بسمه تعالیبازار حسابی شلوغ بود و هرکسی به کاری مشغول ، و صدای همهمه خریداران و فروشندگان همه جا را پر کرده بود در وسط بازار میدان بزرگی بود که محل تجمع و اعلام خبرهای مهم شهر بود . در همین گیر و دار سواری که گرد خستگی روی تنش نشسته بود از راه رسید و مستقیم به سراغ میدان وسط شهر رفت . همه جمع شدند معلوم بود حامل پیام مهمی است سوار نفسی تازه کرد و سخنانش را با این آیه آغاز کرد : و نرید ان من علی الذین استضعفو فی الارض با شنیدن این آیه قلبم تکان سختی خورد انگار کسی حرف دلم را زده باشد سالها منتظر چنین لحظه ای بودم خوب به سخنانش گوش دادم سخنانش حق و کلامش طلای ناب بود با حرف حرف جملاتش سلول به سلول بدنم به جنبش در می آمد. مردم را به یاری دین خدا و بیعت با امامشان فرا می خواند منتظر بودم سخنانش را تمام کند تا اولین کسی باشم که دست بیعت با امام خود را بسویش دراز کنم او نمایند امام من بود و من سراپا مطیع و مجذوب کلامش شده بودم نگاهی به میدان انداختم همه مجذوب سیمای زیبا و سخنان گیرایش شده بودند اما در بین همه جمعیت شخصی را دیدم که از فرط عصبانیت لب به دندان میگزد بارها تعریفش را در احادیث خوانده بودم خودش بود همان رانده شده ی رجیمی که پدرمان را از بهشت بیرون کرد . از این دعوت به حق کاملا عصبانی شده بود و میخواست هرطور شده راه شنیدن کلام حق را ببندد . با اشاره به پسرانش وسواس و خناس دستور داد کارشان را شروع کنند . آنها به وسط میدان آمدند و اولی شروع کرد به آواز خوانی و دومی با ساز شروع به نواختن کرد در همان ابتدا ناگهان جمعیت به سمت آن دو متوجه شدند شیطان که از این توجه حسابی خوشحال شده بود جمعیت را به کف زدن و هیاهو کردن تشویق کرد کارشان حسابی بالا گرفته بود و صدای نماینده امام به سختی به گوش می رسید بوی توطئه کثیفی احساس می شد حسابی دلگیر و ناراحت شده بودم برای اینکه صدای حق را بشنوم سعی کردم توجهم را از آنها دور کنم و با دقت بیشتری به سخنان امامم که از دهان آن مرد بیرون می آمد گوش دادم در پشت سرم هیاهو شیطان صفتان برپا بود وسواس برای جذابیت بیشتر دست سه دختر زیبا را گرفت و آنها را به رقص دعوت کرد آنها هم پس از کمی ناز پذیرفتند و با رقصیدن آنها بازارشان حسابی گرم شده بود با دیدن این صحنه حالم از گردانندگان آن بهم می خورد صحنه ای مشمئز کننده که آن تک چشم به راه انداخته بود. با بعض و خشم به این کارشان نگاه میکردم و زیر لب بر این توطئه شوم لعنت میفرستادم نمیدانم این معرکه گیری چند دقیقه یا چند ساعت به طول انجامید که شیطان گفت برای امروز دیگر بس است آن یاوه گو دارد میرود به پشت سرم نگاه کردم ، نماینده امام با چند دلسوخته که بی توجه به این هیاهو ها تا آخر پای سخنانش نشسته بودند از آنجا دور شدند و من پای در گل کنار معرکه شیطانی نشسته بودم . اصلا نمیدانم چگونه و کی رویم را از سخنان حق برگردانده بودم ولی میدانم آن نفرین هایی که موقع تماشا فرستادم هیچ به کارم نیامد قافله عشق رفته بود و من بازنده اصلی این معرکه بودم شیطان با پوزخندی پیروزمندانه از کنارم گذشت او بار دیگر توانسته بود آدم را بفریبد .با گلویی بغض آلود و چشمانی اشک بار از آنجا گذشتم . نمیدانم چرا ولی چهره آن سه رقاصه برایم خیلی آشنا بود انگار آنها را در جایی دیده باشم شاید در یک فیلم هالیودی و یا در یک شبکه ماهواره ای و یا شاید هم در فیسبوک و شبه فیسبوک ها.