آن طرف خيابان
پيرمرد ايستاده بود دم در و پسر جوان را جلوي همه، بلند بلند نصيحت مي کرد. وسط حرف هايش هم به مردمي که براي روضه آمده بودند، خوش آمد مي گفت. پسر سرش را انداخته بود پايين و به حرف هاي پيرمرد گوش مي داد.
پيرمرد: نمي گويم ننداز، بنداز، ولي آخه اين چيه؟ خب حداقل اسم معصومي، قرآني، دعايي، چيزي مي انداختي دور گردنت، نه اين. حيف نيست تويي که آمده اي مجلس امام حسين، اداي يه عده اجنبي را در بياري؟ بچه مسلمان را چه به اين رفتارها؟
موبايل پيرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بيرون آمد. گوشي ام پي تري پلير را در گوشش گذاشت. صداي مداحي را زياد کرد و با چشمي گريان وارد کليساي آنطرف خيابان شد...