مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
گر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
اللهم عجل لولیک الفرج
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
...
ویرایش توسط محبّ الزهراء : 01-07-2010 در ساعت 23:37
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیدهست و ندارد نگهش
بوی شیر از لب همچون شکرش میآید
گر چه خون میچکد از شیوه چشم سیهش
چارده ساله بتی چابک شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
از پی آن گل نورسته دل ما یا رب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش
یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سینه حافظ بود آرامگهش
اللهم عجل لولیک الفرج
خدایا
گر بر کنم از تو دل و بر دارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم و آن دل کجا برم
طاعت از دست نیاید گنهی باید كرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید كرد
منظر دیده قدمگاهِ گدایان شده است
كاخ دل در خور اورنگ شهی یابد كرد
روشنان فلكی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید كرد
شب، چو خورشید جهانتاب نهان از نظر است
طیِ این مرحله با نور مهی باید كرد
خوش همی می روی ای قافله سالار به راه
گذری جانب گم كرده رهی باید كرد
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
به صف دلشدگان هم نگهی باید كرد
جانب دوست نگه از نگهی باید داشت
كشور خصم تبه از سپهی باید كرد
گر مجاور نتوان بود به میخانه، ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبحگهی باید كرد
نشاط اصفهانی
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس كنان مغبچه ء باده فروش
گفت بيدار شو اى رهر و خواب آلوده
شست و شوئى كن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده
به طهارت گذران منزل پيرى و مكن
خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده
پاك و صافى شو و از چاه طبيعت بدر آى
كه صفائى ندهد آب تراب آلوده
به هواى لب شيرين پسران چند كنى
جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده
آشنايان ره عشق درين بحر عميق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
گفتم اى جان جهان دفتر گل عيبى نيست
كه شود فصل بهار از مى ناب آلوده
گفت حافظ لغز و نكته به ياران مفروش
آه ازين لطف به انواع عتاب آلوده
نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :
"چه سيب هاي قشنگي !
حيات نشئه تنهايي است."
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟
- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.
- و نوشداري اندوه؟
- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.
و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چاي مي خوردند.
- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني
- عاشق.
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكي !
- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممكن نيست ،
هميشه فاصله اي هست .
اگر چه منحني آب بالش خوبي است.
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصله هايي كه
- غرق ابهامند
- نه ،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
هميشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند.
و خوب مي دانند
كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
و نيمه شب ها ، با زورق قديمي اشراق
در آب هاي هدايت روانه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
- هواي حرف تو آدم را
عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تازه محزوني!
حياط روشن بود
و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.
"اتاق خلوت پاكي است.
براي فكر ، چه ابعاد ساده اي دارد!
دلم عجيب گرفته است.
خيال خواب ندارم."
ویرایش توسط محبّ الزهراء : 23-08-2010 در ساعت 00:33
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
یاطبیب القلوب
به جانم داغ خواهر دارم ای دوست
خیال کردم که مادر دارم ای دوست
سراز دامان مهرش بر ندارم
رخش تا درنظر می دارم ای دوست
هلا درویش تا روز قیامت
بسوزم چونکه ماتم دارم ای دوست
ویرایش توسط darvish-morad : 04-09-2010 در ساعت 03:07
یاانیس القلوب اللهم...ابیض وجهی وزدنی علما بحق الحسن ابن علی ایهالمجتبی ع
برگ سبزیست تحفه ی درویش :rose: چه کند بینوا ندارد بیش...یاعلی مدد.
از فقیرحقیر : درویش مراد...فدای علی وفاطمه سلام الله علیهم اجمین:rose:
یکی گوید سراپا عیب دارم
یکی گوید زبان از غیب دارم
نمی دانم که هستم هر چه هستم
قلم چون تیغ می رقصد به دستم
نه دعبل نه فرزدق نه کمیتم
ولی کن خاک پای اهل بیتم
در حال حاضر 21 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 21 مهمان ها)