حكايت يك عاشق
شخصى به نام همّام نزد اميرالمؤمنين آمد و گفت: آقا جان عاشقان خدا چه كسانى هستند؟ امام اين آيه كوتاه قرآن را خواند:
«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَواْ وَّ الَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ»
«فَلَمْ يَقْنَعْ همَّامُ بِهَذا القَولِ حتّى عَزَمَ عَلَيْهِ»
پرسيد: على جان من نمىتوانم قانع شوم، درباره عاشقان حق آن چه را در دل دارى، برايم بگو:
«فَتَثاقَلَ عليه السلام عَنْ جَوابِهِ»
؛ فرمود: سؤالكننده، بيشتر از اين از من نخواه براى تو حرف بزنم، همين يك آيه را بخوان، ببين و بفهم.
گفت: من نمى روم، بگو.
اميرالمؤمنين هم فرمود: عاشقان خدا حدود نود علامت دارند، سپس شروع كرد به شمردن، به علامت نود كه رسيد- شايد هم بيشتر بوده- خدا امضايش را از روى روح اين عاشق سؤال كننده برداشت، نعره اى زد و جان داد.
شخصى گفت: على جان به گونه اى حرف مى زدى كه نميرد، تو او را كُشتى.
فرمود: نه، من او را نكشتم، امضاى خدا روى روح او تا اين دقيقه بود، اين امضا به واسطه زبان من برداشته شد، ديگر روح در اين قفس نمى توانست بماند، شكست و رفت.
خودش مى گفت:
«و اللَّهُ لَأبْنُ أبي طالِبٍ آنَسُ بِالمَوتِ مِنَ الطِّفلِ»
؛ واللَّه قسم براى در آغوش گرفتن مرگ، پسر ابى طالب از طفلى كه گرسنه است و سينه مادر را به دهان مى گذارد، عاشقتر است و براى او لذيذتر است.
«الدُّنيا سِجْنُ المؤمِنِ»
، ما در اين جا زندانى هستيم، خودِ دنيا يك زندان است، بدن يك زندان است، خوراكى ها يك زندان است، پوشاكى ها يك زندان است.
پایگاه عرفان
سخنرانی های استاد انصاریان