگشت . در اين سفر فرماندار دومة الجندل توسط خالدبن وليد اسير شد و اراضى دومة الجندل بدست اسلاميان افتاد. گروهى ديگر از فرمانداران مناطق اطراف تبوك به حضور رسول اكرم آمدند و قرارداد صلح امضاء كردند
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  4. #93
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض مباهله

    مباهله
    فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم ... (سوره آل عمران : 61)
    بين مكه و مدينه شهرى بود كه (نجران ) ناميده مى شد. اهالى شهر در آغاز بت پرست بودند و سپس به كيش يهود در آمدند و پس از مدتى ، به ارشاد يكى از مسيحيان ، دين مسيح را پذيرفتند.
    ذونواس (پادشاه حمير) كه يهودى بود و ميل داشت يهوديت را در همه جا آئين رسمى اعلام كند، به نجران حمله كرد و گروهى از مسيحيين آن را در شعله هاى سوزان آتش سوزانيد.
    (43)
    با اينكه بسيارى از مسيحيان نابود شدند، ولى پس از زوال قدرت ذونواس ، مجددا مذهب مسيح رواج يافت و مردم به نصرانيت روآوردند. در نجران معبدى وجود داشت كه در مقابل كعبه معظمه ساخته شده بود و جمعى از بزرگان و راهبان ، در آن معبد به عبادت اشتغال داشتند.
    مهمترين شخصيت هاى نجران سه نفر به نامهاى : عاقب (عبدالمسيح ) و ايهم (معروف به سيد) و ابوحارثة بن علقمه كه اولى فرماندار و حاكم نجران و دومى از محترمين و خدمت گذاران جامعه و سومى رهبر روحانى و اسقف نجران بشمار مى آمد.
    رسول محترم اسلام (ص ) به منظور دعوت نجرانيان به اسلام ، نامه اى به اسقف آن شهر نوشت و مضمون نامه اين بود:
    بسم الله الرحمن الرحيم
    نامه اى است از محمد فرستاده خدا بسوى اسقف نجران . اگر اسلام را بپذيريد و در برابر سخن حق تسليم باشيد، من حمد خدا كه معبود ابراهيم و اسحق و يعقوب است ، بسوى شما مى فرستم و پس از آن ، شما را از ذلت پرستش مخلوق ، به عزت پرستش خداوند دعوت مى كنم و از ولايت و حكومت بندگان بسوى ولايت پروردگار جهان مى خوانم . در صورتى كه از پذيرفتن اسلام امتناع داريد، بايد بر طبق مقررات ، جزيه بپردازيد و اگر از آن هم خوددارى كنيد. به شما اعلان جنگ مى دهم . والسلام .
    نامه توسط چهار نفر از اصحاب رسول خدا(ص ) به نجران فرستاده شد و وقتى اسقف ، نامه را دريافت كرد و از مضمون آن مطلع شد، سخت مضطرب و نگران گرديد و ترسى عظيم در دل او راه يافت . آنگاه براى بدست آوردن راه حل ، چند تن از رجال و بزرگان را احضار كرد و مطلب را به آنان اطلاع داد و نظرشان را جويا شد.
    شرجيل كه از مردان نامى نجران و به همين منظور احضار شده بود، اظهار داشت : تو خود مى دانى كه خداوند به ابراهيم خليل وعده فرموده كه از ذريه فرزندش اسماعيل ، پيامبرى برانگيزد. ولى در اين مورد من صلاحيت اظهار نظر ندارم . اگر از كارهاى اجتماعى و سياسى بود، مى توانستم نظر خود را بگويم .
    نفر دوم از احضار شدگان ، مردى از بزرگان حمير، به نام عبدالله بن شرحبيل بود. او نيز خود را شايسته اظهار نظر در اين امر نبودت و رسالت نديد و گفت : من در مورد كارهاى دنيوى و امور اجتماعى مى توانم به شما كمك فكرى كنم . ولى در اين مسائل تخصصى ندارم .
    جبار بن فيض ، سومين شخصيتى بود كه براى مشورت احضار شد. او هم جوابى ماند ديگران داد و خود را لايق و صالح نديد كه در اين گونه امور دخالت كند.
    بديهى است كه اسقف از نظر اطلاعات دينى ، نيازمند به مشورت ديگران نبود و نگرانيش فقط از اين نظر بود كه مبادا به واسطه مسلمان شدن نجرانيها رياست و حكومت او، دستخوش فنا و زوال شود.
    چون اسقف از مشاورين خود نتيجه اى نگرفت ، صلاح در اين ديد كه به آراء عمومى مراجعه كند و از همه مردم نظر بخواهد. عقيده اكثريت مردم بر اين بود كه هيئتى به مدينه اعزام شوند و درباره محمد تحقيقاتى نموده ، گزارشى تهيه كنند. آنگاه تصميم قطعى اتخاذ شود.
    به دنبال اين جريان ، هيئتى مركب از شصت نفر بسوى مدينه رهسپار شدند و در راس آنها حاكم نجران و اسقف نامبرده قرار داشتند. در بين راه مركب اسقف پايش لغزيد و او را بر زمين زد. برادر او كه ملازم ركابش بود، سخنى جسارت آميز به رسول محترم اسلام گفت .
    اسقف با حال خشم بر برادرش لعنت فرستاد و گفت : چرا به محمد به مى گوئى ؟ او همان پيغمبر موعود است كه ما انتظار او را داريم . گفت : در صورتيكه چنين است ، چرا او را تصديق نمى كنى و مسلمان نمى شود؟! گفت : مسيحيان اين همه مال و ثروت و خدم حشم به ما داده اند و مايل به مسلمانى نيستند. اگر ما پيرو اسلام شويم ، تمام اين مزايا را از دست خواهيم داد. اين سخن در دل برادر اسقف اثر گذاشت و بالنتيجه پس از شرفيابى خدمت رسول اكرم (ص ) مسلمان شد.
    بارى ، هيئت نجران در حاليكه جامه هاى ابريشم گرانبها پوشيده بودند و انگشترهاى طلا در دست داشتند، به مدينه وارد شدند و در مسجد به حضور پيغمبر اسلام (ص ) آمدند. رسول خدا كه آنان را با چنان وضعى ديد، جواب سلامشان را نداد و اعتنائى به آنها نكرد.
    نجرانيان ، با آن لباس ها و وضع شاهانه آمده بودند كه خود را در نظر مسلمانان بزرگ جلوه دهند. ولى بى اعتنائى رسول اكرم (ص ) موجب شد كه عموم مسلمين به آنان بى اعتنائى كنند و عملا آنها را تاديب نموده ، بفهمانند كه شخصيت انسان ، به لباس زيبا و انگشتر طلا نيست .
    سه روز، آن هيئت در مدينه سرگردان و بلاتكليف بودند و بالاخره به راهنمائى اميرالمومنين على (ع ) وضع خود را تغيير دادند و لباس معمولى پوشيدند و زر و زيورها را از خود دور كردند و به حضور پيغمبر آمدند. رسول اكرم (ص ) آنان را پذيرفت و به مذاكره پرداخت .
    نكته اى كه در اين مورد نبايد از نظر دور داشت آن است كه ، نجرانيان مراسم دينى خود را در مسجد پيغمبر انجام مى دادند و با اينكه بر مسلمانان ناگوار بود، رسول اكرم (ص ) اجازه داد كه آنها با كمال آزادى در مسجد، اعمال دينى خود را اجرا كنند و با اين روش ثابت كرد كه اسلام دين حريت و آزادى است و بيگانگان نيز مى توانند به مجامع مسلمين بيايند و سخنان خدا را بشنوند و بسوى حق راهنمائى شوند.
    در آغاز مذاكرات ، نجرانيان پرسيدند: ما را به چه دعوت مى كنى ؟ فرمود: شما را دعوت مى كنم بسوى خداى يگانه كه شريك و همتائى ندارد و اينكه من پيغمبر و فرستاده خدايم و اينكه عيسى بنده خدا و آفريده او است .
    گفتند: اگر واقعا عيسى بنده خدا است و فرزند خدا نيست ، پس پدر او كيست ؟ رسول خدا به دستور وحى به آنها فرمود: شما درباره آدم چه عقيده اى داريد؟ آيا آدم بنده و مخلوق خدا بوده يا نه ؟ گفتند: آرى . فرمود: پدر او كيست ؟ مسيحيان متحير ماندند كه چه بگويند. رسول اكرم (ص ) اين آيه را بر آنها خواند:
    ان مثل عيسى عند الله كمثل ادم خلقه من تراب (آل عمران :59)
    يعنى : همانا مثل خلقت عيسى (بدون پدر) مانند خلقت آدم است كه (بدون پدر و مادر) خداوند او را از خاك آفريد و به اراده خود او را انسانى كامل قرار داد.
    مسيحيان نجران ، بناى مجادله را گذاشتند و حاضر نشدند كه بپذيرند عيسى ، پسر خدا نيست و بنده خدا است و چون از بحث و استدلال نتيجه اى گرفته نشد، رسول اكرم (ص ) آنان را به مباهله دعوت كرد، كه طرفين در پيشگاه خداوند لب به نفرين بگشايند و هر كدام كه بر حق نيستند و دروغ مى گويند، به عذاب الهى گرفتار شوند.
    هيئت نجران ، اين پيشنهاد را عادى تلقى كردند و قبول نمودند كه با رسول خدا مباهله كنند. ولى پس از آن ، به اهميت مطلب پى بردند و از اين كار سخت مضطرب و نگران شدند.
    بامداد روز بعد، اجتماعى عظيم از مردم مدينه در بيرون شهر ديده مى شد و گروهى بى شمار براى تماشاى مباهله گرد آمده بودند. در آن حال مشاهده كردند كه پيغمبر اكرم (ص ) با اميرالمومنين (ع ) و دو فرزندش حسن و حسين در حاليكه دست آنها در دست پيغمبر بود و بانوى بزرگوار اسلام فاطمه زهرا(ع ) پشت سر ايشان بود، از راه رسيدند و محلى را براى مباهله در نظر گرفتند.
    به اتفاق تمام نويسندگان و مفسرين شيعه و سنى ، رسول اكرم (ص ) غير از اميرالمومنين و فاطمه و حسن و حسين كه تنها مصداق آيه :
    قل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسناو انفسكم ... بودند، هيچ كس را همراه نبرد و در آن روز صريحا فرمود:
    اللهم هولاء اهل بيتى .
    پروردگارا اينان اهل بيت منند.
    مسيحيان كه از دور ناظر ورود رسول اكرم (ص ) بودند، بر خلاف انتظار خود ديدند كه آن حضرت با جمعيت و ازدحام نيامده و فقط يك مرد و يك زن و دو پسر با خود آورده است .
    پرسيدند كه همراهان پيغمبر با او چه نسبتى دارند؟ گفته شد: كه اينان محبوب ترين مردم نزد رسول محترم اسلام هستند. يكى فاطمه دختر او و ديگرى على داماد و پسر عمش و آن دو پسر، فرزندان دختر او، حسن و حسين مى باشند.
    شرجيل كه از خردمندان و بزرگان هيئت نجران بود، به ياران خود گفت : بخداى جهان سوگند من صورت هائى مى بينم كه اگر از خداوند درخواست كنند كوه ها را متلاشى كند، در خواستشان را رد نمى كند. از اقدام به مباهله بر حذر باشيد. هيچ كس با پيغمبرى از پيغمبران مباهله نكرد، مگر اينكه هلاك شد.
    گروهى از دانشمندان آن قوم ، نزد عاقب (فرماندار و حاكم نجران ) گرد آمدند. به تبادل نظر پرداختند. عاقب گفت : آقايان ! شما خودتان مى دانيد، محمد همان پيغمبرى است كه مسيح (ع ) بعثت او را بشارت داده . اگر به شما نفرين كند، همه هلاك مى شويد.
    شرجيل اظهار داشت : به عقيده من مطلب خيلى مهم تر و خطرناك تر از آن است كه شما فكر مى كنيد. اگر محمد مرد دنيا طلب و رياست خواهى بود، اول كسى كه با او مى جنگيد، ما بوديم . ولى علائم و آثارى كه در دست داريم نشان مى دهند كه او فرستاده خدا است و مباهله با او نابود كننده ما خواهد بود. صلاح در اين است كه مباهله را موقوف سازيم و كار را به مصالحه خاتمه دهيم و چون محمد، مردى آراسته و منصف است ، خودش ‍ را به حكميت انتخاب مى كنيم و هر طور نظر داد و حكم كرد، مى پذيريم .
    حاضرين جلسه ، نظريه شرجيل را تصويب كردند و به دنبال آن ، پيامى به رسول اكرم (ص ) فرستادند كه از مباهله درگذر و تو خودت در ميان ما حكم باش و كار را با مصالحه خاتمه بده .
    رسول اكرم (ص ) با پيشنهاد آنها موافقت كرد و صلح نامه اى به خط اميرالمومنين على (ع ) و تعيين جزيه سبك و آسانى كه ساليانه بپردازند، تنظيم گرديد و كار خاتمه يافت .
    در پايان اين بحث شايسته است داستان كوتاهى كه مسلم ، در صحيح خود نقل كرده ، به نقل از كتاب (غاية المرام ) ذكر كنيم :
    معاويه به سعدابن ابى وقاص گفت : چرا به ابوتراب (كنيه اميرالمومنين ) دشنام نمى دهى ؟! شعد گفت : سه چيز از رسول الله (ص ) شنيده ام كه اگر يكى از آنها درباره من بود، در نظرم بهتر از شتران نجيب و اصيل دنيا ارزش ‍ داشت .
    اول - آنكه در يكى از جنگ ها (جنگ تبوك ) پيغمبر اكرم (ص )، على را به جانشينى خود در مدينه گذاشت . على گفت : يا رسول الله ! مرا نزد زنها و بچه ها مى گذارى ؟! فرمود: ايا راضى نيستى كه نسبت به من چون هارون نسبت به موسى باشى ؟! جز آنكه پيغمبرى پس از من نيست .
    دوم - آنكه ، در روز خيبر، رسول اكرم (ص ) فرمود: فردا علم را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست ، و خدا و رسول هم او را دوست داشته باشند. سعد مى گويد هر كى از ما انتظار داشتيم كه آن مرد باشيم . چون فردا شد، پيغمبر(ص ) فرمود: على را نزد من بخوانيد. على را با اينكه مبتلا به درد چشم بود حاضر نمودند. پيغمبر(ص ) آب دهان به چشمش كشيد و درد چشمش زايل گرديد. سپس پرچم را بدست او داد و خداوند بدست او، فتح را نصيب مسلمانان گردانيد.
    سوم - آنكه ، چون آيه :
    قل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ... نازل شد، پيغمبر(ص ) على و فاطمه و حسن و حسين را طلبيد و گفت : خدايا اينان اهل بيت منند.
    آيه مباهله و جريان مباهله رسول اكرم (ص ) با مسيحيان نجران ، سندى قرآنى بر عظمت اهلبيت عصمت عليهم السلام است كه شيعه و سنى اعتراف دارند كه در آن روز تاريخى ، رسول اكرم (ص ) جز على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام ، كسى را همراه نبرد.
    علما و مفسرين شيعه در اين مورد اتفاق نظر دارند و در ميان علماء اهل سنت نيز، كسانيكه احاديث مربوط به مباهله را بهمين صورت نقل كرده اند فراوانند.
    قاضى نور الله شوشترى در جلد سوم از كتاب نفيس (احقاق الحق ) طبع جديد، صفحه 46 مى گويد:
    مفسران در اين مسئله اتفاق نظر دارند كه (ابنائنا) در آيه فوق اشاره به حسن و حسين و(نسائنا) اشاره به فاطمه و(انفسنا) اشاره به على عليهم السلام است . سپس (در پاورقى كتاب مزبور) از حدود شصت نفر از بزرگان اهل سنت نقل مى كند كه آنها تصريح كرده اند كه آيه مباهله درباره اهل بيت نازل شده است و نام آنها و مشخصات كتب آنها را از صفحه 46 تا صفحه 76 مشروحا آورده است .
    از جمله شخصيت هاى سرشناسى كه اين مطلب در كتب آنها نقل شده افراد زير هستند:
    1. صحيح مسلم ، جلد 7 صفحه 120.
    2. مسند احمد ابن حنبل ، جلد 1 صفحه 185.
    3. تفسير طبرى ، جلد 3 صفحه 192.
    4. مستدرك حاكم ، جلد 3 صفحه 150.
    بقيه منابع و مدارك را علاقه مندان مى توانند در كتاب (تفسير نمونه ) جلد 2 صفحه 240 و ساير تفاسير معتبر شيعه بررسى و مطالعه نمايند.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  5. #94
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض آخرين سفر پيامبر(ص )

    آخرين سفر پيامبر(ص )
    و اذن فى الناس بالحج ياتونك رجالا و على كل ضامر ياتين من كل فج عميق . (سوره حج :29)
    از شبى كه رسول محترم اسلام (ص ) مخفيانه ، با دلى افسرده ، از مكه هجرت فرمود و با آن سرزمين مقدس خداحافظى كرد، تا پايان عمرش ، بيش از سه بار بسوى مكه عزيمت ننمود.
    در سفر اول ، مواجه با مخالفت سران قريش و منجر به قرار داد صلح گرديد كه شرح آن قبلا ذكر شد و رسول اكرم (ص ) در آن سال موفق به حج نشد.
    سفر دوم موقعى بود كه فتح مكه واقع شد و آن بيت شريف از آلايش بتان پاك گرديد ولى چون موسم حج نبود، نمى توان آن را به عنوان سفر حج ياد كرد.
    در سال دهم هجرت ، رسول اكرم (ص ) ماموريت يافت كه مردم را از دور و نزديك با پيام و نامه و اعلام ، دعوت كند تا براى حج ، بسوى مكه معظمه رهسپار شوند. كسانى كه توانائى داشتند، آماده شدند و در ركاب رسول اكرم (ص ) با دقت تمام ، ناظر و شاهد اعمال آن حضرت بودند كه مناسك حج را فراگيرند و مطابق قول و عمل او، عمل كنند.
    چهار روز به پايان ماه ذى قعده مانده بود كه كاروان از مدينه خيمه بيرون زد. كاروانى كه مانند رسول اكرم (ص ) كاروان سالار و رهبرى داشته باشد، مسلم است كه پرشكوه و جلال خواهد بود.
    گفته مى شود كه در اين سفر، يكصد و بيست چهار هزار مرد و زن ، در ركاب رسول اكرم (ص ) به جانب مكه رو آورده بودند. در مسجد شجرعه كه ميقات مردم مدينه است احرام پوشيدند و محرم شدند. فرياد:
    لبيك اللهم لبيك لاشريك لك لبيك . ان الحمد و النعمة لك و الملك لاشريك لك .
    در و دشت را بلرزه در آورده بود.
    روز چهارم ذى حجه ، اين كاروان با عظمت وارد مكه شد. مكه اى كه تا چند سال پيش بت خانه عربها بود. ولى اينك نور توحيد و يكتا پرستى و نداى لا اله الا الله و محمد رسول الله سراسر مكه را فراگرفته بود.
    رسول اكرم (ص ) بر در مسجد الحرام ايستاد و حمد و ثناى خداوند را بجا آورد و بر ابراهيم خليل ، بنيان گذار خانه كعبه درود فرستاد. سپس به درون مسجد قدم گذارد و به طواف پرداخت . حجرالاسود را استلام كرد و بوسيد و در پشت مقام ابراهيم دو ركعت نماز خواند، حجرالاسود بازگشت و دست بر آن ماليد و متوجه صفا شد. سعى بين صفا و مرور را با توجه و دعا و خضوع كامل بجاى آورد.
    تا روز هشتم ذى حجه رسول اكرم (ص ) در مكه توقف نمود و در ظهر روز هشتم ، بسوى منى رو آورد .نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را با مسلمانان در منى بجا آوردند. بامداد روز نهم با همراهانش بسوى عرفات حركت كرد. هنگام ظهر، غسل نمود و داخل عرفات شد.
    در صحراى عرفات خطابه اى در برابر آن اجتماع عظيم ايراد فرمود و در ضمن بياناتش مردم را به تقوى و پاكدامنى توصيه و به انجام كارهاى نيك و فضائل دعوت نمود. از رباخوارى نكوهش كرد و ان را خلاف قوانيت اسلام بشمار آورد. خط بطلان بر نظامات و مقررات بى اساس جاهليت كشيد و مردم را از شر شيطان و كيد او بر حذر داشت . درباره وظايف زن و شوهر نسبت به يكديگر فرمود:
    در دين من ، زنها بر مردها و مردها بر زنها حقوقى دارند كه بايد رعايت كنند. وظيفه زنان اين است كه جز شوهر خود، كسى را به خويشتن راه ندهند.
    دامن به گناه و فحشا نيالايند. مردها و ظيفه دارند كه خوراك و پوشاك همسر خويش را تامين سازند و زن را امانت خدا بدانند و اين امانت را گرامى بدارند.
    خداوند متعال تمام افراد بشر را از خاك آفريده و بازگشت همه بسوى خدا است . تنها آنكس در ميان افراد بشر گرامى تراست كه پارساتر و پرهيزكارتر باشد. آنان كه در اين صحرا، سخنان مرا مى شنوند، به كسان ديگر كهع حضور ندارند، ابلاغ كنند. شايد پس از اين سال ديگر شما را ديدار نكنم .
    پس از غروب آفتاب روز نهم از عرفات ، بسوى مشعر عزيمت فرمود، نماز مغرب و عشا را در آنجا انجام داد و شب را در آنجا بسر برد. پس از اداء نماز صبح و طلوع خورشيد از مشغر حركت كرد و در سرزمين منى نزول نمود.
    رمى جمرات و مراسم قربانى را بجا آورد. همان روز سر تراشيد و متوجه خانه كعبه گرديد. خانه خدا را طواف كرد. سعى صفا مروه را انجام داد و ديگر باره به منى بازگشت . تا روز سيزدهم كه آخر روزهاى تشريق است در آنجا ماند ورد آن روز رمى جمرات نمود و بار ديگر به مكه معظمه مراجعت فرمود.
    روز چهاردهم ذى حجة الحرام ، رسول اكرم (ص ) مكه را به قصد مدينه ترك گرفت و اكثر كسانى كه با آن حضرت آمده بودند، در مراجعت نيز ملازم ركاب بودند و مطابق نقل مورخين شيعه و سنى متجاوز از يكصد و بيست هزار تن ، پيغمبر اسلام را همراهى مى كردند.
    روزهاى و شبها يكى پس از ديگرى مى گذشت و اين كاروان بزرگ ، منازل بين راه را پشت سر مى گذاشت . روز پنجشنبه هيجدهم ذيحجه ، قافله به غدير خم رسيد.
    در آن سرزمين خشك و آن هواى گرم و سوزان ، رسول اكرم (ص ) ماموريت يافت . بزرگترين و حساس ترين مسائل اسلامى را به اطلاع مردم برساند؛ يعنى جانشين و خليفه خود را تعيين و به مردم معرفى كند تا پس از وفات او، ملت اسلام بى سرپرست نباشند و به راه باطل نيفتند.
    اينك شرح جريان غدير مطابق نقل نويسندگان بزرگ اهل سنت ...
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  6. #95
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض غدير: پر ماجراترين روزهاى اسلام

    غدير: پر ماجراترين روزهاى اسلام
    يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين . (سوره مائده : 67)
    كاروان حج به غدير خم نزديك جحفه رسيده بود. كم كم به سه راهى انشعاب نزديك مى شد. در اين سه راه ، كاروان پرشكوه اسلام ، منشعب مى گرديد. مصريها از يك راه و عراقى ها از راهى ديگر و اهل مدينه به راه سوم قدم مى گذاشتند. در آخرين لحظاتى كه كاروان از هم نپاشيده و هنوز تمام مردم ملازم رسول اكرم (ص ) بودند، اين آيه نازل گرديد:
    يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ...
    يعنى :(اى فرستاده ما و اى رسول اسلام ! فرمانى كه بر تو فرود آمده به مردم بازگوى و اگر اين فرمان را ابلاغ نكنى ، اساسا رسالت خدا را ابلاغ نكرده اى . پروردگار بزرگ تو را از گزند (دست و زبان ) مردم حفظ خواهد كرد و كفار را از فروغ هدايت بى بهره خواهد گذاشت .)
    چه مطلب مهمى است كه خداوند به رسولش فرمان ابلاغ مى دهد؟! و به او گوشزد مى كند كه اگر اين فرمان به مردم ابلاغ نشود، مثل اين است كه هيچ يك از دستورات خدا، ابلاغ نشده است . على القاعده و باتوجه به سياق آيه ، بايستى اين فرمان از تمام آنچه تا كنون رسول اكرم (ص ) ابلاغ نموده ، مهم ترين باشد. زيرا خداوند به رسولش اطمينان مى دهد كه اگر به واسطه ابلاغ اين فرمان ، خطرى از طرف دشمنان ، متوجه تو و دين تو شود، خداوند حافظ و نگهبان خواهد بود.
    در آن حال ، روز به نيمه رسيده و آفتاب سوزان حجاز، بطور عمودى بر سر مردم مى تابيد. قسمتى از قافله نزديكى هاى جحفه رسيده بود. رسول اكرم (ص ) دستور داد كاروان توقف كند و كاروانيان فرود آيند. آنان كه پيشاپيش رفته اند، برگردند عقب مانده ها برسند.
    روز بسيار گرمى بود. زير سايه بانها، اذان ظهر گفته شد. نماز را به جماعت خواندند. گرمى هوا به حدى بود كه مردم ، گوشه عباى خود را روى سر و گوشه ديگرش را زير پاى خود قرار داده بودند كه از شدت حرارت كمى آسوده شوند.
    نماز به پايان رسيد و سپس رسول اكرم (ص ) بر منبرى كه از جهاز شتران ترتيب داده شده بود، بالا رفت و در برابر آن اجتماع عظيم كه همه ، براى استماع بيانات او، سراپاگوش شده بودند، اين خطيبه را به صداى بلند ايراد كرد.
    الحمد لله و نستعينه و نومن به ، و نتوكل عليه ، و نعوذ بالله من شرور انفسنا، و من سيئات اعمالنا، الذى لاهادى لمن ضل و لامضل لمن هدى و اشهد ان لا اله الا الله ، و ان محمدا عبده و رسوله . اما بعد. ايها الناس قد نبانى اللطيف الخبير انه ...
    يعنى : حمد و سپاس مخصوص خداوند يكتا و بى همتا است . در تمام شؤ ون زندگى از ذات مقدسش مدد مى خواهيم و به آن قادر ناديده ايمان داريم و در كارها بر او توكل مى كنيم و از شرورى كه از جانب دشمن خانگى (نفس اماره ) متوجه ما است به او پناه مى بريم و از كارهاى نارواى خويش ، خود را در پناه لطف و عنايت او قرار مى دهيم . خداوندى كه هر كه را به حال خود واگذارد و لطفش را از او بردارد، ديگر هدايت كننده اى نخواهد داشت و هر كه را در پرتو نور هدايت خود قرار دهد، كسى قادر به گمراه ساختن او نخواهد بود.
    گواهى مى دهم كه خدائى جز ذات لايزال او نيست و محمد بنده و پيامبر اوست . اما بعد. با قرائنى كه در دست است احتمال مى رود اجل من برسد و دعوت حق را اجابت كنم و از ميان شما بروم . نكته مهم آن است كه من و شما در پيشگاه خداوند مسؤ ول خواهيم بود. شما چه مى گوئيد؟
    مردم را گوشه و كنار گفتند: شهادت مى دهيم كه تو اى رسول محترم ، دستورات خدا را ابلاغ نمودى ، مردم را پند و اندرز دادى و نهايت كوشش ‍ را در راه ارشاد بندگان خدا بكار بردى . خدايت جزاى خير دهد.
    فرمود: آيا شهادت نمى دهيد كه خدائى جز خداى قادر متعال نيست و محمد بنده و رسول او است و بهشت و دوزخ و مرگ و قيامت همه حق است و روز رستاخيز، خداوند مردگان را براى محاسبه برخواهد انگيخت ؟!
    گفتند: به تمام اين مطالب شهادت مى دهيم . سپس فرمود: اى مردم ! در روز رستاخيز همه شما به حضور من خواهيد آمد. ايك بنگريد كه با دو امانت گرانمايه و نفيسى كه به شما مى سپارم چه خواهيد كرد!
    يكى از ميلان جمعيت پرسيد: آن دو امانت چيستند؟
    فرمود: امانت بزرگتر، قرآن كريم كتاب آسمانى خداوند است كه از يك سوى به ذات مقدس حق و از سوى ديگر با شما مرتبط است . اين ارتباط و پيوند را حفظ كنيد و از راهنمائى هاى آن استفاده نمائيد تا گمراه نشويد.
    امانت دوم ، عترت و اهلبيت منند. خداوند به من خبر داده كه آن دو، از هم جداشدنى نيستند. بيدار باشيد و هماهنگى خود را با آن دو، حفظ كنيد تا به راه باطل نيفتند.
    در اين هنگام كه بيانات خاتم انبياء(ص ) به انيجا رسيد، دست دراز كرد و دست على (ع ) را گفت و آنرا بادست خود بالا برد كه از دور و نزديك ، همه مردم على را ببينند. سپس فرمود:
    اينها الناس ! چه كسى به مومنين از خود آنها اولى است ؟
    گفتند: خدا و رسول به اين مطلب داناترند.
    فرمود: همانا خداوند مولاى من و من مولاى مؤ منينم و من بر مؤ منين اولى از خود آنها هستم ! آنگاه سه مرتبه و مطابق نقل احمد حنبل (امام حنبلى ها) جهار مرتبه فرمود:
    من كنت مولاه فعلى مولاه .
    يعنى : هر كس من مولاى او بودم ، على مولاى اوست . پس از آن فرمود:
    اللهم وال من والاه ، و عاد من عاداه ، و احب من احبه ، و ابغض من ابغضه ، و انصر من نصره ، و اخذل من خذله ، و ادر الحق معه حيث دار، الا فليبلغ الشاهد الغايب .
    يعنى : خداوندا! دوست بدار هر كه على را دوست دارد. دشمن بدار هر كه او را دشمن دارد. يارى كن كسى كه على را يارى كند. خوار كن آنكه را كه از يارى او دست بكشد. حق را هميشه و در همه حال ملازم او قرار ده . اى مردم ! شما كه اين سخنان را از من شنيديد، به كسانى كه در اين نقطه حضور ندارند، ابلاغ كنيد.
    اى گروه مردم ! همانا خداوند متعال ، على را به امامت و ولايت شما نصب فرمود. اطاعت او را بر هر مسلمانى واجب گردانيد. كسى كه بر خلاف او قدمى بردارد، مورد لعنت حق قرار خواهد گرفت . بشنويد و اطاعت كنيد! خداون مولاى شما و على امام شما است و پس از آن هم امامت در ميان فرزندن من - از صلب على - تا روز قيامت برقرار خواهد بود. او از همه مردم - بعد از من - افضل است و اين سخن را من از جبرئيل امين و او از جانب رب العالمين آورده است .
    محكمات قرآن را بفهميد و از متشابهات آن پيروى نكنيد و هيچ كس آيات قرآن را بر شما تفسير نمى كند، نگر اين مردى كه دستش در دست من است . همانا هر كس من مولاى او بودم ، اينك على مولاى او است . آگاه باشيد. من پيام خدا را رساندم . من اداء رسالت كردم . من مطلب را با كمال وضوح براى شما گفتم . هيچ كس جز او صلاحيت رهبرى مومنان را پس از من ندارد.
    در آن حال جبرئيل امين ، اين آيه را به رسول اكرم (ص ) نازل كرد:
    اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا.
    يعنى : امروز دين شما را كامل نموده و نعمت خود را بر شما تمام كردم و دين اسلام را براى شما پسنديدم . اين ايه به اتفاق مفسرين شيعه و تصريح بسيارى از علماء سنى ، در روز غدير نازل گرديد. خداوند به واسطه تعيين جانشين رسول اكرم (ص ) دين را به سر حد كمال رسانيد و نقطه ابهامى در آن باقى نگذاشت .
    حسان بن ثابت كه از شعراء و سرايندگان زبردست بود، از جا برخاست و گفت : يا رسول الله ! اجازه مى دهيد درباره على و اين روز بزرگ تاريخى شعرى بگويم ؟ رسول اكرم (ص ) اجازه داد و حسان بالبداهه اين اشعار را سرود و در آن اجتماع قرائت كرد:

    يناديهم يوم الغدير نبيهم

    بخم و اسمع بالرسول مناديا

    فقال : فغمن مولاكم و نبيكم ؟

    فقالوا و لم يبدوا هناك التعاميا

    الهك مولانا و انت نبينا

    و لم تلق منا فى الوالاية عاصيا

    فقال له : قم يا على فاننى

    رضيتك من بعدى اماما وهاديا

    فمن كنت مولاه فهذا وليه

    فكونوا له اتباع صدق مواليا

    هناك دعا: اللهم وال وليه

    و كن للذى عادا عليا معاديا

    اين اشعار، نخستين اشعارى است كه بوسيله يكى از حاضرين (حسان بن ثابت ) در مراسم غدير سروده شده است . حسان در اين اشعار، تمام داستان غدير، و تصريح رسول اكرم (ص ) به امامت و خلافت على (ع ) و ساير جزئيات آن را شرح داده است .
    غير از حسان بن ثابت ، ده ها نفر از بزرگان اصحاب پيغمبر(ص ) و تابعين و ساير طبقات مؤ منين حديث غدير را به شعر درآورده و اثرى جاويدان از خود به يادگار گذاشته اند.
    سپس رسول اكرم (ص ) دستور فرمود حاضرين با على (ع ) بيعت كنند و او را اميرالمومنان خطاب نمايند. بيدرنگ مراسم بيعت آغاز شد و مطابق نقل مورخين ، نخستين كسى كه با على (ع ) بيعت كرد و به عنوان (امير المومنين ) به او سلام نمود، عمر بود كه جلو آمد و گفت :
    السلام عليك يا امير المومنين . بخ بخ لك . اصبحت مولاى و مولا كل مومن و مومنة .
    يعنى :(درود بر تو اى اميرمونان . شاد باش كه ولى من و ولى هر مرد و زن با ايما شدى .) بعد از او، ابوبكر و ساير طبقات مسلمان دست بيعت به على دادند و او را به جانشينى و خلافت رسول اكرم (ص ) تبريك و تهنيت گفتند.
    روز غدير (هيجدهم ذى حجه ) به همين مناسبت يكى از اعياد رسمى است كه از دوران رسول اكرم (ص ) تا كنون مورد اعتنا و توجه بوده و حتى طبقات بسيارى از سنيان نيز به عظمت اين روز معترفند.
    بيرونى در كتاب (الاثارالباقية ) مى نويسد: روز غدير از اعيادى است كه عموم مسلمين ، آن را روز سرور مى شمارند.
    اين طلحه شافعى در كتاب (مطالب السوال ) مى نويسد: روز غدير خم ، عيد رسمى شد. زيرا در آن روز رسول اكرم (ص ) مقام رفيع و پايگاه ارجمندى براى على (ع ) مقرر نمود و او را از ميان تمام مردم به اين مقام ، مشرف گردانيد.
    آرى ، در حاليكه پادشاهان و سلاطين ، روز تاجگذارى خود را عيد قرار مى دهند و مجالس جشن و سرور برپا نموده ، سخنرانيها، شعرها و ضيافتها ترتيب مى دهند، آيا شايسته نيست كه در روز غدير، يعنى روز تاجگذارى مولى اميرالمؤ منين على (ع ) كه رهبرى اسلامى و ولايت دينى مسلمين به او سپرده شد، مراسمى باشكوه ، برپا شود؟!
    طايفه اماميه - ايدهم الله - هميشه به اين روز بزرگ احترام گذاشته و مى گذارند و آن را از اعياد رسمى خود بشمار مى آورند و عالى ترين مراسم را در شب و روز غدير برگزار مى كنند.
    يكى از شعراى معاصر (صادق سرمد) در ضمن يك قصيده مى گويد:

    غدير خم ، نه همين عيد مذهبى ، ما را است

    كه عيد ملى ما نيز، در غدير آمد

    در اينجا مناسب است فصلى از كتاب (الامام على ) تاليف دانشمند بزرگ مسيحى (جورج جورداق ) را كه تحت عنوان (على بردار من است ) نگاشته ، نقل كنيم ، او مى نويسد:
    (براى روشن ساختن اين حقيقت لازم است احاديثى چند در اين باره نقل كنيم ، تا معلوم شود كه برادرى و اخوت معنوى ميان پيغمبر و پسر عم بزرگوارش تا چه اندازه بود و فضائل پيغمبر(ص ) تا چه حد به على (ع ) به ميراث رسيده و روح على ، چگونه رنگ نبوت گرفته و نزد پيغمبر چقدر عزيز و مجبوب بوده ، و قلبا و لسانا وى را تعظيم مى كرده است ، آنگاه مى توانيم نيتجه بگيريم كه پيغمبر بود، در على (ع ) جلوه گر آمد. چنانكه به تفصيل بيان خواهيم كرد.
    طبرانى از ابن مسعود روايت كرده است كه پيغمبر گفت : نظر كردن بر چهره على (ع ) عبادت است . و از سعد بن ابى وقاص روايت شده كه رسول اكرم (ص ) گفت : هر كه على را بيازارد، مرا آزرده است .
    يعقوبى در جزء دوم تاريخ خود مى نويسد: پيغمبر اسلام (ص ) پس از حجة الوداع كه به جانب مدينه باز مى گشت ، در جائى نزديك جحفه ، به نام (غدير خم ) در روز هيجدهم ذى الحجه ايستاد و خطبه خواند و دست على بن ابيطالب را گرفت و گفت :
    من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه ، و عاد من عاداه
    يعنى :(هركس من مولاى اويم ، على مولاى او است . خدايا دوست بدار هر كه على را دوست دارد. و دشمن بدار هر كه على را دشمن دارد.)
    در تفسير كبير فخر رازى آمده است كه : عمر بن خطاب پس از اين ، على را ملاقات كرد و با او گفت : اى على گواراباد تو را. مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان شدى !
    اين حديث را بسيارى از موخين و علما، مانند: ترمذى ، نسائى و احمد بن حنبل از شانزده تن از اصحاب رسول اكرم (ص ) روايت كرده اند و بسيارى از شعراء به نظم آورده اند. نخستين ، حسن ثابت انصارى است كه مى گويد:

    يناد يهم يوم الغدير نبيهم

    بخم و اسمع بالرسول مناديا

    و از شعرائى كه نام اين روز را در اشعار خود ذكر كرده اند، ابوتمام طائى است . و نيز كميت اسدى در قصيده (عينيه ) خود مفصلا درباره آن سخن گفته و از آن جمله مى گويد:

    و يوم الدوح ، دوح غدير خم

    ابان له الولاية لو اطيعا

    و لم ار مثل ذاك اليوم يوما

    و لم ار مثله حقا اضيعا

    و از كتاب آل ابن خالويه نقل شده از ابو سعيد خدرى كه رسول اكرم (ص ) به على بن ابيطالب ، فرمود: دوستى تو ايمان است و دشمنى تو كفر است و نفاق . و نخستين كسى كه داخل بهشت شود، دوستدار تو و اول كسى كه به دوزخ رود، دشمن تو است .
    اهل حديث معتقدند كه پيغمبر اكرم (ص ) بارها به سوى على نظر كرد و گفت : اين برادر من است . و حديث از ابوهريره بدست ما رسيده كه رسول اكرم (ص ) در يكى از مجامع ، به اصحاب خود فرمود:
    اگر ميل داريد علم آدم و عزم نوح و خوى ابراهيم و مناجات موسى و زهد عيسى و هدايت محمد(ص ) را در يك نفر جمع ببينيد، نگاه كنيد به كسى كه هم اكنون بسوى شما مى آيد. مردم گردن كشيدند و ديدند على بن ابيطالب است .
    مردى نزد رسول اكرم (ص ) از على شكوه كرد. پيغمبر فرمود: از على چه مى خواهيد؟ از على چه مى خواهيد؟ از على چه مى خواهيد؟ على از من است و من از على ، و او بعد از من سرور همه مردم با ايمان است .
    پيغمبر اسلام (ص )، على را بسوى يمن فرستاد. گروهى از همراهان ، از او خواستند كه شتران بيت المال را به آنها تسليم كند تا سوار شوند و شتران خود را لختى آسوده گذارند. على (ع ) اجابت نكرد و تقاضاى آنها را رد نمود.
    چون به مدينه بازگشتند، شكايت نزد رسول خدا(ص ) بردند و سعد بن مالك سخنگوى آن قوم بود. گفت : اى رسول خدا! از على درشتى ديدم و بدرفتارى ... و شرحى درباره روش على ، به عرض رسانيد.
    رسول اكرم (ص ) دست بر ران او زد و گفت : اى سعد بن مالك ! درباره على سخن را كوتاه كن . بخدا سوگند مى دانى كه وجود او وقف در راه خدا است .
    از اين احاديث و غير آن كه ذكر نكرديم ، معلوم مى شود كه رسول اكرم (ص ) على را بردار خود مى شمرد. على (ع ) نيز از اين بردارى ، بى اندازه شاد بود و نيز پيغمبر اسلام نظر مردم را به مزاياى انسان كامل كه در شخصيت على مجسم بود، متوجه مى ساخت ، تا بدانند او بهترين كسى است كه مى تواند پس از وى ، شرايط رسالت را به انجام برساند.
    در روايات صحيحه حكاياتى آمده كه ثابت مى كند اوضاع نيز با يگانگى محمد و على عليهماالسلام مساعدت مى كرد و احوال و اوضاع را چنان آماده مى ساخت كه از على (ع ) خصايصى ظاهر شود كه ديگرى با او شريك نباشد.
    يكى آنكه على در كعبه متولد شد كه قبله مسلمين است و اين ولادت وقتى اتفاق افتاد كه دعوت اسلامى در روح محمد(ص ) مخمر شده و آن را ظاهر نكرده بود و منزل او منزل ابيطالب ، پدر على (ع ) بود. على نخستين بار كه چشم باز كرد، محمد(ص ) و خديجه را ديد، نماز مى گذاردند و نخستين كس بود كه ايمان آورد و هنوز به سن جوانى نرسيده بود. چون او را ملامت كردند كه بدون اجازه پدرت چرا اسلام را پذيرفتى ؟ فورا جواب داد: خداوند بدون اجازه پدرم ابوطالب مرا آفريد. اينك چه لزومى دارد كه براى بندگى خداوند، از پدر اجازه بخواهم ؟!
    مدتها گذشت كه دين اسلام در خانه محمد محصور بود. فقط خود پيغمبر و همسرش خديجه و پسر عمش على و غلامش زيدحارثه مسلمان بودند.
    روزى كه رسول اكرم (ص ) خويشان نزديك خود را براى صرف غذا، به منزل خود دعوت كرد و خواست با آنان سخن گويد و آنها را به اسلام بخواند، عمويش ابولهب سخن او را قطع كرد و مجلس را برهم زد و حاضرين را تحريك كرد كه متفرق شدند.
    بار ديگر محمد(ص ) آنان را دعوت كرد و پس از صرف غذا گفت : من كسى را از عرب نمى شناسم كه بهتر از من براى خويشان خود، تحفه اى آورده باشد. كداميك از شما مرا يارى مى كنيد؟ همه از قبول اين دعوت استنكاف كردند و چون خواستند پراكنده شوند، على (ع ) برخاست و هنوز طفلى بود به بلوغ نرسيده و گفت : من يا رسول الله يار تو هستم و با هر كس به جنگ تو آيد، جنگ مى كنم . حاضرين خنديدند و نگاهى به ابوطالب و على افكنده و استهزاكنان بيرون رفتند.
    پرچم پيغمبر اسلام را در تمام جنگها على بدست داشت . مردانگى و شجاعت و جان و دل و زبان و هستى خود را وقف رسول اكرم و پيروزى اسلام كرد. دشمنان محمد را بستوه آورد و در عين حال از جوانمردى دريغ ننمود.
    در جنگ خندق كه بيم دشمن ، ياران پيغمبر را بى قرار كرده بود، در برابر ابطال قريش ايستاد و كارى كرد كه مسلمانان به پيروزى خويش اميدوار گشتند و هزيمت بر قريش و پهلوانان ايشان افتاد.
    جهاد على (ع ) در جنگ خيبر، بسيار عظيم و شگفت آور است . قلعه هاى خيبر با آن استحكام و نيرومندى بدست او گشوده شد. در حاليكه جنگجويان دلير و آزموده فراوانى در آن قلعه ها بودند و اصحاب پيغمبر هم دچار ترس و اضطراب شده بودند. خلاصه آنكه محاصره قلعه ، به طول انجاميد و مردم قلعه در دفاع از آن ، تا پاى جان ايستاده بودند. چون مى دانستند اگر در برابر محمد(ص ) شكست بخورند، نفوذ آنها از جزيرة العرب قطع و تجارت و سيادت آنها از بين خواهد رفت .
    رسول خدا(ص ) ابوبكر را به فتح قلعه فرستاد. او بى آنكه قلعه را بگشايد، بازگشت . فردارى آن روز، رسول اكرم (ص )، عمر بن خطاب را فرستاد. او نيز مانند ابوبكر با دست تهى مراجعت كرده و در برابر آن قعله بلند و سلحشوران نيرومند كارى از پيش نبرد.
    آنگاه رسول اكرم (ص )، على بن ابيطالب را طلبيد و او را ماءمور گشودن قلعه فرمود. على با نهايت سرور براى فداكارى در راه عقيده خود، روان گشت .
    چون به قلعه نزديك شد و خيبريان دانستند كه على (ع ) براى جنگ آمده و مى دانستند كه او در هيچ جنگى شكست نخورده و هيچ پهلوانى تاب مقاومت با او نياورده ، چند دسته از قلعه بيرون آمدند و مردى از ايشان ضربتى بر على (ع ) زد كه سپر از دست او افتاد. على (ع ) درى بزرگ از قلعه را بركند و مانند سپرى در دست خود گرفت و به جنگ ادامه داد تا قلعه را گشود.
    در اينجا امرى بس شگفت انگيز است . در تاريخ گذشتگان نام بسيارى از پهلوانان را مى بينيم كه در راه عقيده خود جنگيده اند اما در دل صلح طلب بودند و آرزو داشتند كه كارشان طورى پيش مى رفت كه مجبور به جنگ نمى شدند. و نيز پهلونانى مى شناسيم ك در راه مقصود خويش به شهادت رسيدند. اما اين گونه محاربات و شهادت ، غالبا از روى تامل و فكر نيست ، و با مقدمه و آمادگى قبلى و مدتى در انتظار مرگ نشستن و انواع آن را در انديشه مجسم ساختن ، صورت نمى گيرد. بلكه اتفاقات ناگهانى است كه هنگام هيچان غيرت و جوش حميت و گاهى در ضمن شورش و انقلاب و در حضور مشاهده كنندگان بسيار، اتفاق مى افتد.
    اما كار على بن ابيطالب (ع ) شگفت انگيزتر از همه آنها است كه در راه عقيده خود و عقيده محمد بن عبدالله (ص ) و در راه حق ، خود را به خطر افكند كه در تاريخ عالى تر و عجيب تر از آن ، شناخته نشده و دليلى روشن تر از اين بر يگانگى آن دو بزرگوار نيست .
    آن هنگام كه آزار قريش به نهايت شدت رسيد و كوشش مى كردند كه محمد را كشته و اسلام را براندازند، محمد(ص )، ابى بكر را ملاقات و وى را آگاه ساخت كه هجرت خواهد كرد. چون قريش به اتفاق آرا تصميم به قتل او دارند. ابوبكر درخواست كرد كه همراه آن حضرت هجرت كند و پيغمبر(ص ) پذيرفت . هنگامى كه قصد هجرت كردند، يقين داشتند كه قريش در پى آنان خواهند رفت .
    از اين جهت محمد(ص ) مصلحت چنان ديد كه از بيراهه برود كه قريشيان او را نيابند و هنگامى بيرون رود كه گمان بيرون رفتن او نباشد. در همان شب كه محمد خواست از مكه هجرت كند، طايفه قريش گروهى از مردان زورمند را براى كشتن او آماده كرده بودند و آنان را در اطراف خانه او گماشته تا در تاريكى از دست ايشان نگريزد.
    اما محمد(ص ) در آن شب ، پنهان به پسر عم خود على ابيطالب گفته بود كه روپوش سبز او را بر خود افكنده در بستر او بخوابد و فرموده بود پس از وى در مكه بماند تا ودايع مردم را كه نزد محمد(ص ) بود، به ايشان بازدهد.
    على (ع ) فرمان پيغمبر خويش را با شادى و رغبت تمام اجابت كرد. چنانكه در همه فداكاريها در راه پيغمبر چنين بود و آن مردان قريش اطراف خانه محمد را گرفته بودند و چنان آن خانه را در محاصره داشتند كه باد هم نمى توانست ز از دم شمشيرهاى آنها بگذرد. از روزنه ها سوى بستر محمد(ص ) چشم دوخته بودند و مى ديدند مردى در بستر خفته و اطمينان داشتند كه او محمد است . در همان احوال رسول اكرم (ص ) با ابى بكر بسوى غار ثور رفتند. در آنجا مردان قريش آنها را دريافتند. اما خداوند آنها را از چشم ايشان پنهان داشت .
    نظير اين فداكارى و گذشت كمتر اتفاق مى افتد. انسان ميان مرگ و زندگى مردد باشد كه يا عيش تن را برگزيند و فضائل و مكارم را كه مايه اصلى حيات و پرارزش ترين تمتع از هستى است ، ناديده انگارد و به لذت پست حيات جسمانى كه در حقيقت عين فنا است ، قانع گردد. يا هستى خويش را موقوف بر تحصيل مكارم و مجد و شرف حقيقى نمايد و بوجود جسمانى كه ارتباطى با روح كلى عالم وجود ندارد، توجه نكند و در راه وصول به مقصود خود، راهى خطرناك پويد. شهادت در اين هنگام دليل آن است كه حيات حقيقى به نظر او عيش فانى نيست ، بلكه حيات باقى است .
    آرى اين از خودگذشتگى كم نظير است .على بن ابيطالب (ع ) جان خود را فداى پيغمبر نمود به اختيار و رضاى خود. لكن به پاى خود پيش مرگ رفتن در ميدن كارزار، از كار على آسمان تر است . چه دشوار است خفتن در بستر كسى كه نابكاران او را مجرم شناخته و آهنگ كشتن او را كرده باشند. در حاليكه فرار از چنگ آنها ميسر نباشد. از چند قدم فاصله او را ببينند و او هم سخن آنها را بشنود. لحظه به لحظه حركات آنها را كه اشاره به قتل او مى كنند، به چشم خود ببيند و شمشير مرگبار آنان را بالاى سرش مشاهده كند و شبى را در اين حالت بسر برد.
    على (ع ) در اين مخاطره ، اقتدا به محمد(ص ) نمود و از پسر عم بزرگوار خود اين قوه مقاومت را آموخت .
    خفتن او در بستر پيغمبر، نمونه اى از مجاهدات وى در راه دعوت رسول اكرم و كوشش او بود. اين مخاطره ، طبع و خوى امام را براى ما آشكار مى كند كه اعمال او، بى تكلف از او صادر مى شد. مانند گوهر كه از معدن بيرون مى آيد و قوت انديشه و فكر قوى و عقل خرده بين او را مى شناسد. چون در مثل آن سن : فهم حقيقت دعوت اسلام چنانكه بايد براى كسى ميسر نيست (على در آن روز 23 ساله بود) و هم از اين كار معلوم مى شود چقدر به زندگى دنيا بى اعتنا بود. صدق و اخلاص بغايت داشت و جز به مكارم اخلاق به چيزى التفات نمى فرمود.
    خود را بر ديگران ترجيح نمى داد و راضى شد در راه ستمديدگان و بيچارگان كشته شود تا آنها نجات يابند و دعوت رسالت پيغمبر(ص ) به انجام رسد. كارها را سهل و آسان مى گرفت و در آن هيچ تكلف نمى نمود. وفا و مردانگى و پاكى و شجاعت و ساير صفات مردى ، در على جمع بود و اين فداكارى نمونه اى است از مجاهدت هاى او در زمان آينده .
    رابطه دوستى و برادرى ، بين محمد و على استوار بود و براى پيروزى دعوت اسلام يكديگر را يارى مى كردند. همكارى ميان ايشان از همان وقت آغاز شد كه محمد(ص ) ابوطالب را شناخت و على (ع ) محمد را. از آن زمان كه اين سه نفر در يك خانه ساكن شدند و پايه آن خانه ، بر اساس فضيلت و تقوى نهاده شده بود، از مزاياى خانه ابوطالب بود كه على (ع ) و خود ابوطالب در آنجا به مقام محمد(ص ) آگاه شدند و آن را به خوبى درك كردند. چنانكه ابوطالب را به مهر و شفقت و گذشته در راه او، و على را به فكر رقيق و محبت عميق و فداكارى در حد اعجاز وادار كرد.)
    اين فصل را با اينكه طولانى بود، براى روشن شدن اذهان ، از كتاب يك نويسنده مسيحى نقل كرديم تا شخصيت على (ع ) تا حدودى روشن و سوابق درخشان او در اسلام ، آشكار گردد و چقدر نيكو گفته است همين نويسنده (جورج جورداق ) در همين كتاب (الامام على ) آنجا كه مى گويد:
    (نزد حقيقت و تارخ يكسان است او را بشناسى يا نشناسى . تاريخ و حقيقت گواهى مى دهند كه او وجدان بيدار وقهار، شهيد نامى ، پدر و بزرگ شهيدان ، على بن ابيطالب ، صوت عدالت انسانى ، شخصيت جاويدان شرق است .
    اى جهان ! چه مى شد اگر هر چه قدرت و قوه دارى بكار مى بردى و در هر زمان ، يك على با آن عقلش ، با آن قلبش ، با آن زبانش ، با آن ذوالفقارش به عالم مى بخشيدى ؟!)
    اجازه بدهيد چند نمونه از اعترافات نويسندگان ديگر را به اين فصل بيفزايم :
    جبران خليل جبران ، نويسنده پرشور مسيحى مى گويد:
    (به عقيده من ، فرزند ابيطالب اولين عربى بود كه ملازمت و مجاورت روح كلى را برگزيد و با آن دمساز و همراز شب گرديد. او نخستين عربى بود كه دو لبش آهنگ ترانه روح كلى را به گوش مردمى منعكس ساخت كه پيش ‍ از آن ، اين نغمه را نشنيده بودند. به اين جهت در ميان راه هاى پرفروغ بلاغت او و تاريكيهاى گذشته خود حيران ماندند. پس هر كس شيفته و دلداده او گشت ، شيفتگى و دلدادگيش به او تار فطرت بسته است . هر كس ‍ با او دشمنى نمود، از فرزندان جاهليت است .
    على از دنيا درگذشت ، در حاليكه شهيد عظمت خود شد.
    از دنيا چشم پوشيد در حاليكه نماز ميان دو لبش بود.
    درگذشت در حاليكه دلش از شوق پروردگار پر بود. عرب ، حقيقت مقام و قدرش را نشناخت ، تا آنكه از همسايگان عرب ، مردمى از پاريس ، بپا خاستند و فرق ميان گوهر و سنگ ريزه را شناختند.
    از دنيا چشم پوشيد، پيش از آنكه رسالت خود را تام و كامل به جهان رساند. ولى پيش از آنكه چشم از اين زمين بپوشد، در چهره اش لبخندى مى نگرم .
    درگذشت ، مانند درگذشتن همه پيامبران بصير كه در شهرى وارد مى شوند كه شهر آنها نيست . بسوى مردمى مى آيند كه مردم آنها نيستند. در زمانى هويدا مى شوند كه زمان آنهانيست ولى پروردگار را در اين كار حكمتى است كه خود داناتر است ).
    شبلى شميل كه از رهبران طريقه مادى است مى گويد:
    (امام على بن ابيطالب ، بزرگ بزرگان جهان و يكتا نسخه زمان بود، كه جهان شرق و غرب ، در عالم قديم و جديد، صورتى بسان اين نسخه كه مطابق اصل باشد، به خود نديده است .)
    كارلايل ، فيلسوف بزرگ انگليسى مى گويد:
    (امام على ، ما را نمى رسد جز آنكه او را دوست بداريم و به او عشق بورزيم ، چه او جوانمردى بس عاليقدر و بزرگ نفس بود. از سرچشمه وجدانش ، خير و نيكى مى جوشيد. از دلش شعه هاى جوش و حماسه زبانه مى زد. شجاع تر از شير ژيان بود. ولى شجاعتى ممزوج با لطف و رحمت و عواطف رقيق و رافت ...
    در كوفه غافلگير و كشته شد. شدت عدلش موجب اين جنايت گرديد. چنانكه هر كس را مانند خود عادل مى ديد، پيش از مرگش درباره قاتلش ‍ گفت : اگر زنده ماندم خود مى دانم و اگر درگذشتم كار بدست شما است . اگر خواستيد قصاص نمائيد در برابر يك ضربت تنها يك ضربت بزنيد. اگر در گذريد به تقوا نزديك تر است .)
    ميخائيل نعيمه ، نويسنده مشهور لبنانى مى گويد:
    (قدرت نمائى و قهرمانى امام ، تنها در حدود ميدان هاى جنگ نبود. قهرمانى در صفاء بصيرت و طهارت وجدان و سحر بيان و حرارت ايمان و عميق روح انسانيت و بلندى همت و نرمى طبيعت و يارى محروم و نجات مظلوم از دست متجاوز و ظالم ، و فروتنى براى حق به هر صورت و مظهرى كه حق برايش تجلى نمايد. اين قدرت قهرمانى هميشه محرك و انگيزنده است . گرچه روزگارها از آن بگذرد. امروز و هر روز كه شوق ما براى پى ريزى بناء صالح و فاضلانه شديد شود، بسوى آن باز مى گرديم ...
    راستى بر هر مورخى هرچه هوشمند و نابغه باشد، محال است كه بتواند يك تصوير كامل از بزرگى مانند على بدست تو دهد، گرچه در هزار صفحه باشد... زير آنچه اين قهرمان مرموز عرب تفكر و تاءمل نموده و گفته و عمل كرده ، در ميان خود و پروردگارش بوده ، نه گوشى شنيده و نه چشمى ديده و آن بسيار بسيار بيش از آن است ك بدستش نمودار يا به زبان و قلمش آشكار نموده ، پس هر تصويرى كه از او ترسيم نمائيم ، ناچار صورت ناقصى از آن اصل كامل است .
    على آن قهرمان بى مانند فكر و روح و بيان ، در هر زمان و هر مكان است .)
    اين مرد بزرگ ، اين شخصيت ممتاز و اين رجل الهى را پيامبر اسلام (ص ) در برابر اجتماعى عظيم كه بالغ بر يكصد و بيست هزار نفر بود، بالاى دست خود برد و به فرمان خداوند متعال ، او را به جانشينى و خلافت خود تعيين فرمود.
    چقدر بى خردانه است ، گفتار كسانى كه مى گويند: پيغمبر اسلام جانشينى براى خود تعيين نكرد. پيغمبرى كه در مسافرتهاى كوتاه خود، جانشين براى خود تعيين مى كند، آيا باور كردنى است كه هنگام سفر آخرت ، ملت اسلام را بدون رهبر و راهنما به حال خودشان بگذارد و آنان را در بيابان حيرت و سرگردانى رها كند؟ هيچ عقل سليمى اين سخن بى اساس را نمى پذيرد.
    در اينجا مناسب است به ماجراى وصيت رسول اكرم (ص ) قبل از رحلتش ، اشاره مختصرى بنمائيم و سپس پرسشى را كه بايد پيروان مكتب خلفا بآن پاسخ دهند بيان كنيم .
    آخرين روز زندگانى رسول گرامى اسلام بود. از شدت بيمارى ، قدرت راه رفتن نداشت . على عليه السلام و فضل بن عباس زير بازوهاى آنحضرت را گرفته بودند و با زحمت بسيار، به مسجد آمد. به جمعى از مسلمانان كه در مسجد بودند و ابى بكر و عمر هم در ميان آنها ديده مى شدند، فرمود: مگر دستور ندادم سپاه اسامه بسوى ماموريت تعيين شده حركت كند؟
    گفتند: چرا يا رسول الله ، فرمود: چرا دستور مرا تاءخير انداختيد؟
    ابى بكر گفت : من با سپاه حركت كردم و دو باره برگشتم تا با شما تجديد عهد كنم .
    عمر گفت : يا رسول الله من با سپاه نرفتم چون نمى خواستم حال شما را از ديگران بپرسم .يعنى مى خواستم خودم حال شما را ببينم .
    رسول اكرم فرمود: نفذوا جيش اسامة . نفذوا جيش اسامة . سپاه اسامه را اعزام كنيد. سپاه اسامه را اعزام كنيد.
    سپس در حاليكه از شدت كسالت ، بى حال بود بخانه بازگشت و چون ديد كه ابى بكر و عمر و ديگران كه مامور بودند با سپاه اسامه بسوى جبهه تبوك بروند، بهيچوجه نمى روند، فرمود:
    ائتونى بدواة و كتف لاكتب لكم كتابا لاتضلوا بعده ابدا
    يعنى : قلم و كتفى بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسيم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد.
    بعضى از حاضران براى آوردن قلم و كاغذ برخواستند. عمر گفت : ارجع فانه يهجر، حسبنا كتاب الله .
    يعنى : بيا قلم و كاغذ لازم نيست . پيغمبر حال عادى ندارد. (نعوذ بالله ) هذيان مى گويد. قرآن براى ما كافى است و ما احتياج به نوشته ديگرى نداريم .
    بعضى از حاضران اصرار داشتند كه قلم و كاغذ بياورند و برخى گفته عمر را تاءييد مى كردند. رسول اكرم در حاليكه خشمگين بود، فرمود: برخيزيد برويد، بعد از اين حرفها كه گفتند ديگر قلم و كاغذ لازم نيست .
    اين روايت را شيعه و سنى ، حتى معتبرترين كتب اهل سنت ، مانند صحيح بخارى در (باب اخراج اليهود من جزيره العرب ) و صحيح مسلم در (كتاب الوصايا) و بسيارى ديگر از بزرگانشان با مختصرى اختلاف نقل كرده اند.
    سئوال كه پيروان مكتب خلفا بايد پاسخ دهند اين است كه :
    1. چرا عمر چنين نسبت ناروائى به رسول اكرم داد در حاليكه قرآن مى فرمايد: و ما ينطق عن الهوى . ان هو الا وحى يوحى . يعنى : پيامبر از روى هوا و هوس حرفى نميزند. آنچه مى گويد وحى الهى است .
    2. عمر از كجا فهميد كه پيغمبر حال عادى ندارد و هذيان مى گويد. مگر او پزشك متخصص بود؟
    3. نوشتن وصيت نامه از دستورات اكيد اسلام است ، چرا عمر از نوشتن وصيت نامه رسول اكرم جلوگيرى كرد؟
    مگر رسول گرامى اسلام مى خواست چه مطالبى بنويسد كه عمر آنقدر نگران شد و آنطور گستاخانه اسائه ادب كرد و نگذاشت رسول خدا نامه اى بنويسد كه بعد از او امت به گمراهى نيافتند.
    5. آيا گمراهيهائى كه تا امروز و تا قيام قيامت دامنگير بسيارى از مسلمانان شده و مى شود معلول كار عمر نيست وگناهش متوجه او نخواهد بود؟
    براى اطلاع بيشتر بر اين جريان ، محققين مى توانند به (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد معتزلى و ديگر منابع اهل سنت ، يا به كتاب (بحار الانوار) علامه مجلسى ، جلد 30 صفحه 529 و ديگر منابع شيعه مراجعه نمايند.

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  7. #96
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض يك حادثه

    يك حادثه
    بسم الله الرحمن الرحيم
    سئل سائل بعذاب واقع . للكافرين ليس له دافع .
    (سوره معارج : 1)
    انتخابات على به خلافت رسول اكرم (ص ) حوادثى به دنبال داشت . روز پرشكوه و تاريخى غدير، همان اندازه كه براى مؤ منين موجب مسرت و شادى بود، براى منافقين ناگوار و تحمل ناپذير بود.
    كسانى كه با خلافت على (ع ) مخالف بودند، كسانى بودند كه در جنگ هاى بدر، احد و غير آن ، خويشان و بستگانشان بدست على كشته شده و كينه او را در دل داشتند.
    داستانى كه اينك شرح آن را مى خوانيد در تفاسير شيعه و سنى نقل شده و ما آن را مطابق نقل مفسرين اهل سنت ذكر مى كنيم : روز غدير گذشت . آن اجتماع عظيم در شهرها و دهكده ها پراكنده شد. خبر جانشينى على (ع ) بوسيله آنها در اطراف بلاد منتشر گرديد. مردى بنام جابربن نضر كه پدرش ‍ در جريان جنگ بدر، بدست على كشته شده بود، از شنيدن اين خبر، سخت خشمگين شد. بار سفر بست و آهنگ مدينه كرد.
    چون به حضور رسول اكرم (ص ) رسيد، در حاليكه از چهره اش ناراحتى و خشم مى باريد، گفت : يا محمد! از جانب خداوند با ما دستور دادى كه از شركت و بت پرستى دست برداريم و به خداى يگانه ايمان آوريم و به رسالت و پيامبرى تو اعتراف كنيم ما پذيرفتيم و اقرار كرديم .
    دستور دادى : نماز بخوانيم ، پذيرفتيم .
    فرمودى : روزه بداريد، عمل كرديم .
    گفتى : حج بيت الله الحرام را انجام دهيد، اطاعت نموديم .
    درباره زكات اموال فرمان دادى ، پرداختيم .
    ولى به اين دستورات اكتفا نكردى . اينك عموزاده ات را بر سر دست بالا بردى و او را بر ما برترى دادى و گفتى :
    من كنت مولاه فعلى مولاه .
    آيا اين اقدام ، اين انتخاب ، اين برترى دادن على بر ما، از طرف خدا صورت گرفته و بفرمان او واقع شده يا خودت اين كار را كرده اى ؟!
    رسول اكرم (ص ) فرمود: قسم بخدائى كه جز او خدائى نيست ، اين امر از طرف خدا بوده و بر طرق دستور حضرت حق عمل كرده ام .
    جابر ديگر سخنى نگفت و از حضور پيغمبر بيرون آمد. ولى از شد خشم و ناراحتى چنان منقلب بود كه از خدا درخواست عذاب كرد.
    در حاليكه صورت به جانب آسمان نموده بود، گفت : خداوندا! اگر آنچه محمد مى گويد حق است و تو به او دستور داده اى كه على را جانشين خود سازد و بر ما مقدم دارد، بارانى از سنگ بر من ببار يا مرا به عذاب اليم مبتلا كن !
    چه زود دعاى او مستجاب شد و به درخواست خود نائل آمد. هنوز بر شتر خويش ننشسته بود و از مدينه فاصله نگرفته بود كه سنگريزه اى بر سرش ‍ فرود آمد و جان داد.
    در مورد تقاضا و مرگ جابربن نضر، آيات معارج به ين مضمون نازل گرديد: سئل سائل بعذاب واقع . لكافرين ليس له دافع . من الله ذى المعارج ...
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  8. #97
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض غوغاى خلافت

    غوغاى خلافت
    اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها مل القطب من الرحا...
    حتى مضى الاول لسبيله فادلى الى ابن الخطاب بعده ...
    الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه ...
    (نهج البلاغه : خطبه شقشقيه )

    حدود دو ماه و نيم از روز تاريخ غدير مى گذشت كه حادثه وفات رسول اكرم (ص ) قلوب مسلمين را جريحه دار ساخت . رهبر عاليقدر اسلام چشم از جهان پوشيد و براى هميشه از ميان پيروان خود بيرون رفت .
    بطوريكه در فصل سابق ذكر شد، خداوند متعال پيش از آنكه رسولش را بسوى خود بخواند، جانشين او را تعيين و پيشواى مسلمين را معرفى فرمود. زيرا اگر پيامبر اسلام (ص ) بدون تعيين جانشين ، از جهان مى رفت ، مسلمانان گرفتار بلاتكليفى و سرگردانى مى شدند و زحمات پيغمبر اكرم (ص ) نابود مى گرديد شخصيتى كه براى جانشينى رسول اكرم (ص ) برگزيده شده بود، به اعتراف دوست و دشمن برترين و عالى مقام ترين افراد امت بود.
    على (ع ) مردى كه همه معتقدند: اسلامى صادق تر و اعتقادى عميق تر و نافذتر از عقيده و اسلام على نيست . نخستين مردى است كه به رسول اكرم (ص ) ايمان آورده و در تمام مراحل ، بزرگترين فداكاريها را در راه پيشرفت اسلام نموده ، در اكثر جنگ ها پرچمدار و در تمام مخاطرات ، دوشادوش پيغمبر اسلام جانبازى كرده است .
    رسول اكرم (ص ) درهائى از علم بر وى گشوده و وى از مكتب آن حضرت بهره كافى از علم ، تقوى ، زهد اخلاص و ساير مكارم اخلاق برگرفته است .
    در سراسر زندگانيش نقطه ضعفى ، حتى از نظر دشمنان وجود نداشته و نمونه بارز انسان كامل بوده است .
    جز خدا و حقيقت به چيزى نظر نداشته و در تمام شؤ ون زندگى هدفش ‍ رضاى خدا و تقرب به درگانه اقدس كبريا بوده است .
    على (ع ) قهرمانى كه چهارده قرن است ، افكار و عقول دانشمندان جهان را بخود متوجه و در زندگى خود مستغرق نموده است .
    صفات متضادش ، متفكرين را در بهت و حيرت فرو برده و همه را در برابر عظمتش به تعظيم واداشته است .
    ميخائيل نعيمه نويسنده معروف لبنانى در مقدمه كتاب (الامام على ) مى نويسد:(كتاب حاضر تاريخ زندگانى يك از بزرگانه بشر است كه از زمين عربستان برخاست اما مخصوص به آن زمين نيست ، و اسلام او را براى جهان ظاهر ساخت ، اما تنها براى اسلام نيست .
    اگر على (ع ) تنها براى اسلام بود، چرا بايد يك نفر مسيحى لبنانى در سال 1956 به شرح زندگى او و تفحص و تدقيق در وقايع آن بپردازد، و مانند شاعرى شيفته ، آن قضاياى دلفريب و حكايات نغز و دلاورى هاى شگفت انگيز را به سرودهاى شاعرانه تغنى كند؟
    پهلوانى امام ، نه تنها در ميدان جنگ بود، بلكه در روشن بينى و پاكدلى و بلاغت و سحر بيان و اخلاق فاضله و شور و ايمان وبلندى همت و يارى ستمديدگان و نااميدان ، و متابعت حق و راستى و خلاصه ، در همه صفات حسنه پهلوان بود. قضاياى على (ع ) هر چند مدتها بر آن گذشته است ، امام هنوز سودهاى بسيار از آن بر توان گرفت ، و هرگاه بخواهيم بنياد زندگى نيكو و سعادتمند بگذاريم . بايد به آن رجوع كنيم و دستور نقشه از وى بگيريم .
    مورخ و نويسنده ، هر چند تيزهوش و داراى قوه قدسيه باشد، محال است بتواند حتى در هزار صفحه ، صورت معنوى امام على (ع ) را چنانكه درخور آنها است جلوه گر سازد. اين نابغه عرب آنچه انديشيد و گفت و عمل كرد، بين خود و خدا، چيزهائى است كه هيچ گوشى نشنيده و هيچ چشمى نديده است و بسيار بسيار بيش از آن است كه مورخ بتواند بدست و زبان و قلم بيان كند. بدين جهت هر صورتى كه ما رسم كنيم . صورتى است ناقص و نشانه حياتى كه اميدواريم از آن صورت مشاهده كنيم ، بى اندازه كم است .)
    على (ع ) با اينكه صيت شجاعتش عالم گير است و همه مى دانند كه نيرومندترين جنگ جويان عرب را به خاك انداخته و پهلوانى همچون عمروبن عبدود و مرحب را از پاى درآورده ، مورخين شيعه و سنى و مسيحى همه متفقند كه خوراك اميرالمؤ منين (ع ) ساده ترين و فقيرانه ترين خوراكى بود كه مى تواند با آن زندگى كرد.
    يكى از اصحاب متمكن و ثروتمند على (ع ) علاء بن زياد حارثى است . زمانى مريض و بسترى شده بود. آن حضرت به عيادتش رفت و به او فرمود: چه خوب بود در اين خانه وسيع و ساختمان مجلل ، فقرا و مستمندان را بر سر سفره ات مى نشاندى و بيچارگان را اطعام مى كردى تا خداوند در عالم آخرت هم ، چنين خانه اى به تو ارزانى مى داشت .
    علاء گفت : امر امام را اطلاعت خواهم كرد و سپس ادامه داد كه : برادر من كار زهد و ترك دنيا را بجائى رسانيده كه زندگى را بر زن و فرزندش تلخ كرده است . او تمام شبها را به عبادت و روزها را به روزه مى گذراند. با اينكه خداوند به او نعمت فراوان داده است ، به نانى خشك و لباسى درشت قناعت مى كند.
    على (ع ) فرمود: او را نزد من حاضر كنيد! چون به حضورش رسيد، از اظهاراتش معلوم شد كه اين روش را از امير المؤ منين آموخته و براى پيروى از آن حضرت ، به خودش سخت مى گذارند.
    امام (ع ) فرمود: اشتباه مى كنى ، تو مانند من نيستى و وظيفه تو غير از وظيفه من است . تو بايد از نعمتهائى كه خداوند،ارزانى داشته استفاده كنى و تقليد تو از زندگى من صحيح نيست ، زيرا من وظيفه ديگر دارم . من زمامدار مسلمين و اميرالمؤ منين هستم . بايد خوراك و پوشاك خود را تا آن حد تنزل دهم كه فقيرترين مردم در دورترين نقاط كشور اسلام تلخى زندگى را با اين چاشنى تحمل كند و بگويد امير و پيشواى من هم مانند من مى خورد و مثل من مى پوشد. اين وظيفه مقتضاى زمامدارى من است و تو هرگز چنين تكليفى ندارى .
    عتبة بن علقمه مى گويد: وارد شدم بر على (ع ) و ديدم نان خشكيده اى با كمى شير ميل مى فرمود. گفتم : يا اميرالمؤ منين ! چگونه با اين غذا زندگى مى كنى ؟ فرمود: رسول خدا(ص ) خشك تر از اين نان مى خورد و خشن تر از اين جامه كه در بر من است ، مى پوشيد و من مى ترسم كه اگر جز اين كنم ، به رسول خدا ملحق نشوم .
    عمر بن عبدالعزيز مى گفت : زاهدتر از على بن ابيطالب (ع ) در جهان نيامده است .
    اين نمونه اى از زهد على (ع ) بود و ساير صفات ملكوتى او، مانند انصاف و مروت و پاكدامنى و عفو و اغماض نسبت به دشمنان ، همه قابل توجه و ملاحظه هستند و مورخين اسلامى و غير اسلامى ، نمونه هائى از آن را ذكر كرده اند.
    در آن هنگام كه اميرالمؤ منين (ع ) با سپاه خويش به جانب صفين رهسپار بود، به شهر كوچكى در عراق به نام (انبار) رسيد. اهالى انبار كه تا چندى قبل در قلمرو پادشاهان ساسانى قرار داشتند و با آداب و رسوم سلاطين ايران خو گرفته بودند و عادت به سجده و تعظيم فرمانروايان و حكام داشتند. براى استقبال از موكب امام (ع ) ساعتها كنار جاده صف كشيدند. چون امام به آنجا رسيد. همه به خاك افتادند و زمين ادب بوسيدند.
    اميرالمؤ منين (ع ) از اسب پياده شد و به مردم زبون و متملق انبار فرمود: چه معصيت بى لذتى مرتكب مى شويد؟! و چه ذلت و خفتى را به خود مى خريد؟ بنده اى را سجده مى كنيد و در اين امر نسبت به خدا شريك قرار مى دهيد. ساعتها گرد و خاك مى خورديد و ناراحتى مى كشيد و خودتان را ذليل و زبون مى نمائيد. من و شما هر دو بنده ضعيف خدا هستيم . من هم مانند شما اسير بستر بيمارى و گرفتار مرگ مى شوم . من و شما بايد خدائى را سجده كنيم كه بيمار نمى شود و نمى ميرد. من از اينكه پيشوا و امير شما هستم هيچ مزيتى بر شما ندارم . بلكه فقط بار مسؤ وليت سنگين ترى به عهده من است .
    بعد از واقعه حكميت ، خوارج از سپاه على (ع ) جدا شدند. او مى دانست كه خوارج در صدد تهيه مقدمات جنگ با او هستند. جمعى از ياران آن حضرت مصلحت ديدند قبل از آنكه خوارج دست به حمله زنند، اميرالمؤ منين فرمان حمله بدهد. ولى امام (ع ) فرمود: با اينكه اطمينان دارم آنها اقدام به جنگ خواهند كرد و به روى من شمشير خواهند كشيد، ولى مادامى كه شروع به جنگ نكرده اند، شمشير به روى آنها نخواهم كشيد.
    در جنگ صفين ، مردى از سپاه معاويه به نام (كربزابن صباح ) به ميدان آمد و مبارز طلبيد. يكى از سربازان على (ع ) به ميدان او شتافت و كشته شد ديگر باره مبارز خواست نفر دوم و سوم به ميدان رفتند. كشته شدند. اين جريان ترس و وحشتى در دل سپاه كوفه انداخت .
    اميرالمؤ منين (ع ) خودش به ميدان قدم گذاشت . سرباز شامى را در يك چشم بر هم زدن از پاى درآورد و سپس دو نفر ديگر را هم كه به ميدان آمده بودند، به خاك انداخت . آنگاه با صداى بلند كه هر دو سپاه شنيدند، فرمود: اگر شما پيشدستى به جنگ نمى كرديد، ما به روى شما شمشير نمى كشيديم . اين بگفت و به مقر فرماندهى خود بازگشت .
    وقتى كه پس از قتل عثمان ، مردم با اميرالمؤ منين (ع ) بيعت كردند و وى زمام امور مسلمانان را در دست گرفت ، روزى زره خود را در دست مردى نصرانى ديد. به شريح قاضى شكايت برد و مانند يكى از افراد عادى مسلمانان از او حق گزاى خواست . قاضى از نصرانى پرسيد: در برابر ادعائى كه اميرالمؤ منين نسبت به زره دارد، چه مى گوئى ؟ گفت : زره متعلق به من است و در نظر من اميرالمؤ منين هم دروغگو نيست .
    شريح از اميرالمومنين پرسيد: آيا در اين مورد شاهدى دارى ؟ على (ع ) تبسمى كرد و فرمود: رسم قضاوت اين است كه شريح عمل مى كند. ولى من بر اين امر شاهدى ندارم .
    قاضى به نفع نصرانى حكم داد و وى زره را برداشت و رفت . چند قدمى نرفته بود، برگشت و گفت : حقا كه به روش انبياء عمل مى كنيد. اميرمؤ منان در ادعاى خود، مرا به محضر قاضى مى خواند، و قاضى با اينكه ماءمور او است ، او را محكوم مى كند و به من حق مى دهد. اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله . يا اميرالمؤ منين بخدا قسم زره از آن شما است . من در جنگ صفين دنبال سپاه تو بودم و زره را از پشت شتر خاكسترى رنگ تو برگرفتم .
    على (ع ) فرمود: چون مسلمان شدى ، زره را به تو هديه مى كنم . بعدها اين مرد در صف ياران اميرالمؤ منين (ع ) با نهايت صميميت در ميدان نهروان با خوارج جنگيد.
    اينك كه تا حدى از روش امير المؤ منين و خصوصيات اخلاق او آگاه شديم ، به اصل مطلب يعنى مساءله خلافت بر مى گرديم تا اين فصل از نظر تاريخى جامعه عمل و در حين اختصار، كامل باشد.
    براى عموم اصحاب پيغمبر(ص ) قطعى و مسلم بود ك خلافت رسول اكرم (ص ) متعلق به اميرالمؤ منين على (ع ) است . زيرا هنوز از جريان غدير چيزى نگذشته و خاطره آن روز در خاطرها باقى است . بلكه آهنگ گرم رسول خدا(ص ) كه دست على را بدست گرفته و در برابر آن اجتماع يكصد و بيست هزار نفرى مى فرمود:
    من كنت مولاه و فعلى مولاه .
    در گوشها طنين انداز است .
    ولى با تمام اين احوال ، وقتى رسول خدا(ص ) وفات يافت ، فعاليت هائى در گوشه و كنار جريان داشت . و عمر و ابوعبيده جراح در گوشه مسجد به مذاكره و سربه گوشى مشغول بودند سعد عباده در سقيقه بنى ساعده ، طايفه اوس را دور خود جمع نموده با آنها مشورت مى نمود. همچنين دسته جا،مختلف ديگر اينجا و آنجا جمع بودند و گفتگو مى كردند. اميرالمؤ منين (ع ) سرگرم تجهيز رسول خدا(ص ) و در فراق آن حضرت چنان افسرده و غمگين بود ك جز به انجام وظايف مربوط به غسل و كفن و دفن پيغمبر به چيزى توجه نداشت .
    جنازه رسول خدا(ص ) سه شب و سه روز بر زمين مانده بود و طى اين مدت ، على (ع ) با چند تن از بنى اعمام خود، شب و روز در كنار جسد مطهر بسر مى برد تا تكليف دفن را هم با پايان برساند و وظيفه خود را به حد كمال ايفا كند.
    در آن حال كه اميرالمؤ منين (ع ) به تجهيز رسول خدا مشغول بود، چند تن از مهاجرين و چند تن از انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده بودند تا جانشين پيغمبر(ص ) را انتخاب كنند.
    كسانى كه در سقيفه شركت داشتند. عبارت بودند از:
    1. ابوبكر 2. عمر 3. ابوعبيدة بن جراح 4. سعد بن عبادة . 5. قيس بن سعد. 6. خزيمة بن ثابت . 7. اسيد بن خضير. 8. عثمان بن عفان . 9. ابوالهيثم بن تيهان . 10. حسان بن ثابت . 11. عبدالرحمن بن عوف . 12. ثابت بن قيس ‍ بن شماس . 13. حباب بن منذر. 14. معدبن عدى . 15. بشير بن سعد اعور. 16. حارث بن هشام .
    اين عده ، سرشناسان جمعيت سقيفه بودند. البته جمعى از اشخاص متفرقه هم براى تماشاگرد آمده بودند كه وقتى را بگذرانند و از گفتگوهاى سياستمداران اطلاعى بدست آورند.
    به تصريح دانشمندان اماميه و برخى از مورخين معتزله (مانند ابن ابى الحديد) و بعضى از مستشرقين بى نظير (همچنين پروفسور لامنس ) ابوبكر و عمر و ابوعبيدة بن جراح ، بنا به يك عهد نامه و قرارداد محرمانه كه امضاء كرده بودند، تصميم داشتند به هر قيمت شده ، خلافت را از دست على بن ابيطالب (ع ) بربايند و به همين جهت با هم به سقيفه بنى ساعده روى آوردند.
    سعد بن عباده انصارى را كه سخت بيمار و بسترى بود، روى تختى خوابانيده و در آن باغ آورده بودند. او بقدرى ناتوان بود كه نمى توانست صداى خود را به گوش حاضرين برساند. بدين جهت پسرش ، كنار بستراو ايستاده و سخنان پدر را براى مردم بازگو مى كرد. سعد چنين گفت :
    اى مردم مدينه ! و اى جماعت انصار! هيچيك از قبائل عرب ، از نظر شرف و فضيلت ، نمى توانند با شما برابرى كنند. شمائيد كه پيغمبر اسلام (ص ) را يارى كرديد و پيروان بى پناه و مطرود او را پناه داديد و با مال و جان در راه او فداكارى نموديد. امروز شايسته است پاداش زحمات و جانبازيهاى خود را با اشغال خلافت او، دريافت نمائيد و شما شايستگى احراز اين مقام را داريد.
    طايفه خزرج كه فاميل سعد بودند، سخن او را تصديق كردند و رهبر خود را تحسين نمودند. ولى جمعى از حاضرين و از جمله آنها ابوالهيثم بن تيهان ، كه على (ع ) را از همه كس براى خلافت شايسته تر مى دانست ، با سخنان سعد مخالفت كردند. دسته ديگرى از انصار هم دچار كينه هاى جاهليت كه از خزرجيان در سينه داشتند، شدند و سخن او را رد كردند.
    در اين حال بود كه ابوبكر فرصت را غنيمت شمرد و به سخن گفتن ، پرداخت . او به عنوان گوينده مهاجرين صحبت مى كرد. خيلى ملايم و نرم و دو پهلو حرف مى زد. گاهى از خدمات انصار ذكرى به ميان مى آورد و بلافاصله از برترى مهاجرين كه خودش به اصطلاح از آنها بود، داد سخن مى داد.
    سر و صدا از گوشه و كنار جمعيت بلند شد و نزديك بود كار به خونريزى و جنگ بكشد. حباب بن منذر از بين جمعيت فرياد زد: اين رانده شده هاى مكه را كه به عنوان پناهندگى به شهر ما آمده اند و حالا فصد سرورى و فرمانروائى انصار را كرده اند، از شهر بيرون كنيد.
    عمر مى خواست مساله را هرچه زودتر خاتمه دهد. زيرا مى ترسيد كه مبادا على (ع ) به آن نقطه بيايد و قطعى بود كه اگر او در آن اجتماع شركت مى كرد همه او را مقدم مى داشتند و پيش بينى هاى او، بى نتيجه مى ماند.
    اختلاف و تشتت ، شيرازه كار انصار را از هم گسيخت و مهاجرين موقعيت و شايستگى خود را تثبيت كردند. ابوبكر گفت : من براى خودم كوشش ‍ نمى كنم ، شما با اين دو مرد، عمر يا ابوعبيده ، هر كدام ميل داريد، بيعت كنيد.
    عمر و ابوعبيده ، بر طرق نقشه و قرارداد قبلى فرياد زدند: تو از ما شايسته ترى . زيرا تو در غار ثور همراه رسول خدا(ص ) بوده اى و كسى جز تو شايسته اين كار نيست .
    عجبا! مساله خلافت ، با تما اهميتش كه با سرنوشت ميليونها مسلمان بستگى دارد، بازيچه دست اين افراد قرار گرفته و آن را به يكديگر تعارف مى كنند و براى يكديگر پاس مى دهند.
    عمر جلو رفت تا با ابى بكر بيعت كند ولى در آن وقت جمعى از انصار فرياد زدند: اگر بنا، بر اين است كه مهاجرين به خلافت برسند، چرا با على بن ابيطالب بيعت نكنيم ؟ او كه از همه مهاجرين افضل و به اين مقام لايق تر است .
    اين سخن براى عمر و همكارانش بى اندازه ناگوار بود و تشويق عظيمى در دلشان ايجاد كرد. بدين جهت عمر با شتاب خود را به ابى بكر نزديك كرد و دست او را گرفت و به عنوان بيعت با او مصافحه كرد. به دنبال او، ابوعبيده و بعد هم بشير بن سعد كه از مخالفين سعد بن عباده بود و سپس ‍ تماشاچيان سقيفه ، بيعت كردند.
    سعد بن عباده را با حال زار و ناتوان به خانه بازگرداند. ولى او دست بيعت ، بدست ابوبكر نداد. چندين بار براى او پيام فرستادند كه بيا با خليفه بيعت كن . ولى او در پاسخ گفت : نه . بخدا قسم بيعت نمى كنم تا آنچه تير در تركش ‍ دارم بسوى شما پرتاب كنم و سر نيزه خود را به خونتان رنگين نمايم !
    چندى نگذشته بود كه رئيس خزرج بار و بنه خود را بست و بسوى شام عزيمت نمود. عمر از بيعت نكردن سعد بيمناك بود و مى ترسيد كه مبادا شخصيت اين مرد، موجب شود كه سايرين هم از بيعت خود، روبرگردانند.
    نمى دانيم سعد بن عباده ، چرا از مدينه خارج شد ولى همين اندازه مى دانيم كه چند روز بعد از رفتن او، شايع شد كه جنيان در راه شام ، او را هدف دو تير قرار دادند و به زندگيش خاتمه بخشيدند.
    مردم عادى و بى خبران از سياست روز، خبر كشته شدن سعد را بدست جنيان نقل مى كردند و آن را صحيح تلقى مى نمودند. ولى مردم ديگرى كه به اسرار دستگاه خلافت آشنائى داشتند و از جريانهاى پشت پرده مطلع بودند، گفتند:
    خالدبن وليد با همدستى رفيقى كه داشت ، شبانه در كمين سعد نشست و او را از پاى درآورد و در ميان چاهش افكند. اين جنايت به دستور عمر و دستگاه نيم بند خلافت ، انجام شد تا يكى از مخالفين سرسخت و نيرومند خود را از پاى درآورند.
    شايد بعضى تصور كنند كه اين مطلب ، افسانه باشد ولى علاوه از نويسندگان شيعه ، بعضى از سنيان نيز آن را نقل كرده اند، و گذشته از ان ، دستگاهى كه فرمان كشتن على (ع ) را به جرم مخالفت با خود، صادر كند، به كشتن سعد بن عباده چه اهميتى خواهد داد.
    بارى ، بيعت ابى بكر به اين صورت ، صورت گرفت و آن (اجتماع امت ) كه سنى ها رويش تكيه مى كنند و خلافت ابى بكر را بر اساس آن ، توجيه مى نمايند بدين ترتيب تشكيل يافت .
    اجماعى كه رجال بنى هاشم و بسيارى از بزرگان صحابه و طايفه خزرج ، در آن شركت نداشتند.
    اجماعى كه مسلمانان مكه و ساير بلاد اسلامى ، از آن بى خبر بودند.
    اجماعى كه با مخالفت عده زيادى از اعيان اصحاب رسول خدا(ص ) مواجه شد و مخالفت آنها، با زور سرنيزه سركوب شد.
    ابوبكر با اين مقدمات بر مسند خلافت تكيه زد و مدت دو سال و سه ماه و بيست و دو روز زمامدارى كرد و در سن شصت سالگى بدرود حيات گفت .
    در اينجا مناسب است توضيح مختصرى درباره خصوصيات ابى بكر داده شود تا مقدار موقعيت و شايستگى او براى احراز مقام خلافت روشن گردد.
    او از طايفه بنى تيم و نامش عبدالكعبه بود. رسول اكرم (ص ) نامش را تغيير داد و او را(عتيق ) ناميد. در سن چهل سالگى مسلمان شد. در مكه به شغل تجارت اشتغال داشت و از تاريخ قبائل و عشاير عرب اطلاعاتى كسب كرده بود.
    روزى كه رسول خدا(ص ) عزم مهاجرت به مدينه را داشت ، از آن حضرت درخواست كرد كه در اين سفر همراه او باشد. پيغمبر هم تقاضاى او را پذيرفت و سه روز و سه شب كه پيغمبر در غار ثور بسر مى برد، او نيز در خدمتش بود.
    دخترش (عايشه ) همسر رسول خدا(ص ) بود و ابوبكر اين مطلب را از افتخارات خود بشمار مى آورد.
    (44)
    تاريخ اسلام ، ابى بكر را مردى ترسو معرفى مى كند. در غار ثور كه همراه رسول خدا(ص ) بود، از ترس دشمنان به سختى مضطرب و پريشان شده بود. ابن ابى الحديد معتزلى كه از دانشمندان عامه است ، در قصيده معروف خود كه در (فصل سقوط آخرين پايگاه يهود) همين كتاب ، نقل شد، به فرار ابوبكر در جنگ خيبر اشاره كرده است .
    در جنگهاى احد حنين هم ، جزء فراريان بود.
    او از سپاه اسامه كه به فرمان رسول خدا(ص ) به سوى شام بسيج شده بود، تخلف كرد. با اينكه رسول خدا به او و عمر و عثمان دستور داده بود با آن سپاه بروند، و فرموده بود:
    لعن الله من تخلف عن جيش اسامة .
    يعنى : خدا لعنت كند كسى را كه از سپاه اسامه تخلف ورزد.
    او، خود را شايسته مقام خلافت نمى دانست و مكرر مى گفت :
    اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم .
    يعنى : از من دست برداريد. من براى خلافت شما شايسته نيستم در حاليكه على (ع ) ميان شما است .
    اطلاعات ابى بكر در علوم اسلامى ، بى اندازه كم بود. در تفسير قرآن هيچ گونه تبحرى نداشت . معناى كلمه (اب ) را كه در آيه شريفه (و فاكهة و ابا) ذكر شده نمى دانست . معنى (كلاله ) را كه در آيه يستفتونك فى النساء قل الله يفتيكم فى الكلالة ... آمده از او پرسيدند. گفت من معناى آن را مطابق راى خودم مى گويم . اگر درست گفتم از جانب خدا است و اگر غلط گفتم از من و شيطان است ...
    با اينكه چندين سال از محضر رسول اكرم (ص ) استفاده مى كرد، از كلمات آن حضرت به ميزان خيلى كمى يادگرفته بود.
    احمد بن حنبل (امام حنبلى ها) در كتاب خود بيش از هفتصد و پنجاه هزار حديث از رسول اكرم (ص ) نقل كرده كه تنها هشتاد حديث آن را ابوبكر روايت نموده و از اين عدد هم بيست روايتش مكرر است كه فقط شصت عدد باقى مى ماند.
    ابن كثير(از علماء عامه ) پس از تحمل رنجهاى فراوان ، احاديثى را كه ابوبكر نقل كرده ، جمع آورى نموده و آن را(مسند الصديق ) نام گذارده ولى در آن كتاب ، فقط هفتاد و دو حديث ذكر شده است .
    او، در دوران خلافتش بارها گفت : ان شيطانا يعترينى فان استقمت فاعينونى فان عصيت فاجتنبونى و ان زغت فقومونى .
    يعنى : من شيطانى دارم كه گاه و بى گاه وسوسه ام مى كند. اگر به راه راست رفتم ، كمكم كنيد و اگر منحرف شدم ، آگاهم كنيد و مرا به راه آوريد.
    او، دختر بزرگوار رسول اكرم (ص ) فاطمه زهرا(ع ) را از ميراث پدر، محروم ساخت و دليل آورد كه پيغمبران ارث براى كسى نمى گذارند. ولى عايشه دختر خود را، كه يك زن از نه زن پيغمبر بود، وارث رسول الله شناخت .
    فاطمه (ع ) به واسطه ستمى كه ابوبكر و عمر در حقش كردند. از آنها آزرده بود و از دينا رفت در حاليكه بر آنان غضبناك بود و به همين جهت وصيت كرد جنازه اش را شبانه به خاك سپردند تا آنها بر او نماز نخوانند.
    او، حد خدا را در مورد خالدبن وليد اجرا نكرد. با اينكه خالد، مالك بن نويره را كه گوينده لا اله الا الله و محمد رسول الله بود، كشت و با همسر مالك همبستر شد. عمر كه با خالد ميانه خوبى نداشت ، اصرار مى كرد كه خالد قصاص شود. ولى ابوبكر چون خالد را دوست داشت ، مانع شد.
    او، با اينكه خود را لايق مقام خلافت نمى ديد و در زمان حياتش بارها گفته بود: اقيلونى ، ولى در هنگام مرگ ، مانند پدرى كه براى فرزند خود ميراث مى گذارد، يا همچون مالكى كه ملك مسلم خود را به كسى مى بخشد، خلافت ، مسلمانان را به عمر واگذار كرد.
    او، با اينكه عقيده داشت كه تنها راه قانونى انتخاب خليفه ، اجماع امت است ، در وقت مردن ، اجماع امت را ناديده گرفت . محراب و منبر رسول اكرم (ص ) را به نام عمر، قباله كرد.
    او، رسول اكرم را شايسته نمى ديد كه براى خود جانشينى تعيين كند.
    ولى به خودش حق داد كه اين كار را انجام دهد.
    اميرالمؤ منين (ع ) در خطبه شقشقيه مى گويد:
    فوا عجبا! بينا هو يستقيلها فى حياته ، اذ عقدها لاخر بعد وفاته .
    دوران خلافت ابوبكر به پايان رسيد و برطبق وصيت او، عمر به جايش ‍ نشست و زمام امور مسلمانان را بدست گرفت .
    عمر، مدت ده سال و پنچ ماه و بيست روز خلافت كرد و در سال بيست و سوم هجرى بدست بابا شجاع الدين فيروز كاشانى ، شش زخم خورد و از پاى درآمد.
    خصوصيات او همانند رفيق و همكارش (ابوبكر) بلكه نقاط ضعفش بيشتر از او بود.
    عمر، در سن بيست و نه سالگى ، در مكه ، مسلمان شد. از افتخاراتش اين بود كه پدر حفصه (يكى از نه زن پيغمبر) است .
    او، مردى بى سواد و بى اطلاع بود و اين مطلب را دانشمندان شيعه و سنى در كتابهاى خود با مدارك لازم ، ضبط كرده اند. اينك چند نمونه آن را از زبان دانشمندان سنى بشنويد:
    1. جوانى ، به اتفاق زنى به مسجد آمدند. جوان ادعا مى كرد كه اين زن ، مادر من است و لى آن زن منكر بود و مى گفت : من شوهر نكرده ام و اين جوان دروغ مى گويد. او پسر من نيست .
    خليفه (عمر) از جوان ، مطالبه شاهد كرد. جوان گفت : شاهدى ندارم ! زن براى اثبات ادعاى خود، چند نفر ار حاضر كرد و همه شهادت دادند كه اين زن ازدواج نكرده و جوان دروغ مى گويد.
    خليفه دستور داد جوان را - به واسطه ادعاى دروغينش - شلاق بزنند. ماءمورين ، جوان را براى اجراى دستور خليفه از مسجد بيرون بردند. در بين راه على (ع ) به آنها برخورد و چون از موضوع مطلع شد، آنها را به مسجد برگردانيد و به آن زن فرمود: درباره اين جوان چه مى گوئى ؟
    گفت : او دروغ مى گويد. پسر من نيست !
    على (ع ) رو به جانب جوان نمود و گفت : حالا كه او تو را انكار مى كند. تو نيز او را انكار كن و بگو مادر من نيست . جوان گفت : اى پسر عم پيغمبر! او مادر من است . چگونه انكار كنم ؟! فرمود: انكار كن و ناراحت نباش . من پدر تو و حسن و حسين برادران تو هستند.
    جوان گفت : من هم انكار مى كنم . خير. او مادر من نيست .
    على (ع ) همراهان آن زن را مخاطب قرار داد و پرسيد: آيا فرمان من درباره اين زن مورد تاءييد شما هست ؟ گفتند: آرى و درباره همه ما فرمان تو نافذ است .
    در اين هنگام على (ع ) رو به حضار كرد و گفت : من همه شما را گواه مى گيرم كه اين زن را به ازدواج اين جوان - كه هيچ نسبتى باهم ندارند - در آوردم و از اين لحظه آنها با يكديگر زن و شوهر خواهند بود. سپس دستور داد كيسه پولى آوردند و چهار صد و هشتاد درهم شمرد و ان را به عنوان مهر زن پرداخت و به جوان گفت : دست همسرت را بگير و برو، و ديگر نزدما نيا مگر اينكه عروسى كرده باشى !
    بهت و حيرت عظيمى حضار را فراگرفته بود. هيچ كس سخنى نمى گفت . جوان از جا برخاست كه با همسر جديدش بروند. مردم مى خواستند متفرق شوند. ناگهان فرياد آن زن بلند شد. گفت : يا اباالحسن ! بخدا پناه مى برم . اين ازدواج مرا به آتش غضب خدا خواند سوزانيد. بخدا قسم او پسر من است .
    فرمود: چطور؟!
    زن گفت : پدر اين جوان ، مردى سياه و زنگى بود. خواهران من ، مرا به عقد او درآوردند. من به اينجوان حامله شدم . آن مرد در يكى از جنگها كشته شد و من پس از وضع حمل ، طفل را به يكى از قبائل صحرانشين سپردم . او در آنجا بزرگ شد و اينك براى من ناگوار بود كه او را به خودم نسبت دهم . بدين جهت فرزندى او را منكر شدم .
    على (ع ) دستور داد، جوان را از نظر نسب ، به مادرش ملحق ساختند و نسبش را ثبت نمودند.
    2. زن ديوانه اى را به حضور خليفه (عمر) آوردند. آن زن مرتكب زنا شده بود. عمر دستور داد سنگسارش كنند. ماءمورين ، او را به محل سنگسار بردند تا حكم را درباره اش اجرا كنند.
    در اثناى اجراى حكم ، على (ع ) رسيد. او را از دست ماءمورين نجات داد و آزادش كرد. چون جريان را به اطلاع خليفه رساندند، گفت : على بدون جهت كارى نمى كند. و دليل اين كار را از آن حضرت پرسيد. على (ع ) فرمود: اين زن ديوانه است و رسول اكرم (ص ) فرمود: تكليف از ديوانگان برداشته شده تا شفا حاصل كنند.
    عمر كه نزديك بود، بدون جهت ، و تنها به واسطه بى اطلاعى از احكام خدا، زنى را به كشتن دهد، بى اختيار گفت :
    لو لا على لهلك عمر.
    يعنى : اگر على نبود، قطعا عمر به هلاكت رسيده و گرفتار غضب خداوند شده بود.
    3. زن حامله اى را به حضور خليفه (عمر) آوردند. اقرار به زنا نموده بود. عمر دستور داد سنگسارش كنند. على (ع ) پس از اطلاع از جريان او را به مسجد برگردانيد و به عمر فرمود: اگر تو در كشتن اين زن مجازى ، در قتل طفلى كه در رحم دارد، مجاز نيستى . و گويا در مورد اقرار اين زن هم او را تهديد كرده و ترسانيده اى ؟! عمر گفت : آرى چنين بوده است . فرمود: مگر نشنيدى كه رسول اكرم (ص ) تصريح نمود كه اگر كسى با تهديد اقرار كرد، حد بر او جارى نمى شود و اساسا اقراريكه با شكنجه و زندان و تهديد واقع شود، اقرار نيست .
    عمر دستور داد زن را آزاد كردند و گفت : زنان جهان عاجزند از اينكه فرزندى چون على بن ابيطالب به دنباى بشريت تحويل دهند. اگر على نبود به هلاكت و گمراهى افتاده بودم .
    4. دو نفر مرد به زنى از قريش مراجعه كردند و صد دينار نزد او امانت گذاشتند و گفتند: هرگاه ما دو نفر، باهم نزد تو آمديم پول را بده ، و اگر يكى از ما به تنهائى نزد تو آمد، نپرداز.
    يك سال از اين جريان گذشت . يكى از آن دو نفر به آن زن مراجعه كرد و گفت : رفيقم از دنيا رفت . صد دينار را به من تسليم كن . زن از دادن پول خوددارى كرد ولى مردك با اصرار و فشار، پول را از او گرفت و رفت .
    سال بعد، دومى آمد و پول را از آن زن مطالبه كرد. زن گفت : رفيقت آمد و خبر مرگ تو را اورد و من پولها را به او دادم . نزاع بالا گرفت و مخاصمه را به حضور خليفه (عمر) بردند. عمر گفت : به نظر من ، زن ضامن است و مى خواست زن را محكوم كند.
    زن گفت : تو را بخدا قسم درباره ما حكم نكن و بگذار على ابيطالب در اين مساله قضاوت كند! به دستور خليفه آنها را به پيشگاه على (ع ) بردند. چون جريان را به عرض رسانيدند. على (ع ) دانست كه اين دو مرد، حيله كرده اند و طبق نقشه قبلى اين كار را انجام داده اند. لذا به جانب آن مرد متوجه شد و گفت : مگر شما به اين زن نگفته ايد كه براى دريافت پول ، بايد تو و رفيقت با هم مراجعت كنيد؟ گفت : بلى . گفته ايم . فرمود: اينك پول شما نزد من حاضر است . برو رفيقت را بياور تا تسليم كنم .
    وقتى عمر از قضاوت اميرالمؤ منين (ع ) مطلع شد، گفت : خدا مرا بعد از على بن ابيطالب زنده نگذارد!
    اين نمونه اى بود از بى اطلاعى خليفه از مسائل دينى و احكام الهى و براى اينكه از موضوع خارج نشويم ، به همين چند داستان اكتفا كرديم و البته دلائل فراوانى در دست است كه همه ، از جهل و بى خبرى او حكايت مى كنند.
    از ساير فضائل و مكارم نيز، متاءسفانه خليفه چيزى احراز نكرده و در هيچ مرحله از مراحل حيات خود، نقطه درخشانى نداشته است .
    در جنگ هاى اسلامى ، شجاعتى از خود نشان نداده و در بسيارى از غزوات - به تصريح شيعه و سنى - فرار كرده و جان خود را از خطر رهانيده است .
    اشتباهات زندگيش بى حساب بود و هر اشتباهى كه مى كرد، بلافاصله زبان به معذرت مى گشود و درست همان گونه بود كه على (ع ) در وصفش ‍ مى گويد:
    يكثر العثار فيها و الاعتذار منها.
    زندگانيش غرق در خطا و معذرت بود. پشت سر هم لغزش مى كرد و پى در پى عذر مى خواست . نه آن اندازه علم داشت كه اشتباه نكند و نه : شهامت داشت كه به جهل خود اعتراف كند.
    در داستانهائى كه قبلا نقل كرديم اين مطلب به خوبى ديده مى شود.
    او، صريحا مى گفت : بيعت ابى بكر فلته اى بود. يعنى كارى بود بى اساس كه بدون تدبر واقع شد. و حتى مى گفت : اگر در آينده كسى به اين ترتيب از مردم بيعت بگيرد، گردنش را بزنيد.
    ولى در عين حال ، ابوبكر را خليفه مى شمرد و مردم را با زور تهديد و حتى با كشيدن شمشير به پاى منبر ابوبكر مى برد تا جبرا با او بيعت كنند. يعنى آن كار بى اساس و بى تدبر را تقويت نمايند.
    او، معتقد بود كه خليفه ، بايد به صلاح ديد مردم و اجماع امت ، برگزيده شود، ولى خودش بدون مراجعه ، با آرا مسلمين و تنها با وصيت ابوبكر بر مسند خلافت تكيه زد و نام خود را اميرالمؤ منين گذاشت .
    او، بنى اميه را كه خطرناك ترين دشمنان اسلام و رسول اكرم (ص ) بودند، بر كرسى فرمانروائى نشاند و زمينه فسادهاى آينده آنها را فراهم نمود. يزيدبن ابى سفيان را به حكومت شام گماشت ، و پس از مرگ او، برادرش معاوية بن ابى سفيان را بجاى او فرماندار شام نمود و بدين ترتيب با دست خودش ، بناى حكومت جور و فساد را پى ريزى كرد.
    او، در هنگام مرگ مساله خلافت را در ميان شش نفر، قرار داد كه پس از تبادل نظر، از بين خود يكى را انتخاب و با او بيعت كنند. شش نفر مذكور عبارت بودند از:
    1. على (ع ). 2. طلحه . 3. زبير. 4. عثمان . 5. عبدالرحمن بن عوف . 6. سعد بن ابى وقاص .
    و الله انى لاعلم مكان الرجل ، لو وليتموه امركم لحملكم على المحجة البيضاء.
    من منزلت اين مرد (على ) را خوب مى دانم . بخدا قسم اگر او زمامدار شود، امت را به راه راست هدايت خواهد كرد.
    عبدالله گفت : پدر جان ! با اينكه على را چنين شايسته مى دانى چرا او را به خلافت تعيين نمى كنى ؟! عمر جواب داد:
    اكره ان يتحملها حيا و ميتا.
    چه زنده باشم و چه مرده ، بر من ناگوار است كه على بر مسند خلافت بنشيند.
    عمر، در تعيين شوراى خلافت ، مقاصدى داشت و كسانى را در برابر على (ع ) قرار داده بود كه به قرار خودش صلاحيت نداشتند.
    به طلحه گفت : رسول اكرم (ص ) رد وقت وفاتش ، بر تو خشمگين بود. بنابراين شايسته خلافت نيستى .
    به زبير گفت : تو مردى خسيس و لئيم هستى و بكار خلافت نمى آئى .
    به عثمان گفت : تو از قدرت خلافت ، سوء استفاده خواهى كرد و بنى اميه را به جان و مال مردم مسلط خواهى نمود و مردم را به ستوه خواهى آورد.
    به عبدالرحمن بن عوف گفت : تو مرد ضعيفى هستى و قدرت زمامدارى و خلافت را ندارى . به سعدبن اى وقاص گفت : تو مرد جنگ هستى ، نه مرد خلافت و علاوه بر آن خون (بنى زهره ) در بدن تو جريان دارد. يعنى از قريش نيستى .
    اين افراد را با اقرار به اينكه شايسته خلافت نيستند، براى خلافت نامزد نمود و دستور داد كه رئيس شرطه (محمد بن سلمه ) و پنجاه نفر اعوان او، مراقب اين شش نفر باشند و به آنها سه يا شش روز مهلت دهند. اگر مدت مهلت به پايان رسيد و اين افراد توافقى نكردند و كسى را از بين خود انتخاب ننمودند، همه را گردن بزنند.
    پنج نفرى كه عمر، در برابر على (ع ) قرار داد، كسانى بودند كه امكان نداشت على به خلافت برسد. زيرا وجود سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف و عثمان براى چرخانيدن كار به ضرر على (ع ) كافى بود چه ، هر سه از مخالفين او بودند.
    نتيجه شوم ديگرى كه عمر، از اين شورا گرفت ، منحرف نمودن زبير از على (ع ) بود. زيرا زبير عمه زاده على و از ياران و معتقدين امام (ع ) بود و در روز سقيفه ، به حمايت از على ، شمشير كشيد و در تشييع جنازه حضرت زهرا(ع ) شبانه شركت داشت .
    وقتى عمر، شوراى خلافت را از شش نفر كه يكى از آنها زبير بود، تشكيل داد، زبير خود را كفو و مانند على در خلافت ديد. از آن روز با طمع به مقام خلافت رفتار خود را با على تغيير فاحش داد.
    در جنگ جمل هم كه زبير بيعت خود را كه با على (ع ) نموده بود، شكست . نتيجه تدبيرى است كه خليفه دوم در تشكيل و تركيب شورى ، به منظور محروم نمودن على (ع ) از حقش بكار برد.
    بارى ، براى عمر مسلم و قطعى بود كه نتيجه كار شورى ، خلافت عثمان و محروميت على (ع ) است ، و خلافت عثمان راه را براى تسلط بنى اميه و معارضه معاويه با على و غلبه بنى اميه بر بنى هاشم ، هموار مى سازد.
    اگر چه شوراى خلافت ، آخرين لغزش هاى عمر بود، ولى اين لغزش آنقدر رسوا و نكبت بار است كه با هيچ يك از لغزش هاى او قابل قياس نيست .
    عثمان پسر عفان ، از خاندان بنى اميه و مردى تاجرپيشه بود و بزازى مى كرد. در مكه مسلمان شد و با مهاجرين بمدينه هجرت كرد. امتيازى كه عثمان بر ابوبكر و عمر دارد، مساله قريشى بودن اوست .
    به تصريح دانشمندان و مورخين ، عثمان از نظر اطلاعات دينى ، حتى از دو رفيقش (ابوبكر) و(عمر) هم پائين تر بود.
    لغزش هاى او، به حدى است كه براى ما در اين كتاب ، فرصت بيان همه آنها نيست و همين اندازه كافى است بدانيم كه لغزش ها و رسوائى هاى او مسلمانان را وادار كرد، انقلاب كنند و در نتيجه آن انقلاب ، عثمان كشته شد.
    او، در نتيجه شوراى عمر، خليفه شد. و هنگامى كه مردم با او بيعت كردند، آنقدر ذوق زده شده بود كه هنوز بر منبر نرفته و خطبه اى نخوانده ، يك راست به خانه خود رفت . تمام افراد بنى اميه كه در مدينه سكونت داشتند، در خانه او به عنوان تبريك حضور يافتند. عثمان دستور داد در خانه را بر روى ابوسفيان بن حرب ، يعنى همان مرد پليدى كه در بسيارى از جنگها، عليه السلام و مسلمين فرمانده سپاه كفر بود، يعنى همان كسى كه خون صدها شهيد مسلمان را به گردن داشت . آرى ، اين ابوسفيان با آن سوابق كثيفش فرياد زد:
    اى فرزندان اميه ! همانطورى كه بچه هاى كوچه با توپ ، بازى مى كنند، شما هم با خلافت بازى كنيد و دست به دست بگردانيد. قسم به آنكه ابوسفيان به او قسم مى خورد! نه عذابى ، نه حسابى ، نه بهشتى و نه دوزخى ، نه رستاخيزى و نه قيامتى در كار است و همه اين حرفها دروغ و بى اساس ‍ است .
    با اينكه اين سخنان ، كفر محض بود و بر عثمان كه اينك خود را خليفه پيغمبر مى داند، واجب بود او را بدست جلاد بسپارد تا گردنش را به جرم ارتداد بزند، ولى چون ابوسفيان ، شيخ بنى اميه و مورد احترام عثمان بود از او درگذشت و هيچ اقدامى نكرد.
    او، عبيدالله بن عمر را كه قاتل سه نفر بى گناه ، بود، يعنى هرمزان والى خوزستان شاهزاده مسلمان ايرانى و يك دختر كوچك و غلام سعد بن ابى وقاص را كشته بود، و مطابق مقررات اسلام بايد اعدام شود، مورد عفو قرار داد و به اين ترتيب ، قاتلى كه دو مرد مسلمان و يك كودك را بدون هيچ مجوزى كشته بود، از قصاص نجات يافت و علماء سنى هم اعتراف دارند كه اين قضاوت . اولين قضاوت ظالمانه و نامشروع عثمان در ايام خلافتش ‍ شمرده مى شود.
    هنوز سال اول خلافتش به پايان نرسيده بود كه انحرافات شديد او، شروع شد. وليدبن عقبه را كه از جانب مادر، برادرش بود، فرماندار كوفه كرد. وليد مردى فاسق و فاجر و دائم الخمر بود و در كوفه كار هرزگى و رسوائى را به جائى رسانيد كه يك روز صبح ، در حال مستى بمسجد اعظم رفت و در مجراب ، بعنوان امامت بر مردم نماز خواند ولى آنچنان مست بود كه نماز صبح را چهار ركعت گذاشت .
    دو نفر از حاضرين جلو رفتند و از مستى او استفاده كرده ، انگشترى او را از دستش درآوردند و به عنوان مدرك جرم ، به مدينه نزد عثمان بردند و شكايت كردند. عثمان نه تنها به شكايت آنها اعتنا نكرد، نه تنها وليد را حد نزد، بلكه شكايت كنندگان را به عنوان اينكه بر امير خود تهمت زده اند، شلاق زد.
    او، فدك را كه ابى بكر و عمر، ظالمانه از تصرف دختر رسول اكرم (ص ) خارج ساختند، به مروان بن حكم بخشيد و تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز دست به دست ، ميان فرزندان مروان مى گشت .
    او، يك پنجم از بيت المال را به مروان بن حكم هديه كرد و آن راند شده رسول اكرم (ص ) را وزير خود گردانيد.
    او، حكومت شام را بصورت يك حكومت خودمختار، به معاويه بن ابى سفيان واگذار كرد وبه وى اجازه داد كه در آن سرزمين وسيع هر كارى دلش ‍ مى خواهد انجام دهد.
    او، حكومت كوفه را ابتدا به برادرش وليد بن عقبه و بعد به سعيد بن عاص ‍ واگذار كرد. و حكومت مصر را به عبدالله بن ابى سرح كه در زمان رسول اكرم (ص ) مرتد شده و آن حضرت خونش را هدر كرده بود. چون بردار رضاعيش بود، هديه كرد.
    او، عبدالله بن عامر اموى ، پسر عموى خود، را فرماندار بصره و كشور پهناور ايران نمود. تا به ميل خود هركارى مى خواهد بكند.
    او، يعلى بن اميه را - چون از بنى اميه بود - بر سر مردم يمن مسلط ساخت و حاكم آن كشور نمود.
    او، سيصد هزار درهم صدقات طايفه قضاعه را يكجا به حكم بن ابى العاص ‍ - رانده شده پيغمبر - بخشيد.
    او، خمس غنيمت هاى افريقيه را كه بالغ بر پانصدر هزار دينا بود، به مروان بن حكم - پسر عمو و داماد خودش بخشيد.
    ابوموسى اموال بى شمارى از درآمدهاى كشور عراق ، به مدينه آورد.
    عثمان تمام آن اموال را ميان بنى اميه تقسيم كرد.
    او، سيصد هزار درهم به حارث بن حكم - برادر مروان - بخشيد.
    او، به سعيد بن عاص اموى ، يكصد هزار درهم بخشيد.
    على (ع ) و جمعى از بزرگان صحابه با او صحبت كردند و صداى اعتراض ‍ مردم رابه گوش او رساندند. عثمان در جواب گفت ، او با من قرابت و خويشاوندى دارد!!!
    او، به عبدالله بن خالد اموى سيصد هزار درهم و به ساير مردان طايفه عبدالله ، هر يك صد هزار درهم عطا كرد.
    او، دويست هزار دينا به ابوسفيان بن حرب بخشيد.
    اينها نمونه هائى از بخشش هاى عثمان كه از بيت المال مسلمين انجام مى گرفت بود و بطور خلاصه بايد بگوئيم در اثر خلافت عثمان ، جمعى از سرشناسان و كسانى كه اهل زد و بندهاى سياسى و قادر بر اخلال گرى و خرابكارى بودند، توانستند ثروتهاى بى حسابى بياندوزند.
    زبيربن عوام - از بركت بخشش هاى عثمان - داراى ثروتى افسانه اى شده بود. يازده خانه در مدينه ، دو خانه در بصره ، يك خانه در كوفه و يك خانه در مصر داشت . داراى چهار زن بود كه پس از مرگ او - پس از اخراج ثلث - به هر يك ، يك ميليون و دويست هزار درهم ارث رسيد و مجموع ثروت او را پنجاه و نه ميليون و هشتصد هزار درهم ثبت كرده اند.
    طلحة بن عبيدالله نيز از بذل و بخشش هاى عثمان بى بهره نماند. و مورخين املاك و اموال او را - در روز مرگش - سى ميليون درهم نوشته اند.
    عبدالرحمن بن عوف هم ، بهره كاملى از عثمان برگرفت . او در هنگام مرگ ، داراى هزار شتر، سه هزار گوسفند، صد اسب و يك مزرعه بزرگ و قابل ملاحظه بود.
    سعد بن ابى وقاص نيز از مراحم خليفه بهره مند بود. او كاخى مجلل براى خود ساخته بود و وقتى چشم از جهان پوشيد، دويست و پنجاه هزار درهم از او ميراث باقى ماند.
    يعلى بن اميه نيز كه مشمول مراحم عثمان بود، در هنگام مرگ داراى پانصد هزار دينار نقد و يكصد هزار دينار هم قيمت املاك و مطالبات او بود.
    زيدبن ثابت كه از فدائيان و محافظين عثمان بود، وقتى از دينا رفت - بنا به نقل مسعودى - به قدرى طلا و نقره از او باقيمانده بود كه آنها را با تبر مى شكستند و ساير اموال و املاك او، جداگانه به حساب آمد و بالغ بر صد هزار دينار بود.
    اينها نمونه اى از بذل و بخشش هاى عثمان نسبت به ديگران بود و امام خودش چگونه از اموال مسلمين استفاده مى كرد و زندگانى شخصى خليفه چگونه مى گذشت ، اين مطلبى است كه بايد به مدارك تاريخى مراجعه كنيم و گوشه اى از آن را نشان دهيم .
    عثمان برخلاف روش رسول اكرم (ص ) و حتى برخلاف رفتار همكاران خود - ابوبكر و عمر - لباسى مانند سلاطين مى پوشيد و بر روى لباسهايش ‍ جبه اى از خز در بر مى كرد كه قيمت آن ، به تنهائى يكصد دينار طلا بود.
    قسمت مهمى از زيورها و جواهرات بيت المال را - كه از غنائم جنگى بود - به خانواده خود بخشيد بود.
    مقدار زياد از اموال بيت المال را صرف ساختن يك خانه مجلل و كاخ باشكوه ، براى خودش كرده بود.
    روزى كه عثمان كشته شد، مبلغ سى ميليون و پانصد هزار درهم ، يكصد و پنجاه دينار پول نقد نزد خزانه دارش موجود بود. هزار شتر در ربذه و املاكى در نقاط مختلف داشت كه دويست هزار دينار قيمت آنها بود. علاوه بر آنها تعداد يك هزار مملوك داشت .
    آنچه تا اينجا ذكر كرديم ، ارقام و آمارى است كه مورد تاءييد مورخين شيعه و سنى است و بهتر آن است كه سخن را با يك جمله از سخنان امام على (ع ) كه درباره عثمان فرموده و در همين جمله ، همه گفته ها خلاصه مى شود، خاتمه دهيم - آن حضرت در خطبه شقشقيه چنين مى گويد:
    الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه ، و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبتة الربيع .
    يعنى : نفر سوم (عثمان ) برخاست (و خلافت را اشغال كرد) در حاليكه هر دو جانب خود را پر از باد كرده بود و فرزندان پدرش (بنى اميه ) با او همدست شدند. مال خدا(بيت المال ) را مى خوردند. مانند شترى كه علفهاى بهارى را با ميل و رغبت مى خورد.
    اين لغزشها و اين بذل و بخشش هاى بى مورد، اين تقسيم كشور اسلامى ميان بنى اميه ، اين محروم ساختن عامه مردم از حقوق حقه خود و اين بى اعتنائى به احكام خدا، موجب شد كه مردم مسلمان و علاقه مندان به اسلام ، زبان به اعتراض بگشايند.
    از كسانى كه چندين مرتبه عثمان را نصيحت كرد و او را از عاقبت كار بيم داد، امير المؤ منين على (ع ) بود. ولى عكس العمل ، جز تمسخر و بى اعتنائى از طرف عثمان ديده نشد.
    ابوذر غفارى كه از اصحاب بزرگوار رسول اكرم (ص ) بود، او را اندرز داد. ولى عثمان او را به شام و سپس به ربذه تبعيد كرد و اين تبعيد منجر به مرگ اين مرد عالى مقام شد.
    عمار ياسر، به خانه او رفت و با او درباره اشتباهاتش سخن گفت . ولى عثمان به اتفاق غلامانش او را مضروب و پشت و پهلويش را با لگد درهم كوبيدند كه در نتيجه ، مدتى بى هوش بود و مبتلاى به فتق شد.
    بى عدالتى ها و انحراف هاى عثمان ، كار خود را كرد .از مصر و عراق ، گروه هائى به مدينه آمدند. چند روزى به مذاكره گذشت و چون بكلى از عثمان نااميد شدند، دست به انقلاب زدند و او را كشتند.
    بحث خلافت را، را با اينكه از موضوع كتاب خارج بود در اينجا بطور مختصر نقل كرديم تا معلوم شود كه چه كسى صلاحيت تصدى اين مقام را دارا بود. و چه كسانى ، بدون صلاحيت آن را بدست گرفتند. در نتيجه خلافت آنها، چه مفاسدى در ميان مسلمانان و در كشورهاى اسلامى بوجود آمد.
    درست است كه پس از قتل عثمان ، مردم دست از على برنداشتند و او را با اصرار، به قبول خلافت وادار كردند. ولى آيا ديگر امكان داشت كه على (ع ) بتواند، حقايق اسلام را مورد اجرا قرار دهد؟! البته نه ، زيرا سركشان و منحرفينى كه ترتبيت شده دوران خلفا بودند، از گوشه و كنار سر برداشتند و با على (ع ) به مخالفت برخاستند.
    طلحه و زبير با همكارى عايشه (دختر ابوبكر) دست به آشوب و فتنه زدند و جنگ جمل را بر پا نمودند.
    معاويه در شام به مبارزه با اميرالمؤ منين برخاست و جنگ صفين را بوجود آورد.
    خوارج نهروان ، ضربه ديگرى برخلافت على (ع ) زدند. و بالاخره ، كار به مراد بنى اميه خاتمه يافت . على (ع ) با توطئه چند تن از خوارج ، به شهادت رسيد. معاويه روزبه روز با نيرنگ هاى خود پايه هاى خلافت ، يا به عبارت صحيح تر، پايه هاى سلطنت خود را محكم تر ساخت . چه خونهاى پاكى كه بدست او و كمك يارانش به خاك ريخت . چه اموالى از مسلمانان به غارت رفت .
    او زمينه را براى سلطنت پسرش يزيد، آماده كرد. چه جناياتى كه يزيد در دوران كوتاه حكمرانيش مرتكب نشد و چه خون هائى كه نريخت ؟!
    به دنبال او، مروان ها، عبدالملك ها، وليدها و يزيدها بر مسند خلافت تكيه زدند. كسانى كه دائم الخمر، زانى ، جانى و به تمام ناپاكى هاى آلوده بودند.
    آرى . جايگاه رسول اكرم (ص ) و منبر پيامبر عظيم الشاءن اسلام ، بدست چنين تبه كارانى افتاد و فساد و بدبختى دامنگير مسلمين شد
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

صفحه 10 از 10 نخستنخست 12345678910

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 10 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 10 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 25-11-2011, 01:55
  2. چرا نام امام على و ساير ائمه*در قرآن نيامده است؟!
    توسط vorojax در انجمن مباحث ديگر بخش اسلامی
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 09-07-2011, 05:05
  3. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 04-03-2011, 17:26
  4. مراتب انس با قرآن
    توسط محبّ الزهراء در انجمن مباحث قرآنی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 25-02-2011, 11:50
  5. آداب تلاوت قرآن
    توسط vorojax در انجمن آداب
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 29-08-2008, 04:34

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه