صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از 11 به 15 از 15

موضوع: دشمنان پيامبران

  1. #11
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    برخورد شديد موسي ـ عليه السلام ـ با آشوب سامري

    خداوند ماجراي گمراهي قوم توسّط سامري را به موسي ـ عليه السلام ـ وحي كرد، موسي ـ عليه السلام ـ با ناراحتي و خشم از كوه طور به سوي قوم خود بازگشت و آنها را زيررگبار سرزنش خود قرار داد.
    موسي ـ عليه السلام ـ از شدّت خشم و ناراحتي، الواح تورات را بر زمين زد و شكست، بني
    اسرائيل به پيش آمده و گفتند: «ما در اين كار تقصيري نداريم، بلكه سامري اين كار را كرد.»
    موسي ـ عليه السلام ـ به برادرش هارون متوجّه شد و از شدّت خشم، سر و ريش او را گرفت و گفت: «چرا وقتي كه ديدي آنها گمراه شدند، از من پيروي نكردي؟ آيا از منن نافرماني نمودي؟»
    هارون: «اي فرزند مادرم! ريش و سرم را مگير، من ترسيدم بگويي تو ميان بني
    اسرائيل تفرقه انداختي، و سفارش مرا به كار نبستي.»
    موسي ـ عليه السلام ـ متوجّه سامري شد و او را محكوم و سرزنش كرد و سپس فرمود: «برو كه بهرة تو در زندگي دنيا اين است كه هر كس به تو نزديك شود، خواهي گفت كه با من تماس نگيرد.»
    آري سامري كه منافقي خودخواه ولي باهوش بود، از نقاط ضعف بني
    اسرائيل سوء استفاده كرد و فتنة عظيمي بپا نمود، سرانجام موسي ـ عليه السلام ـ او را آن چنان مجازات كرد كه از كشتن بدتر بود يعني او را از جامعه طرد كرد و مردم او را به عنوان يك مرد نجس و آلوده ميدانستند و با او تماس نمي
    گرفتند.
    روايت شده: سامري به بيماري مرموز و واگيردار «لامساس» گرفتار شد، هركس با او تماس مي
    گرفت به آن بيماري مبتلا شده و بدنش آن چنان مي
    سوخت كه گويي در ميان آتش افتاده است.
    او سر به بيابانها نهاد و همچنان گرفتار بيماري و نفرت جامعه بود تا به هلاكت رسيد.
    گرچه سامري، ضربة شديدي بر وحدت و انسجام بني
    اسرائيل وارد ساخت، ولي موسي ـ عليه السلام ـ به زودي به فرياد آنها رسيد، و با مقاومت و شدّت عمل و برنامههاي انقلابي غائلة سامري را به زبالهدان تاريخ سپرد، و فريبخوردگان را بازسازي نمود و براي چندمينبار، بنياسرائيل را از انحراف و سقوط نجات داد، آنها از كردة خود پشيمان شده و توبه كردند، و به فرمان موسي ـ عليه السلام ـ مجسّمة گوساله را خرد كرده و ريزههاي آن را به رود نيل انداختند.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #12
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض مبارزه ادريس با طاغوت عصرش

    مبارزه ادريس با طاغوت عصرش

    ادريس تنها به عبادت و اندرز مردم اكتفا نمي كرد، بلكه به جامعه توجه داشت كه اگر ظلمي به كسي شود، از مظلوم دفاع كند و در برابر ظالم، ايستادگي نمايد. به عنوان نمونه به داستان زير توجه نماييد:
    در عصر او پادشاه ستمگري حكومت مي كرد، ادريس و پيروانش از اطاعت شاه سرباز زدند و مخالفت خود را با طاغوت، آشكار ساختند، از اين رو آنها را از طرف دستگاه آن شاه جبّار، به عنوان «رافَضي» (يعني ترك كننده اطاعت شاه) خواندند.
    روزي شاه با نگهبانان خود در بيابان، به سير و سياحت و شكار مشغول بود كه به زمين مزروعي بسيار خرّم و شادابي رسيد، پرسيد: «اين زمين به چه كسي تعلق دارد؟»
    اطرافيان گفتند: «به يكي از پيروان ادريس».
    شاه، صاحب آن ملك را خواست و به او گفت: اين ملك را به من بفروش. او گفت: من عيالمند هستم و به محصول اين زمين محتاج تر از تو مي باشم و به هيچ عنوان از آن دست نمي كشم.
    شاه بسيار خشمگين شد، و با حال خشم به قصرش آمد، چون همسرش او را خشمگين يافت، علت را پرسيد و او جريان را بازگو كرد و با همسرش در اين مورد به مشورت پرداخت، و به اين نتيجه رسيدند كه رهنمودهاي ادريس، مردم را بر ضد شاه، پرجرئت و قوي دل كرده است.
    همسر شاه كه يك زن ستمگر و بي رحم بود گفت: «من تدبيري مي كنم كه هم تو صاحب آن زمين شوي و هم مردم با تبليغات وارونه، رام و خام شوند.»
    شاه گفت: «آن تدبير چيست؟»
    زن كه حزبي بنام «ازارقه» (چشم كبودها) از افراد خونخوار و بي دين تشكيل داده بود به شاه گفت: «من جمعي از حزب «ازارقه» را مي فرستم تا صاحب آن زمين را به اينجا بياورند و همه ي آنها شهادت بدهند كه او آيين تو را ترك كرده، در نتيجه كشتن او جايز مي شود، تو نيز او را مي كشي و آن سرزمين خرّم را تصرّف مي كني.»
    شاه از اين نيرنگ استقبال كرد و آن را اجرا نمود و پس از كشتن آن شيعه ي ادريس، زمينهاي مزروعي او را تصرّف و غصب نمود.
    حضرت ادريس از جريان آگاه شد و شخصاً نزد شاه رفت و با صراحت به او اعتراض كرده ؛ آيين او را باطل دانست و او را به سوي حق دعوت نمود، سرانجام به او گفت: «اگر توبه نكني و از روش خود برنگردي، به زودي عذاب الهي تو را فرا خواهد گرفت، و من پيام خود را از طرف خداوند به تو رساندم.»
    همسر شاه، به او گفت: هيچ ناراحت مباش، من نقشه ي قتل ادريس را طرح كرده ام، و با كشتن او رسالتش نيز باطل مي شود.»
    آن نقشه اين بود كه چهل نفر را مخفيانه مأمور كشتن ادريس كرد، ولي ادريس توسّط مأموران مخفي خود، از جريان آگاه شد و از محلّ و مكان هميشگي خود به جاي ديگر رفت، و آن چهل نفر در طرح خود شكست خوردند مدّتها گذشت تا اينكه عذاب قحطي، كشور شاه را فرا گرفت كار به جايي رسيد كه زن شاه، شبها به گدايي مي پرداخت تا اينكه شبي سگها به او حمله كردند و او را پاره پاره نموده و دريدند. بلاي قحطي نيز بيست سال طول كشيد و سرانجام، آنها كه باقي مانده بودند به ادريس و خداي ادريس ايمان آوردند و كم كم بلاها رفع گرديد. و ادريس عليه السلام پيروز شد. (6)
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  4. #13
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض نبرد طالوت با جالوت

    نبرد طالوت با جالوت

    طالوت به رياست برگزيده شد و در فرماندهي جنگ تدبير صحيحي اتخاذ كرد و عقل، اراده، زيركي و هوش خود را آشكار ساخت. طالوت به بني اسرائيل گفت: افرادي در لشكر من ثبت نام كنند كه فكرشان مشغول نباشد و گرفتاري نداشته باشند هر كس ساختماني بنا كرده و بنايش تمام نشده است، هر كس نامزدي دارد و هنوز ازدواج نكرده و هر كس بازرگاني و داد و ستدي دارد و از كار فارغ نشده است، ثبت نام نكند و وارد لشكر ما نشود.
    پس از چندي لشكري متشكل آراسته شد و سربازاني منظم و سپاهي مقتدر در مقابل او آماده شد، اما طالوت چون ديد برخي سران و افراد سپاه در كار رياست او شك و ترديد دارند و در مورد سلطنت او اعتراض دارند تصميم گرفت موقعيت خود را بررسي و آنها را امتحان كند تا مبادا به هنگام نبرد و برافراشته شدن پرچمها دست از وي بردارند و او را رها سازند و از صحنه نبرد فرار كنند، لذا به بني اسرائيل گفت: به زودي به نهر آبي مي رسيم، هر كس بردبار است و اطاعت مرا مي نمايد، بايد فقط يك كف آب بياشامد تا صداقت و صميميت خود را به من نشان دهد. ولي هر كس كه بيش از اين مقدار آب نوشيد از دستور من تجاوز كرده و از من نيست.
    چون لشكر به نهر آب رسيد، آنچه طالوت از آن بيم داشت، تحقق يافت، زيرا به جز تعداد انگشت شماري، بقيه سپاهيان بيش از حد آب نوشيدند و اين عده معدود، بردباران مؤمن و دوستان صادق و بي رياي طالوت بودند. به اين ترتيب سربازان طالوت به دو دسته تقسيم شدند، گروه كثيري بي اراده و سست عنصر و گروه اندكي مقتدر و مصمم، ولي طالوت دوستان بي رياي خود را براي جنگ آماده كرد و با افراد سست عنصر سخني نگفت و به اتفاق مجاهدين خالص براي مبارزه با دشمن و جنگ در راه خدا آماده شد.
    آنگاه كه بني اسرائيل به ميدان رزم شتافتند و آماده نبرد شدند، نگاهي به صف دشمنان خويش افكندند و ديدند آنها مرداني سلحشورند، از جهت ساز و برگ نظامي و نفرات بر بني اسرائيل برتري دارند، جالوت قهرمان، سردار ايشان است و بين آنان جولان مي دهد و رجز خواني مي كند.
    در اين هنگام، سربازان طالوت دو دسته شدند: دسته اي دچار ضعف شديد روحيه شده و ترس وجود آنها را فرا گرفت و نيرويشان تحليل رفت و گفتند:" ما امروز قدرت نبرد با جالوت و سربازان او را نداريم." دسته ديگر صابر و استوار ماندند. اين دسته بودند كه قلبشان از ايمان سرشار و دلهايشان به نور ايمان روشن شده بود و آماده مرگ و جانبازي بودند و از كثرت سپاه دشمن و قلت تعداد خود نهراسيدند، بلكه با شجاعت به طالوت گفتند: كار خود را ادامه بده و در طريق خود قدم بردار، ما به خواست خدا از كمبود نفرات و شكست نمي هراسيم و ضعف و سستي متوجه ما نمي گردد زيرا" چه بسا جمعيت اندكي كه به ياري خدا بر سپاهي انبوه پيروز شده اند و خدا يار و معين صابران است."
    بني اسرائيل در حالي آماده جنگ شدند كه سلاحشان صبر و توشه راهشان ايمان بود. در اين حال متوجه خدا شدند و از وي خواستند كه صبر فراوان به ايشان عنايت كند و نصرت خويش را نصيبشان فرمايد، و همي گفتند كه ما تنها براي جهاد در راه تو و تحصيل رضاي تو از سرزمين و زادگاه خود خارج شده ايم.
    آنگاه كه هر دو سپاه با يكديگر مواجه شدند و تنور جنگ شعله ور شد و تب آن بالا گرفت، جالوت به ميدان نبرد آمد و براي خود همرزمي طلبيد، اما بني اسرائيل، از خشم و غضب او ترسيدند، از نعره او بر خود لرزيدند و در مقابل صولت و قدرت او دچار ترس و وحشت شدند و عده اي از ايشان به فكر فرار افتادند.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  5. #14
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض حمايت از او در برابر نمروديان‏

    حمايت از او در برابر نمروديان‏

    * و تلك حجتنا ءاتينا ابراهيم على قومه نرفع درجات من نشاء...(244(
    ترجمه: اينها دلايل مابود كه ابراهيم در برابر قومش داديم. درجات هركس رابخواهيم (و شايسته بدانيم) بالا مى‏بريم...
    ترجمه منظوم:
    · چنين است آن حجت و آن دليل‏به‏هركس بخواهيمبى‏چون و چندمقامى ببخشم نيك و بلند
    · كه داديم برآن رسول خليل‏مقامى ببخشم نيك وبلندمقامى ببخشم نيك و بلند
    تدبر و تفكر:
    ابراهيم(ع) يك تنه در برابر انبوه توطئه‏هاى نمروديان مقاومت كرد و در تمامىآنها تا سرحد پيروزى پيش رفت، براى خدا قيام مى‏كرد و خداوند هم او را كفايت مى‏كردو در آخرين روياروى نجات ابراهيم(ع) از مهلكه حتمى و قطعى يعنى كوهى از آتش، دشمنرا در اوج قدرت نمايى به عمق ضعف و زبونى كشيد و به راحتى از چنگال گرگ‏هاى آدمنماى نمرودى نجات داد و اين‏گ‏ونه نجات يافتن ابراهيم(ع) بزرگترين آيات و حجتپروردگار براى ابراهيم(ع) عليه آن قوم نادان بود.


    نمرود و آزار

    در تواريخ و روايات آمده است كه نمرود دستور داد كه در آن نزديكي بناي مرتفعي براي او بسازند تا از آنجا كيفيت سوختن ابراهيم را تماشا كند و چون ابراهيم را به هوا پرتاب كردند آزر را نيز همراه خود به بالاي آن برد . ناگهان بر خلاف انتظار و يا كمال تعجب مشاهده كرد كه ابراهيم صحيح و سالم ميان آتش نشسته و آن محوطه به صورت باغ سرسبز و خرمي در آمده و ابراهيم با مردي كه در كنار اوست به گفتگو مشغول است .
    نمرود رو به آزر كرد و گفت : اي آزر بنگر كه اين پسر تو تا چه حد پيش پروردگارش گرامي است . ( تفسير قمي ص 429-431)
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  6. #15
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض هابیل و قابیل

    هابیل و قابیل



    سالها از پی هم می گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و ادر می بالیدند و بزرگ تر می شدند . دیگر هابیل و قابیل و خواهرانشان هر یک جوانی برومند شده بودند . از همان آغاز جوانی قابیل به زمین روی آورد و با راهنمایی پدر به زراعت پرداخت هابیل نیز به فراهم آوردن احشام و گله داری بز و گوسفند و شتر مشغول شد خواهران هم به مادرشان حوا کمک می کردند .
    از این چهار فرزند هابیل و خواهر دوقلوی قابیل زیباتر از آن دوتن دیگر بودند خواهر توامان قابیل دختری کامل برازنده و بسیار زیبا بود و هابیل با بالای بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سر شار از مهربانی جوانی به راستی زیبا می نود . یک روز که دختران در خانه نبودن و هابیل وقابیل نیز بیرون از خانه به دنبال کار خود بودند حوا به آدم گفت :
    آدم آیا وقت آن رسیده است که فرزندانمان هریک همسری داشته باشند و خود فرزندانی بیاورند؟.
    چرا مدتی است که در این فکر هستم امروز پس از نیایش چاشتگاهی از پروردگار خوهم خواست که مرا در این امر راهنمایی فرماید . از آنجا که خداوند اراده فرموده بود نسل آدم فزونی گیرد ودر پهنه زمین زندگی کند و سرشتها و طبایع گوناگون پدید آید و زمین عرصه بروز خیز و شر و سعادت گردد به آدم وحی فرستاد تا هر کدام از پسران خواهر دیگری را به همسری برگزیند .
    آن شب هنگامی که همه در خانه بودند آدم به همسر و فرزندانش گفت : خداوند امروز به من امر فرمود که فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم . دختران با شرم از زیر چشم به هم نگریستند و هابیل سر را به زیرافکند اما قابیل با شتاب پرسید : بگو پدر خداوند چه دستوری داده است ؟
    خداوند فرمود که هرریک از شما دو برادر با خواهر توامان دیگری ازدواج کند. کلام پدر چون آب سردی بود که ناگهان بر سر قابیل ریخته شد در جای خود پس نشست و رنگ از رویش پرید نخست لحظه ای ساکت ماند و چهره اش درهم رخیت و سپس چون اسپند از جای خود جست و به خشم آمد و ابرو در هم کشید و گستاخانه بانک برداشت :
    من این فرمان را نمی پذیرم چرا نباید با خواهر دوقلوی خود ازدواج کنم ؟ چرا برادر کوچکترم خواهر زیبای مرا به همسری بگیرد ؟
    پسرم این فرمان خداوند بزرگ ست تو نباید از فرمان او سر پیچی کنی دوباره از خداوند بپرس تا رضایی مرا به او بگو من از این فرمان خشنود نیستم و نمی توانم این را پنهان کنم من خواهر توامان خود را دوست دارم حتما راه دیگری وجود دارد .
    پسرم من و مادرت یک بار در بهشت سر پیچی کرده ایم از فرمان خداوند سالها به درگاه او گریستیم تا از گناه ما در گذشت با آنکه ما به این گستاخی در برابر دستور صریح او مقاومت نکرده بودیم در حقیقت بر خود ستم کرده بودیم و از بهشت رانده شدیم .قابیل گفت :
    پدر من از آنچه گفتم بر نمی گردم تو مسئلهرا با خداوند بار دیگر در میان بگذار این بار اگر فرمانی داد سرپیچی نخواهم کرد . خداوند فرمان داد که هریک از آن دو هابیل و قابیل به دلخواه خود چیزی برای خدا قربانی کند از هر کدام که مقبول افتاد خواسته اش را بر آورده شود و همسر خویش را خود برگزیند .
    آدم فرمان خداوند را به فرزندان ابلاغ کرد و قرار شد که فردای آن روز هر یک قربانی خود را حاضر آورند هر کدام را که خداوند در آتش مقبول خویش سوزاند همان برنده خواهد شد . هابیل بهترین شتر سرخ موی جوان و زیبایی را که در گله خود داشت حاضر کرد و به سوی قربانگاه به راه افتاد زیرلب چیزهایی می گفت : خداوند شرمنده احسانهای توام می دانم که هر چه دارم از توست باسپاس از نعمتهایی که به من عطا کرده ای اینک در اجرای فرمان تو میان داده های تو از این شتر بهتر نداشتم و گرنه همان را به قربانگاه تو می آوردم خداوندا تو به لطف بزرگ خود این قربانی ناچیز را از من قبول کن .
    اما قابیل از میان گندمهای بسیار و گوناگون خود که ذخیره داشت قدری گنددم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد . با خود اندیشید : گندمهای مزرعه پاین با آن دانه های طلایی شفاف که چشم را خیره می کند به راستی حیف است که در آتش قربانگاه سوزانده شود حالا که قرار است ببسوزد چه بهتر گندمهای مزرعه بالا را که چندان کشیده و مرغوب نیست به قربانگاه ببرم .
    هر دو به انتظار ایستادند و هر یک به پذیرفته شدن قربانی خود امیدوار بود . لحظه ای بعد آتش انتخاب لهی در رسید و در پیش چشم همه در تن شتر گرفت هابیل به شانه سپاس به سجده در آمد . قابیل که در تقدیم قربانی اخلاص نورزیده بود بر آشفت و سخت اندهگین شد اما چاره ای نبود وابهامی وجود نداشت ناگزیر از ازدواج با خوهر توامان خود دل کند و هابیل با خواهر زیبای او ازدواج کرد .
    به این ترتیب غائله ازدواج از میان برخاست اما کینه برادر در دل قابیل نشسته بود و هر رزو آتش آن یشتر زبانه می کشید یک روز که هابیل با گله خود از کنار مزرعه قابیل می گذشت قابیل به او گفت :
    هابیل سرانجام تو را خواهم کشت من هر وقت تورا می بینم به یاد شکست خدم می افتم ا تو را از میان بر ندارم راحت نخواهم شد . برادر عزیزم اگر قربانی تو قبول نشد گناه من چیست خداوند قربانی را تنها از پرهیزگاران می پذیرد چاره کشتنمن نیست در پرهیزگاری است حتی اگر قصد کشتن من کنی متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم کشت زیرا من از پروردگار عالم هراس دارم دست از این خیال باطل بردار واز ارتکاب این گناه بیم داشته باش زیرا به دوزخ خواهی رفت که کیفر ستمکاران است بهتر است به خاطر این فکر های بد از خداوند طلب عفو و آمرزش کنی به خاطر داشته باش که ابلیس وقتی که با فریب نیرنگ پدر و ادر را از بهشت بیرون راند به آدم گفت : با فرزندان تو بر روی زمین بیشتر کاری خواهم داشت و از وسوسه و اغوای هیچ یک از آنان رو نخواهم تافت .
    در سینه قابیل دیو کینه بیدار شده بود و جز با کشتن برادر آرام نمی گرفت سرانجام در یک روز آنچه نباید بشود شد . آن روز قابیل نمی دانست که برادرش کدام سو در کوهپایه های اطراف گله خود را به چراه برده است پس به همان سو شتافت چشمانش دو کاسه خون بود آتش کینه خواهی به جانش افتاده بود و او را ملتهب می کرد و بر سرعت قدمهایش می افزود .
    گله را از دور دید از کنار راه سنگ بزرگی برداشت و به همان جانب پیش رفت ابتدا برادر را ندید لحظه ای ایستاد و خوب نگاه کرد برادرش در کنار گله که بی خیال می چرید یر بر سنگی گذاشته بود و معصومانه به خواب رفته بود به طرف او شتافت . کینه پرده ای تار در پیش چشم او کشیده بود نه بی گناهی و پاکی برادر را می دید و نه پلیدی کردار خود را بالای سر برادر ایستاد و به او نگریست که گیسوان انبوهش دور چهره زیبای او ریخته و گرمای ملایم آفتاب پاییزی روییشانی وبنا گوش در بن موها عرق نشانده بود چون قطره ای شبنم که بر ورق گل .
    سینه ستبر و مردانه اش با هر نفس که می کشید بالا و پایین می رفت چون زروقی که بر امواج برکه ای آرام رها شده باشد و دستهایش چون دو پا روی بلند در دو سوی اندام کشیده اش افتاده بود شاید در خواب با همسر خود درباره فرزندی که در راه داشتند سخن می گفت زیرا سایه لبخندی شیرین روی لبهایش به چشم می خورد ... اما قابیل دیگر چیزی نمی دید کینه او را کور کرده بود و اینک با سنگی گران در دست بالای سر برادر ایستاده بود. وسرانجام ان لحظه شوم در تاریخ بشری فرا رسید لحظه سوقط و تباهی لحظه ستم لحظه خشم عنان گسیخته لحظه کشتن برادر : فابیل چون دیوی کژ آیین سنگ را با تمام نیرو بالا برد و بر سر برادر کوبید . و خون از چشمه ها جوشید و آسمان تیره شد و زمین لرزید و نخستین سنگهای بنای ستم در جهان نهاده شد.
    تن هابیل نخست تکانی سخت خورد وهمزمان آهی کوتاه کشید سپس چشمان به خون آغشته اش را لحظه ای گشود به برادر که بالای سرش ایستاده بود نگریست و آنگاه به اسمان نگاهی کرد و پلکها را فرو بست. رعشه ای در تنش افتاد یک دو بار پا را بر خاک کشید و سپس از حرکت ایستاد .. اینک جادوانه به خواب رفته بود..
    نسیمی می وزید و گیسوان انبوه آغشته به خونش را و نیز یک دو شقایق را در کنار کالبدش به نوازش تکان داد ... قابیل که گویی تازه از خوابی گران برخواسته بود ابتدا مبهوت و گیج به پیکر بی جان برادر چشم دوخت زانونش سست شد و بی اختیار در کنار او زانو زد و سپس برسینه برادر نهاد ودر تیرگی اندوه و پشیمانی غرق شد ..
    ناگهان از یاد آوری اینکه با پیکر برادر چه کند بر خود لرزید چگونه آن را از میا بردارد که پدر و دیگران دریابند. سراسیمه برخاست و حیران به هر سو نگریست . نخست پیکر برادر را بی اراده بر دوش کشید و چون دیوانگان گامی چند هر سوی دوید .. سپس چون این کار را بیهوده یافت پیکر را بر زمین نهاد و به فکر فرو رفت اما گوی در سرش آتش زبانه می کشید هیچ فکری به خاطرش نرسید و راه به جای نبرد .
    پشیمانی از ستمی که روا داشته بود و درماندگی چن عفونت تمام اندرونش را از احساس بدی انباشته بود طنین آه کوتاهی که برادر در واپسین لحظه حیات از جگر کشیده بود انگار هنوز در کوه و دشت می پیچید و سوزش نگاه چشمان زیبا و خون آلود و پرملاتش دل قابیل را پاره پاره می کرد.. تمام روزهای بلند و زیبای دوران کودکی اینک از پیش چشمش می گذشت : تمام آن لحظه ها که او و برادرش شاد و بی خیالدست در دست در حاشیه رود خانه ها در مزارع به دنبال پروانه ها می دویدند .
    تمام شبهای سرد زمستانی که با برادر آغوش در آغوش می خفتند تا با گرمای تن خود یکدیگر را گرم کنند . روزی را به خاطر آورد که پدر بز کوهی ماده ای همراه نوباوه اش به دام اناخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقلید از آن نوباهوه از پستان پرشیر آن بز شیر می مکیدند ... شرم بزرگواری و مهربانی برادرش را در نوجوانی و گذشت انصاف و جوانمردی اش را در ایام جوانی از خاطر گذراند .. دلش از یاد آوری تمام این خاطرات فشرده می شد در همان حال دغدغه بزرگ او پنهان کردن کالبد بی روح برادر – هردم اورا دل نگران تر می ساخت اگر همان جا می ماند بی تردید پدر یا همسر هابیل به دنبال گله به آنجا می آمدند از تصور اندوه مادر و رنج پدر هراسان شد چنان درمانده بود که نمی توانست چه باید بکند در تمام عمر کشته انسانی ندیده بود .
    سرانجام خداوند کلاغی را برانگیخت تا با شکافتن زمین گردویی را که به منقار داشت در پیش چشم او در خاک کند و ان را پنهان سازد قابیل دریافت که باید برادر را به همین صورت به خاک بسپارد اما ناگهان احساس حقارت کرد و سخت متثر شد با خود گفت وای بر من که از این کلاغ نیز کمترم . بدین ترتیب داستان نخستین خانواده بشری با این سرانجام دلگزا به پایان رسید .
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 02-11-2012, 15:45
  2. جریان انحرافی ! ساخته دشمنان یا دوستان
    توسط عباس محمدی در انجمن مباحث سیاست داخلی
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 27-05-2011, 23:12
  3. 11 استراتژی دشمنان در جنگ علیه امام مهدی (ع)
    توسط hossein moradi در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 31-12-2010, 21:43
  4. 11 استراتژی دشمنان در جنگ علیه امام مهدی (ع)
    توسط hossein moradi در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 13-09-2010, 11:04

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه