یا لطیف
درویش خرقه ای هزار میخ پوشیده بود .
ذکر می گفت و می رفت و فکر می کرد ،
آسمان چه نزدیک است و خدا ، توی مشتش .
فکر می کرد فرشته ها بال پهن کرده اند و او رویشان راه می رود .
فکر می کرد که چقدر فرق دارد با این ، با آن ، با همه کس .
بر سر راهش سگی خوابیده بود .
درویش با چوب دستی اش به او زد تا کناری برود .
سگ دردش آمد و ناله ای کرد و به کناری رفت .
پسرکی از آن حوالی می گذشت .
درویش را دید و چوبش را و اینکه چگونه سگی را زد و چگونه او ناله کرد .
پسرک آمد و کنار سگ زانو زد ،
و از تکه نانی که داشت به او داد ،
و به درویش گفت :
کاش خرقه هزار میخ نپوشیده بودی
و کاش خیال نمی کردی که فرشته ها برایت بال پهن کرده اند ،
اما ای کاش می دانستی که نباید کسی را بیازاری ،
حتی اگر سگی باشد ، خوابیده بر راهی
پسرک رفت و سگ هم در پی اش .
درویش ماند و آن خرقه هزار میخ اش .
اما آسمان دور بود و خدا در مشتشت نبود و فرشته ها بالهایشان را جمع کرده بودند .
درویش کنار راه نشست .
خرقه هزار میخ اش را در آورد و گریست ....