روزی مجنون از میان سجاده مرد نمازگزاری عبور کرد.
مرد گفت: هی!
مگر نمی بینی که با معشوق خود راز و نیاز میکنم؟
مجنون گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم
تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی؟!
روزی مجنون از میان سجاده مرد نمازگزاری عبور کرد.
مرد گفت: هی!
مگر نمی بینی که با معشوق خود راز و نیاز میکنم؟
مجنون گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم
تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی؟!
بی نهایت زیبا بود
یادش بخیر سر یه همچین موضوعی سال دوم دبیرستان چند روز اخراجم کردند :) خیلی باحال بود ... :)
معلم راهنمامون داشت نماز میخوند ما هم تو نمازخونه بودیم و ... دیگه وارد جزئیات نشیم بهتره :khande:
خدا فرمود موسی برو بدترین خلق منو بیار موسی رفت گشت آخر دید که یه سگ بیمار یه گوشه ای افتاده اومد افسار سگ بگیره ولی گفت شاید این نباشه ولش کرد رفت کوه طور خدا فرمود موسی آوردی؟ گفت بله. فرمود چه کسی؟ عرضه داشت خودمو آوردم
ماهم هین شب جمعه ی قبل ماه محرم از خدا میخایم که اون کسایی که به این مملکت خدمت میکنن رو بر عمرشون اضافه کنه و اونایی که دارن به این نظام و مملکت خیانت میکنن رو همین الان خار و رسوا وریشه کن بگرداند.
آمین یا رب العالمین
سلام،خسته نباشید.مطالبتون خیلی زیبا و آموزنده بود.از شما کمال تشکر را دارم
یا مهدی ادرکنی
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)