این روزها حس و حالم کمی غریب است یا شاید هم عجیب ...
دلم باران می خواهد
از این باران ها که شُرشُر صدا بدهند !
شُرشُر صدا بدهند
و
من زیرشان تا می توانم بغض هایم را تازه کنم !
دلم !
دلم یک شش گوشه می خواهد.
همانجا که میعادگاه مجنون هاست !
همانجا که لیلی با مجنون هم قافیه می شود !
همانجا که تا بغضت گرفت، می خوانی :
" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد ...."
آن وقت ذکر "
کاشف الکرب " های نصفه نیمه ات جلوی چشمانت می آیند
و
برای سیرابی چشمانت
آب می خواهی از سقای خوش قد و بالای حسین ...
این طور موقع ها که مجنون بازی هایت را کم می آوری،
دستان خالی ات را
جلوی آقا زاده بنی هاشم
با افتخار دراز می کنی و می گویی :
آقا ببخشید، می شود یک کمی آ ...
آب را نمی گویی !
فقط می گذاری
دستان خالی ات را ببیند
تا
خودش هرچه صلاح دانست توی دستانت جا بدهد !
دستانت را بیش تر از قبل دراز می کنی
و
اینبار اینگونه خطابش می کنی :
عمو عباس رقیه ، می شود فقط کمی ...
و
او نگاهش را می پاشد روی دستانت و تو مجنون می شوی !
مجنون تر !!
انقدر که وقتی
قیس بنی عامر می پرسدت :
که چگونه مجنون تر شدی ؟!!
تو
میان کهکشان راه شیری ،
شاید روی آخرین ستاره اش ،
نشانی
علقمه و
فرات را می کشی و سقایی که دست ندارد !
و
قیس حیران می ماند
که مگر بی دست، می توان کسی را مجنون تر کرد ؟!!