عشق بیقید و شرط
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم
درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر میخواهی میتوانی تمام سیبهای درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.
آن وقت پسر تمام سیبهای درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت میخواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.
درخت گفت: شاخههای درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانهای بساز.
و آن پسر تمام شاخههای درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبختتر از همیشه برگشت و گفت: میدانی؟ من از همسر و خانهام خسته شدهام و میخواهم از آنها دور شوم، اما و
درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.
پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.
شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟