خطاب رسید: زندگىات از پول بیتالمال اداره مىشود، بر تو كه پیغمبرم هستى نمىپسندم. دولت و حكومت و ارتش باید باشد، اما تو یك كلاس دیگرى دارى.
به گزارش سرویس قاب نقره برنا، مأمورین زكات آمده بودند تا از قبیله «بنى سلیم» زكات بگیرند، یك مرد سیاه چهره بیابان نشینى را دیدند. به او گفتند: شما مؤمن و مسلمان هستید؟ گفت: بله، گفتند: آیه زكات نازل شده است.
گفت: براى من توضیح بدهید. توضیح دادند، گفت: از این چند شترى كه من دارم، طبق خواسته پروردگار، یك دانهاش زكات است، ولى من از جا بلند نمىشوم، كنار این شترهایم نمىآیم، زحمت بكشید، محبت كنید خودتان این چند شتر را ارزیابى كنید، جوانترین و گرانقیمتترین آنها را بردارید و خدمت محبوب من ـ پیغمبر (ص) ـ ببرید.
این دل از قید همه چیز آزاد است، و فقط در گرو صاحب و همه كاره عالم و آدم است.
به او گفتند: اقلاً یك گلیم بخر بیانداز در این اتاق كه روى حصیر زندگى نكنى، پایت زخم مىشود.
گفت: بیرون گلیم را چند مىفروشند؟ گفت: دو درهم، دو درهم به او داد و گفت: حالا دلت مىخواهد اتاق ما گلیم داشته باشد، برو یك گلیم بخر.
بیرون نرفته، برگشت و گفت: چه رنگى باشد؟ گفت: پول گلیم را به من بده، پول گلیم را گرفت و گفت: حالا كه پاى رنگ در كار آمد، نمىخواهم بخرى.
اینها معنى دارد، نمىخواهند بگویند كه گلیم، فرش و خانه نداشته باش، بلكه مىخواهند بگویند دلت را از تعلق رنگ آزاد كن.
داود نبى(ع) و كسب روزى
حجت الاسلام والمسلمین شیخ حسین انصاریان در ادامه سخنان خود درباره "وسایل هدایت" میگوید: به داود(ع) خطاب رسید: خیلى دوستت دارم، ولى در زندگى تو یك نقطه هست كه آن را دوست ندارم. عرض كرد: مولاى من! آن نقطه چیست؟
خطاب رسید: زندگىات از پول بیتالمال اداره مىشود، بر تو كه پیغمبرم هستى نمىپسندم. دولت و حكومت و ارتش باید باشد، اما تو یك كلاس دیگرى دارى. گریه كرد، گفت: محبوب من! من از فردا دیگر از بیتالمال مصرف نمىكنم، اما به این مردم خدمت مىكنم.
قرآن مجید مىگوید: از همان وقت به آهن گفتم وقتى در دست داود مىروى، نرم شو.
آهن در دست او عین خمیر نرم بود، هر شكلى كه مىخواست به آن مىداد.
زنبیلبافى سلیمان(ع) براى امرار معاش
حضرت سلیمان(ع) هم همین طور، این مسأله را از پدرش دیده بود. خدا یك سلطنتى به او داد كه به هیچ كس آن سلطنت را به آن شكل و كیفیت نداده است، جن و پرندهها و انسانها و باد برایش كار مىكردند.
خودش چطورى زندگىاش را اداره مىكرد؟ خودش براى خرج خود و زن و بچهاش ساعتى را گذاشته بود، زنبیل بافى مىكرد، مىفروخت و با همان زندگى خودش را اداره مىكرد. براى نمازش هم در مسجدهاى بیتالمقدس مىرفت و جاهایى كه مردم او را نشناسند، در آن صفهایى مىنشست كه آستین پارهها مىنشستند. آن وقت وقتى حالش را مىدیدند، در دل مىگفتند: این عجب موجودى است، بپرسیم كیست؟ خانهاش كجا است؟ با او ارتباطى برقرار كنیم؟ چراغ هم كه در مسجدها نبود. آقا جان! اسم خود را ممكن است بفرمایید؟ اشك سلیمان مىریخت و مىگفت: « مسكینٌ مع المساكین » یعنی كسى نیستم، من هم افتادهاى از طایفه افتادگان هستم.
هر چه گرفتارى قلب ما در این دنیا بیشتر باشد، مرگ و دل كندن ما از این دنیا سختتر خواهد بود. راحت زندگى كنیم كه بتوانیم راحت به خدا برسیم، و با ملكوت پیوند بخوریم.