إجتنبوا کثیراً من الظنّ
کرکره مغازه رو کشیدم پایین و یه قفل بزرگ بهش زدم. توی اتوبوس جا برای نشستن نبود. یه گوشه ایستادم و سرمو تکیه دادم به میله اتوبوس. یواش یواش داشت پلکهام سنگین میشد که صدای جیغ و داد یه دختر جوون چرتم رو پروند...
گوشیمو زدند!!! اتوبوسو نگهدار!!! از همه تون شکایت میکنم......
همین طور هاج و واج نگاهش می کردم که اومد جلوم و گفت:همینه خودشه، تو گوشیمو زدی. یالّا بدش ببینم. تو از وقتی سوار اتوبوس شدی مشکوک می زدی. دست خودته......
گفتم من؟ چرا باید این کارو بکنم. گوشی شما دست من نیست خانم!!!
با اضطراب از یکی از مسافرها خواست که شمارشو بگیره. گوشیش زنگ خورد اما نه تو جیب من، تو کیف خودش......
همه سکوت کردند. هیچ کس هیچی نگفت. به ایستگاه رسیدیم، زیر سنگینی نگاه همه ی مسافرها، سرشو انداخت پایین و رفت. پیرمردی که روی صندلی کنار در نشسته بود نگاه مهربونی به من انداخت بعد سرشو چرخوند سمت بقیه و زیر لب گفت:
إجتنبوا کثیراً من الظنّ ............... حجرات 12
http://www.nabzezamin.com