و تو چه می دانی مرگ چیست!
گوش هایش را تیز کرده بود . آرام آب دهانش را قورت می داد که صدای اضافه ای در کار نباشد.می خواست نفسش را حبس کند اما تپش دونده ی قلبش به او اجازه نمی داد. انگار وقتش رسیده
بود جمله ای را که مدتها برای شنیدنش خود را به آب و آتش زده بود بشنود! گو شی را محکم به
گوشش می فشرد تا تک تک کلمات را به وضوح لمس کند.
.
به جای شنیدن جمله ی طلایی زندگیش هشداری برایش آمد: باطری شما کمتر از آنست که به
مکالمه ی خود ادامه دهید!
.
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است.
.
به گمانم مرگ این طوری باشد!
famohu.blogfa.com