آب زنيد راه را هين كه نگار ميرسد
مژده دهيد راه را بوي بهار ميرسد
آب زنيد راه را هين كه نگار ميرسد
مژده دهيد راه را بوي بهار ميرسد
آنجا که نمی رسد مرا دست ، تویی ..
رفتي دلم شكــــستي ، اين دل شكســـته بهتر
پوسيده رشـــته عشق، از هم گســــسته بهتر
من انتــــــــقام دل را ، هرگــز نگـــيرم از تو
اين رفتـه راه ناحق، در خون نشـــسته بهتر
در بزم باده نوشـان ، اي غافـــل از دل من
بسـتي دوچشم و گفتم، ميخــانه بســــته بهتر
چون لاله هاي خونين، ريزد سرشكم امشب
بر گور عشق د يرين ، گل د سـته د سته بهتر
آئينه اي است گويا ،اين چهــــره غميـــــنم
تا راز د ل نداني ، در هم شكــــسته بهــــــتر
فرسوده بنـــد الفت ، با صـــد گره نيــــرزد
پيمان ســست و بيــجا، اي گل، نبـــسته بهتر
گر ياد گار بايد از، عــشق خــانه ســــوزي
داغي همـــا به سينه، جاني كه خســــته بهتر
ویرایش توسط محبّ الزهراء : 18-10-2010 در ساعت 12:01
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
از هزاران زائر درد آشنا من هم یکی
زین همه مسکین سر تا پا گدا من هم یکی
هر طرف بسته دلی قفل ضریح مهرِ تو
مُهر شد با خون دل این قفل را من هم یکی
هر یکی را کاسه ای از بی کسی پیشت فراز
پر شده از اشک دستِ کاسه ها، من هم یکی
پای بوست را ملائک، صف به صف، پر ریخته
خوش که ریزم در جوارت دست و پا من هم یکی
کیمیاگرتر ز مهرت هیچ اکسیری مباد
مس دلان، مسکینِ ایوان طلا، من هم یکی
راه دوری پشت سر دارم، فزون تر پیش رو
رهزنان بدکین و لطفت رهنما، من هم یکی
هر غبار مرقدت خاکستر پروانه ای است
سوخته، لب دوخته، بی ادعا، من هم یکی
گر چه خوارم، خار هم با گُل نشیند گاه گاه
در گلستان محبان رضا من هم یکی
....
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
من کجا ذکر قنوت ورخ دلبر دیدن
لحظه ذکر خدا وسرو سروردیدن
بتماشای حضورت شب وفردای دگر
حسن از لذت دیدار نشیند به سحر
دم آخر به بالینم بیا با جعد گیسویت ---------------- بیفشان عنبرین گیسو به جان آن گل رویت
شرار شعله عشقت شود آرامش قلبم --------------شوم فارغ ازین دنیابشادی ازسرکویت
پس از مرگم بیا بشین بزن دادجدایی ها ------------ کنار شهر خاموشان بزن صوت خدا جویت
چو بشنیدم نوایت راشوم زنده دگر باره-------------- زقبرآرم سری بیرون خرامان تا رسم سویت
وفــــا نکردی و کــردم، جفــــــا ندیدی و دیـدم
شکســتی و نشـــکســتم، بـُـریدی و نبـُــریدم
اگــر ز خـَــلق ملامت ،وگــر ز کـــرده ندامــت
کشــیدم از تو کشـیدم، شنـیدم از تو شنـــیدم
کی ام شکوفه اشکی،که در هوای توهر شب
ز چشــم ناله شکفــتم،به روی شکوه دویدم
مرا نصــــیب غـــم آمد، به شــادی همـه عالم
چــرا که از هـــمه عالم، محــبّت توگـُـــزیدم
چو شـــمع خنده نکردی،مگر به روز سیـاهم
چو بخـت جـــلوه نکردی،مگر ز موی سپیدم
به جــز وفـــا و عنــایت،نمـاند در هـــمه عالم
ندامـــــتی که نــبُــردم،مــــلامــتی که ندیـــدم
نبـــود از تو گـــریــزی،چنــــین که بار غم دل
ز دســت شکوه گرفتم، به دوش ناله کشــیدم
جوانـــی ام به سمــنـد شـتاب می شد و از پی
چـــو گـَــرد در قـَـدم او، دویــــدم و نرســــیدم
به روی بخـــت ز دیده،ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکـــردی و کردم، به ســــر نبردی و بردم
ثبــــات عهــــد مـرا دیـــدی ای فروغ امیــدم
مهرداد اوستا
به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!
بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .
من نديدم دهشان،
بيگمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست.
ماهتاب آنجا، ميكند روشن پهناي كلام.
بيگمان در ده بالادست، چينهها كوتاه است.
مردمش ميدانند، كه شقاق چه گلي است.
بيگمان آنجا آبي، آبي است.
غنچهيي ميشكفد، اهل ده باخبرند.
چه دهي بايد باشد!
اللهم عجل لولیک الفرج
امشب به ياد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ي غم ها ، دلم گرفت
انگار بغض تازه اي از نو شکسته شد
در التهاب ِ خيس ِ ورق ها ، دلم گرفت !
از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...
در انتظار تا که بگيرم خبر ز تو ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !
متروکه نيست خلوتِ سرد دلم ولي
از ارتباطِ مردم ِدنيا دلم گرفت !!
يک رد ِ پا که سهم ِ من از بي نشاني است!
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت
اينجا منم و خاطره هايي تمام تلخ
اقرار ميکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...
.......
:montazer:
اللهم عجل لولیک الفـــــرج
خدا هم نمیدونه با آدم احمقش چطور رفتار کنه، چه برسه به بنده ش!... خب اون آدمه احمقه دیگه!
وای ، باران ، باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش ترا خواهد شست ؟
جنبش واژه ی زیست
زندگی یعنی: یک سار پرید
از چه دلتنگ شدی
دلخوشی ها کم نیست:
مثلا این خورشید
کودک پس فردا
کفتر آن هفته
یک نفر دیشب مرد
و هنوز نان گندم خوب است
و هنوز آب می ریزد پایین،
اسب ها می نوشند .
قطره ها در جریان
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس."سهراب سپهری"
ویرایش توسط paradise : 30-12-2010 در ساعت 17:57
در حال حاضر 24 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 24 مهمان ها)