صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از 11 به 14 از 14

موضوع: كيش پارسايان(دروس استاد آية الله مجتبى تهرانى)

  1. #11
    مدیرکل انجمنهای نور آسمان vorojax آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    محل سکونت
    همشهری حضرت عشق
    نوشته ها
    7,305
    تشکر
    6
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض RE: كيش پارسايان(دروس استاد آية الله مجتبى تهرانى)

    من كظم غيظا ولوشاء ان يمضيه امضاه ، املا الله قلبه يوم القيامة رضاه (158)
    كسى كه كظم غيظ مى كند، حال آنكه قادر به اعمال خشمش هست ، خداوند در روز قيامت دلش را از رضايت پر مى كند.
    در حالى كه اگر به قصد تشفى خاطر عصبانى شود، درى از جهنم به روى او گشوده خواهد شد. چون در اغلب موارد، عصبانيت با ابراز معصيت تواءم است پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند:
    ان لجهنم بابا لا يدخله الا من شفى غيظه بمعصية الله تعالى (159)
    همانا براى جهنم بابى است كه داخل آن نمى شود مگر كسى تشفى پيدا كند به معصيت خدا.
    بسام
    اهل تبسم است .
    دقيق النظر غظيم الحذر
    تفكرش دقيق و تقوايش عظيم است .
    نظر در نسبت با عقل و تعقل است و به ديد باطنى اطلاق مى شود. ترس او به مقدمات گناه ، بزرگ است ، چنان كه از پولدار شدن ، از رياست و مقام برحذر است .
    عقل فاستحى (160)
    تعقل مى ورزد و آنگاه حيا مى كند.
    حياى او ناشى از تعقل و ادراك است ، حيا در آشكارا و در ميان جمع ، ارزش ‍ چندانى ندارد. كدام حيا پشتوانه اش عقل است ؟ آن حيايى كه در سر يعنى در مخفى ترين جاها كه انسان قرار گرفت ، وجود داشته باشد. حيايى كه سر و علن درباره آن يكى است .
    عقل به انسان مى گويد كه خالق ، پنهان و آشكار ندارد.نحن اقرب اليه من حبل الوريد(161) در نزد حق تعالى سر معنا ندارد. تعقل در اين حد، پشتوانه حياى مؤ من است .خدا رحمت كند امام خمينى - رضوان الله تعالى عليه - را كه مى فرمود: عالم محضر خداست ، در محضر خدا گناه نكنيد.
    لا يبخل و ان بخل عليه صبر
    مؤ من بخل نمى ورزد و اگر بر او بخل ورزيده شود صبر مى كند.
    كثرت استعمال واژه بخل ، در مال است و الا بخل به معناى امساك و قبض ‍ بيجاى نعمتها است .اين رزيله ، نسبت مستقيمى با سنين عمر دارد. هر قدر سن افزايش يابد اين ملكه راسخ ‌تر خواهد شد. چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
    يهدم ابن آدم و يشب منه الثنتان : البخل و طول الامل (162)
    فرزندان آدم هر قدر پا به سن مى گذارند دو خصلت در آنان تازه تر مى شود: بخل و آرزوى دراز:
    بخل انسان را از قرب حق محروم مى كند چنان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
    البخيل بعيد من الله ، بعيد من الناس ، بعيد من الجنة قريب من النار(163)
    بخيل از خدا، خلق و بهشت دور است اما به آتش جهنم نزديك است .
    در روايتى ديگر تعبير معنوى درباره اين رذيله شده است .
    البخل شجرة تنبت فى النار
    بخل درختى است كه در آتش مى رويد.
    فلا يلج النار الا البخيل (164)
    در آتش وارد نمى شود مگر بخيل
    اين تعبير كه انحصار را مى رساند، بخل را از دايره بخل مادى خارج مى كند و تذكار به معناى وسيع بخل مى دهد. روايت مى فرمايد فقط اهل بخل وارد آتش مى شوند. بنابراين كسانى كه اطاعت خدا نمى كنند و از آن سرباز مى زنند، مصداق بخيل هستند چگونه ؟ چون جميع امورى را كه خداوند به عنوان سرمايه هاى الهى ، به افراد بشر داده است ، بايد در راه خدا و در طريق اجراى تكاليف الهى به كار گرفته شود. طاعت ما، ابزارى مى خواهد و ابزارش نعمت هاى مادى و غير مادى است كه در اختيار داريم . اگر از مصرف ابزارها امساك كرديم ، بخيل هستيم .
    در روايتى آمده است كه مؤ من نمى تواند مؤ من باشد و بخل بورزد:
    خصلتان لا تجتمعان فى مؤ من : البخل و سوء الظن (165)
    دو خصلت در مومن جمع نمى شود: بخل و سوء ظن يكى از دعاهاى رسول الله صلى الله عليه و آله اين كه :
    اللهم انى اعوذ بك من البخل (166)
    پروردگارا به تو از بخل پناه مى برم .
    توضيح آنكه ما دو گونه بخل داريم : 1. بخل ابتدايى 2. بخل مجازاتى بخل ابتدايى معنايش روشن است ؛ مثال در مورد بخل مالى ، در جايى است كه انسان شرعا بايد مالى را مصرف كند اما مصرف نكند. مانند ادا نكردن حقوق واجب النفقة ، يا در غير مالى ، جايى كه مى تواند گرهى از كار ديگرى باز كند، اما امساك كند.
    نوع ديگر بخل ، مجازاتى است و آن چنين است كه شخص مورد بخل ديگرى قرار گيرد، مثلا مشكلى داشته و كسى قادر به حلش بوده و حل نكرده است . پس از چندى فرد بخيل دچار مشكل مى شود و حل آن از شخصى اولى بر مى آيد؛ در اينجا اگر او مشكل فرد بخيل را حل نكند، اين بخل را بخل مجازاتى گويند. جزاى بخل را با بخل دادن . على عليه السلام در اين خطبه به اين مطلب اشاره فرموده اند:
    لا بيخل وان بخل عليه صير
    پس مؤ من هيچ گاه بخل نمى ورزد نه بخل ابتدايى و نه مجازاتى .
    فنع فاستغنى
    مؤ من قانع گرديد پس بى نياز شد.
    قناعت از فضائل نفسانى است . مؤ من راضى است به آنچه دارد و به مازاد از آن چشمداشت ندارد. قناعت براى وصول به يك سنخ معنويات از صفات محورى است . در مقابل ، حرص ، ايمان سوز است . هلاكتى كه از ناحيه حرص حاصل مى شود آدمى را به جهنمى مى كشاند كه منتهااليه آن معلوم نيست .
    قناعت و حرص هر دو به امور دنيوى مربوطند، چرا قناعت نقش محورى دارد؟ پاسخش اين است كه اگر انسان از نظر معيشت مادى آسوده خاطر باشد، رشدش در ناحيه معنويات گسترش مى يابد؛ در حالى كه اگر گرفتارى خاصى داشته باشد، همه فكر متوجه آن مى شود. آرامش دل ، مبداء سير معنوى است . وقتى آرامش تاءمين معاش پديد آمد احساس كمبود معنويات رخ مى نمايد. با نماز و روزه اى كه عادت شده است ، نمى توان سير معنوى كرد. از آن طرف ، حرص ، رذيله اى محورى است كه جايى براى توبه و تذكر به خدا معنويات باقى نمى گذارد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
    منهومان لا يشبعان ، منهوم علم و منهوم مال (167)
    گرسنه علم و مال ، سيرى پذير نيستند.
    در مقابل ، درباره قناعت فرموده اند:
    طوبى لمن هدى الاسلام و كان عيشه كفافها وقنع به (168)
    خوشا به حال كسى كه هدايت اسلامى يافت و زندگيش بر اساس كفاف و قناعت است .
    در روايات متعددى آمده است كه قناعت ، يكى از ريشه هاى شكر است . فتح فاستغنى قناعت ، غنا مى آورد.شايان توضيح است كه دو گونه غنا در امور مادى داريم . غناى با مال و غناى از مال .
    همچنين غنا، به غناى ظاهر و غناى باطن تقسيم مى شود.
    غناى ظاهر لزوما با غناى باطن همراه نيست . چه بسا اغنيايى كه از نظر باطن و روح فقيرند و فقرايى كه از نظر باطنى غنى هستند. غناى با مال ، غناى ظاهرى است . غناى از مال بى نيازى از مال است ، اگر چه اين بى نيازى از مال اخذ شده باشد.
    كسى كه به دنبال غناى ظاهرى است همواره از فقر باطنى رنج مى برد.
    انسان غنى ولى حريص ، روحش گدا صفت است ، در مقابل ، قانع ، كه غنى از مال است نه بى نياز به سبب مال ، و نسبت به دنيا بى اعتناست ، ثروتمند است . در روايت فوق مقصود از غنا غناى از مال است . امام صادق عليه السلام درباره اين غنا مى فرمايد:
    من قنع بما رزقه الله تعالى فهو من اغنى الناس (169)
    كسى كه به روزى الهى قانع شد، از بى نيازترين مردم است .
    چون ملاك ثروت و فقر حقيقى ، بى نيازى و احتياج روح است ، پس قانع ، ثروتمند واقعى است .
    حياؤ ه يعلو شهوته
    حياى مؤ من ، شهوتش را مى پوشاند.
    علو در اينجا، كنايه است از تسلط حيا بر شهوت . حياى مؤ من اجازه اعمال گسترده قوه شهوت را نمى دهد.
    مبداء اين حيا، عقل است چنان كه در جمله هاى قبلى از امام عليه السلام نقل شده كه فرموده بودند: عقل فاستحيى
    وده يعلو حسده
    دوستى مومن حسادتش را مى پوشاند.
    تمناى زوال نعمت از غير را حسد گويند، مرضى كه درمانش بسى مشكل است .
    در اين روايت اشاره به نكته لطيفى شده است .ريشه حسد عداوت و دشمنى است و اگر كهنگى پيدا كند. از آن به حقد يا كينه تعبير مى كنند.كينه دشمنى در دل مانده است و عداوت دشمنى تازه را گويند. بنابراين اگر دشمنى به دوستى تبديل شود، حسادتى باقى نخواهد ماند. مومن رابطه دوستى اش با ديگران به قدرى قوت دارد كه حسادت را از بين مى برد. محبت عامل بسيار ارزنده اى است . همه علماى اخلاق متفق اند. كه سريعترين راه ريشه كن كردن رذايل نفسانى ، تحكيم مودت بالله و عشق به اولياى الهى است .
    ود، اظهار محبت است . مؤ من در ارتباطش با مؤ منان ، محبت از سراپاى وجودش مى جوشد و ظاهر مى شود.
    محبت دو گونه است : انفعالى و فعلى . محبت در زن اغلب انفعالى است و در مرد فعلى است .
    از جمله : وده يعلو حسده در مى يابيم كه محبت مؤ من فعلى است .
    و عفوه يعلو حقده
    عفو و گذشت مؤ من ، حقد و كينه اش را مى پوشاند.
    حقد، عداوت كهنه شده است ، به حق و يا ناحق . زمانى كه آدمى از شخص ‍ ديگرى عصبانى و خشمگين مى شود اما قادر به انتقام گيرى نيست ، اين خشم در درون جايگير مى شود. به تعبير ديگر، در قلب لانه مى كند. از روايت فوق در مى يابيم كه مؤ من وقتى خشمگين مى شود و آتش خشم در دلش شعله ور مى گردد، آن آتش را خاموش مى كند، نه آنكه آتش را پنهان كند.
    افراد عادى خشم را در نهانخانه دل پنهان مى كنند. از اين رو، علماى اخلاق در تعريف حقد فرموده اند: اضمار عداوت در قلب . در روايت آمده است :
    شر ما سكن القلب الحقد(170)
    از جمله بدترين شرورى كه در دل لانه مى كند، كينه است .
    الحقد من طبايع الاشرار(171)
    كينه ورزى ، طبيعت افراد شرور است .
    حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند كه مؤ من آنگاه كه نتوانست انتقام گيرد، كينه را در دل نگاه نمى دارد.
    المؤ من لابحقود (172) مؤ من خير مؤ من را مى طلبد حتى اگر درباره اش به ناروا عمل كرده باشد. مؤ من به ملكه مقابل حقد كه نصيحت است آراسته است . حقد، شر خواهى و نصيحت خير خواهى است .على عليه السلام مى فرمايد:
    لاعداوة مع تصح (173)
    دشمنى و خير خواهى با يكديگر جمع نمى شوند.
    ولايلبس الا الاقتصاد
    مؤ من نمى پوشد مگر به اقتصاد.
    اگر به ظاهر روايت تمسك كنيم ، آدمى از نظر پوشش و لباس سه گونه مى تواند عمل كند.
    اگر به ظاهر روايت تمسك كنيم ، آدمى از نظر پوشش و لباس سه گونه مى تواند عمل كند:
    - در پوشش اهل اسراف باشد.
    پوشش اهل دنائت را به تن كند، با آنكه قدرت بر لباس بهتر دارد.
    پوشش متعارف و متوسط داشته باشد.
    برخى متشرعين به دليل دورى از اسراف ، به تفريط افتاده اند.در حالى كه بر طبق روايت ، توجه به عرف معيشت يك اصل است .
    ان الله تعالى يحب ان يرى اثر تعمانه على عبده (174)
    خداى تعالى دوست دارد ظهور نعمتش را در ظاهر بندگانش مشاهده كند.برخى لباس را در اينجا، استعارى دانسته اند مطابق اين نظر، مقصود از اين روايت دستور ميانه روى به مؤ منان در جميع امور است .مومن اهل حد وسط است ، نه به سوى افراط ميل مى كند نه به سوى تفريط.روايات زيادى در اين باره نقل شده است .
    از جمله پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند:ثلاث منجيات سه چيز موجب نجات انسان مى شود.
    1 - خشية الله فى السر و العلانية
    اول خشيت از خداوند است در نهادن و آشكار خشيت ، ترسى است كه مبتنى بر بينش و فهم است . خوف از خداست هنگامى كه عظمت او ادراك مى شود.قرآن كريم مى فرمايد:
    انما يخشى الله من عباده العلماء (175)
    تنها علما، اهل خشيت هستند.
    والقصد فى الفقر و العنى
    ميانه روى و اعتدال در حال فقر و توانگرى
    والعدل فى الرضاء و الغضب (176)
    در حالت رضا يا هنگامه غضب ، معتدل است .
    اعتدال ، تاءكيدى بر جمله قبل اميرالمؤ منين عليه السلام هم هست اما در جنبه نفسانى ، سرخوشى ، مومن را از اعتدال بيرون نمى برد و مرزها را نمى شكند و غضب و عصبانيت اعتدال وى را بر هم نمى زند.
    و مشية التواضع
    راه رفتن مؤ من متواضعانه است .
    مومن نه دچار تكبر مى شود و نه ذلت و خوارى . مشى هم به راه رفتن گفته مى شود و هم به روش . مؤ من هم در راه رفتن و هم در روش زندگى از تواضع بر خوردار است .
    خاضع لربه بطاعته
    مؤ من براى اطاعت پروردگار اهل خضوع است .
    برخى گفته اند خضوع ، تواضع جوارح ظاهرى و خشوع ، تواضع باطن است . بعضى ديگر معتقدند خشوع در نگاه و صورت است ولى خضوع ، با همه پيكر است . اين معنا را از آيات قرآن اخذ كرده اند: خاشعة ابصارهم (177) و خشعت الاصوات للرحمن (178)؛ بعضى نيز خضوع را كرنش درونى دانسته اند.مؤ من خاضع است اما به سبب اطاعت پروردگارش ، دل آن گاه در برابر حقيقتى كرنش مى كند كه درك عظمت نمايد.
    آدمى در ميان موجودات به دليل قدرت انتخاب ، خضوع را از طريق تفكر و شناخت و معرفت به دست مى آورد. البته آنگاه كه براى مؤ من خضوع ، حاصل شد، همه موجودات در برابرش خاضع مى شوند.على عليه السلام مى فرمايد:
    من خضع لعظمة الله ذلت له الرقاب (179)
    كسى كه براى خداوند تعالى خاضع شد، همه موجودات در برابرش خاضع خواهند بود.
    خاضع انتخابى ، خاضعان جبرى را به دنبال خود مى آورد. اختيار عالم را به دست مى گيرد.
    راض عنه فى كل حالاته
    مومن از پروردگار در تمام حالات راضى است .
    مؤ من اهل شكايت از خداوند نيست . هيچ گاه نعم الهى را فراموش نمى كند و بلا را هم به مصلحت خويش مى داند.
    امام حسين عليه السلام در هنگامه روز عاشورا كه همه ياران به شهادت رسيده اند و غرق درياى ابتلائات بودند، فرمودند:
    الهى رضا يقضائك و تسليما لامرك
    پروردگارا من خشنودم به قضاى تو و به امر تو تسليم هستم .
    نيته خالصة
    نيت مؤ من ، خالص است .
    نه تنها حسن فعلى دارد كه حسن فاعلى هم دارد.
    اعماله ليس فيها غش ولا خديعة
    در اعمالش غش و نيزنگ نيست .
    غش خوب جلوه دادن چيزى است . مانند شيرى كه آب در آن مخلوط شده اما تشخيص دادنى نيست . اين جمله مى تواند با خلوص نيت مربوط باشد.
    يعنى ، مؤ من ظاهر عمل را آراسته نمى كند حال آنكه باطن آلوده است ؛ چون اهل غش در معامله نيست . نيرنگ باز هم نيست ؛ خوب مى داند كه نمى توان سر خدا كلاه گذاشت .
    من خادع الله خدع (180)
    كسى كه بخواهد با خدا خدعه كند خود را فريب داده است .
    قرآن كريم مى فرمايد:
    ومكروا ومكر الله والله خير الماكرين (181)
    مكر كردند و خداوند نيز مكر مى كند و خدا بهترين مكر كنندگان است .
    نظره عبرة و سكوته فكرة
    اين روايت را بنابر اينكه نظره را به چه معنايى اخذ كنيم ، متفاوت مى شود.
    نظر با رؤ يت متفاوت است . رؤ يت ، ادراك شى ء مرئى است اما نظر، تاءمل و دقت در شى ء است . گاهى نظر را به اقبال با بصر به سوى شى ء مرئى تعبير مى كنند. بنابراين ، نظر به معنى تاءمل است .
    عبرت از عبور و به معنى پند است . شكافتن شى ء است . عبرالسبيل يعنى راه را شكافت . مطابق اين تعريف ، مؤ من در ارتباط با خود و غير خود اهل دقت و تاءمل است و نظرش شكافنده است . پس مؤ من نگرش سطحى ندارد؛ آنگاه كه عميقا در امرى انديشه كرد، از بديهاى آن عبرت مى گيرد، پس عبرت ، محصول تفكر است . در جمله فوق نظره عبرة نظر سبب عبرت است ، نه آنكه نظر خود عبرت باشد. و سكوت سبب تفكر است ، نه خود تفكر، آنگاه كه مؤ من ساكت است ، قواى باطنى اش در كارند.اما قواى باطن چه مى كنند؟ تفكر. تا اينجا اين دو جمله را به صورت ظاهرى معنى كرديم . اما معناى عميق ترى هم براى روايت محتمل است . نظر، منظور اليه مى خواهد.
    فكر، متعلق مى خواهد. راجع به چه فكر مى كند؟ در روايت ، متعلق خاصى ذكر نشده و مى توان گفت تاءمل و تفكر مومن ، درباره همه امور است .در آيات و روايات بر اين نكته تاءكيد فراوان شده است .
    از نظر اعتقادى در وجود و عظمت و صفات حق تعالى تفكر و تاءمل مى كند:
    يقلب الله الليل و النهار ان فى ذلك لعبرة لاولى الابصار(182)
    مؤ من از گردش شب و روز عبرت مى آموزد و صاحب بصيرت مى شود. ابصار غير از اعيان است . چشم نيست ؛ نيرو است . همه موجودات نيست .
    نطق آب و نطق خاك و نطق گل
    هست محسوس حواس اهل دل
    اهل دل قابليت درك گفتار موجودات را دارند. جمادات مى گويند؛
    ما سميعيم و بصيريم و هشيم
    با شمانا محرمان ما خامشيم
    پس تفكر درباره حضرت حق و اسما و صفات او داراى فضيلت بى شمارى است . امام صادق عليه السلام فرمود:
    افضل العبادة ادمان التفكر فى الله و فى قدرته (183)
    با فضيلت ترين عبادت تفكر دايمى درباره خدا و قدرت اوست .
    در روايتى از امام باقر عليه السلام در فضيلت ابوذر آمده است .
    كان اكثر عبادة ابى ذر خصلتين .التفكر و الاعتبار(184)
    بيشترين عبادت ابوذر دو خصلت تفكر و پند گرفتن بود.
    امام رضا عليه السلام در ضمن روايتى در معناى عبادت مى فرمايند:
    ليس العباة كثرة الصلاة و الصوم
    عبادت زياد نماز خواندن و روزه گرفتن نيست .
    انما العبادة التفكر فى امر الله عز و جل (185)
    همانا عبادت تفكر كردن در امر خداى عز و جل است .
    شايد اشاره در اينجا به عالم امر و غير محسوس باشد. چنان كه روح از عالم امر پروردگار است : قل الروح من امر ربى (186) تفكر در موجودات عالم امر، بسيار عالى و ثمراتش بيشتر است .
    مى توان گفت : براى مؤ من همه چيز سخن مى گويد و او گوش مى كند تا پند گيرد. در دنيا به هر موجودى مى نگرد به عمق آن توجه مى كند و در مى يابد كه همه موجودات دستخوش فنا و زوال هستند.دنيا با زبان رسا با همه سخن مى گويد، اما قابليت دريافت اين سخن گوناگون است . روايات زيادى در نهج البلاغه در همين زمينه وجود دارد.
    المومن ينظر الى الدنيا بعين الاعتبار و يقتات منها ببطن الاضطرار و يسمع فيها باذن المقت و الابغاض (187)
    مؤ من به دنيا ديده عبرت مى نگرد. بهره گيريش از دنيا به مقدارى است امور دنيويش را بگذراند و مى شنود در دنيا با گوش عداوت و دشمنى با دنيا.
    اذا احب الله عبدا وعظه بالعبر(188)
    آنگاه كه خداوند بنده اى را دوست بدارد، با عبرتها پندش مى دهد.
    قال رسول الله اغفل الناس من لم يتعظ بتغير الدنيا من حال الى حال (189)
    غافلترين مردم كسى است كه از انقلاب احوال در دنيا، بيدار نشود.
    گوش دارند اما سخن دنيا را نمى شنوند. دنيا براى مؤ من مايه عبرت است نه براى غير مؤ من

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #12
    مدیرکل انجمنهای نور آسمان vorojax آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    محل سکونت
    همشهری حضرت عشق
    نوشته ها
    7,305
    تشکر
    6
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض RE: كيش پارسايان(دروس استاد آية الله مجتبى تهرانى)

    تو تاج ديدى و من تخت رفته بر تاراج
    تو تاج ديدى و من مشت استخوان ديدم
    تو تخت ديدى و من تخت واژگون از بخت
    تو صخره ديدى و من سخره زمان ديدم
    تو سكه ديدى و من در رواج سكه سكوت
    تو حلقه ديدى و من نام بى نشان ديدم
    اين ديد از آن مومن است و كسى با وى در اين امر شريك نيست .
    ما اكثر العبر و اقل الاعتبار(190)
    چه بسيار است مايه هاى عبرت و چه كم هستند پند گيرندگان .
    يعنى چقدر كرها زياد هستند.تفكر آدمى را به اعمال خير دعوت مى كند.
    امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
    التفكر يدعو الى البر و العمل به (191)
    تفكر، انسان را به كار نيك عمل به نيكى دعوت مى كند.
    كلامه حكمة
    سخنش حكمت است .
    در تفاوت علم و حكمت گفته اند: كه علم ، دانش است و حكمت بينش ، علم مفهوم است و بينش ، نگرش و ديد. در مباحث معقول ، حكمت را چنين تعريف كرده اند: علم به حقايق اشيا به قدر طاقت بشر. به اين ترتيب مومن آنگاه كه سخن مى گويد طرح بينش مى كند، مفهوم القا نمى كند، بلكه نگرش و ديد مى دهد. در حالات اولياى الهى زياد نوشته اند كه گاهى يك سخن ، فردى را منقلب مى كرده است . چنين تصرفى از مفهوم ساخته نيست .
    چنان كه در احوال ملا حسين قلى همدانى ، آن عالم ربانى ، متواتر نقل شده است كه وقتى با فرد منحرفى كه استعداد و زمينه داشت بر مى خورد كلامش وى را دگرگون و وارد جرگه متقين مى كرد.
    مؤ من سخنش كيميا اثر است . مس را طلا مى سازد و مرده را زنده مى كند.
    مناصحا متبادلا
    مؤ من پندپذير و پند دهنده است و اهل بذل و بخشش .
    مناصح به فردى گويند كه هم نصيحت مى كند و هم نصيحت مى پذيرد. برخى فقط نصيحت كردند هستند و گوش نصيحت شنيدن ندارند. برخى هم اهل شنيدن تذكر هستند اما حاضر به تذكر دادن نيستند. البته اولى بيشتر رايج است . مؤ من چنين نيست . هم تذكر مى دهد و هم تذكر مى پذيرد.
    متباذل از بذل است . بذل متعلق ندارد. مؤ من نسبت به مؤ منان ، چه از نظر امور مادى و چه معنوى ، بذل مى كند و اگر مؤ من ديگرى بخواهد به او بذل كند، مى پذيرد.
    متواخيا
    رابطه مؤ من بر اساس اخوت و برادرى است .
    اخوت ، علقه درونى است . مؤ منان نسبت به يكديگر علقه روحى و باطنى دارند.
    ناسح فى السر و العلانيه
    مؤ من در آشكار و پنهان اهل نصيحت كردن است .
    البته شرايط و موقعيتها كاملا فرق مى كند. گاهى بايد نصيحت علنى كرد و گاهى مخفى .
    از اين رو در مى يابيم كه مؤ من موقع شناس است و ظرافتهاى اخلاقى را درك مى كند. معناى ديگرى كه از اين روايت مستفاد مى شود؛ اين است كه مؤ من هم در آشكار خير خواه مؤ من است و هم در باطن ، هم به زبان تذكر مى دهد. هم قلبا اصلاح مؤ من را خواستار است .
    لايهجر اخاه
    از برادر مؤ منش دورى نمى گزيند.
    هجران كه به معناى جدا شدن و قطع است وقتى به كار مى رود كه قبلش ‍ وصلى بوده است . قطع بدون وصل معنا ندارد. از اين كلمه در مى يابيم كه مؤ من با برادران مؤ منش رابطه دارد و هجر و دورى معناى ثانوى است .
    روابط انسان در جامعه ، گاهى بر محور پيوندهاى خويشاوندى است ، گاهى نيز شغلى يا آموزشى ، و روابط غير رسمى به صورت دوستيها و رفاقتها است .
    در ميان اين چهار محيط، آنچه از نظر اصلاح و افساد، عاملى مؤ ثر شده است ، محيط رفاقتهاى صميمى است . رفاقت در انتقال روحيات و افكار خوب يا بد تاءثير بسزايى دارد؛ ارتباط مؤ من در پيوندهايى كه برقرار مى سازد، مبتنى بر ايمان است . چرا مؤ من از برادر مؤ منش مى برد؟
    هجران براى مومن گاهى جنبه وجوب و گاهى حرمت پيدا مى كند. در نهى از منكرها گاهى هجران سبب اصلاح است . در اين موارد قطع رابطه واجب است . البته در رساله هاى عمليه ، همه فقها فرموده اند كه هجران و قطع پس ‍ از اين است كه با راههاى ديگر، منكر قابل دفع نباشد. روايت اميرالمؤ منين عليه السلام ناظر به اين هجران نيست ؛ مقصود حضرت ، قهرها و بريدنهايى است كه ريشه هاى نفسانى دارد. حتى در موردى كه حقى از مؤ من ضايع شده است ؛ چنان كه على عليه السلام مى فرمايد:
    اذا ابغضت فلا تهجر(192)
    هنگامى كه خشمگين شدى پس قطع رابطه نكن .
    لا خير فى من يهجر اخاه من غير جرم (193)
    خيرى نيست در كسى كه برادر مؤ منش را بى آنكه جرمى از او سر زده باشد، رها كند.
    در روايتى امام صادق عليه السلام مى فرمايد حتى مؤ منان نمى توانند توافق كنند كه با يكديگر رابطه نداشته باشند:
    لاخير فى المهاجرة (194)
    خيرى در قطع رابطه دو طرفه نيست .
    رسول الله صلى الله عليه و آله مى فرمودند كه جايز نيست قطع رابطه مؤ من بيش از سه روز به طول انجامد؛ برخى فقهاى ما به استناد اين روايات ، حكم به حرمت كرده اند. حكمت اين نهى ها اين است كه مكاتب الهى مبتنى بر وصل هستند نه قطع ، آنگاه كه جامعه اسلامى متصل به همه شد، آثار مبارك زيادى پديد خواهد آمد.
    از نظر فردى نيز اين گونه قطعها مبتنى بر عداوت ، حقد و حسد است و اسلام با پيوند برادر مؤ من با مؤ منان ، بيماريهاى مهلك نفسانى را مى سوزاند. از اين رو، در اسلام به تزاور مومنان توصيه شد است . در روايات متعدد ذكر شده كه مؤ من آنگاه كه براى ديدار برادرش مى رود به هر گامى ثوابهاى زيادى عايدش مى شود. ملائكه از او استقبال مى كنند. باب مصافحه سلام عبادت ، همه اينها در كتب روايى براى وصل و وحدت است ، به قطع و تفرقه ، شيطانى و اتحاد، رحمانى است .
    در بعد معنوى و سير و سلوك نيز آخرين مرحله مطابق نظر اهل معرفت ، اتحاد و وحدت و فناى فى الله است .
    وقتى شراع مقدس به جدايى دو تن مؤ من راضى نيست ، چگونه از تفرقه جامعه اسلامى ، مى تواند راضى باشد؟! از اينجا در مى يابيم كه تمام عواملى كه بخواهد روابط اجتماعى را در جامعه اسلامى به تفرقه بكشاند، از شيطان هستند. در روايات براى مؤ منى كه براى پيوند يك قدم جلوتر است ، ثواب دخول در بهشت در نظر گرفته اند.يعنى اگر هر دو به بهشت بروند پيشگام در اتصال ، زودتر به بهشت داخل مى شود.
    ولا يغتابه
    مؤ من از مؤ من غيبت نمى كند.
    در تعريف غيبت آمده است :
    ذكرك اخاك بما يكره (195)
    يعنى در غياب برادرت ياد آورى چيزى را كه او دوست ندارد.
    اين تعريف اختصاص به زبان ندارد. كنايه ، كتابت ، اشاره ، همه مصداق غيبت مى توانند باشند. چيزى هم كه گفته مى شود مطلق است ، مى تواند صفات نفسانى ، افعال يا جهتى از جهات خلقت مؤ من را در برگيرد.
    غيبت از معاصى بزرگ است و آدمى را به سرعت به وادى جهنم مى كشاند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند:
    من مشى فى عيب اخيه و كشف عورته ، كانت اول خطوة خطاها و وضعها فى جهنم .
    كسى كه به قصد غيبت از برادر مؤ من و كشف عيوب او گام بر مى دارد، اولين گامى كه بر مى دارد در جهنم قرار مى گيرد.
    وكشف الله تعالى عورته على رئوس الخلائق (196)
    خداوند تعالى عيوب او را در قيامت براى همگان آشكار مى كند.
    حتى اگر مغتاب ، توبه كرد و از برادر مؤ منش حليت طلبيد آيا نظير كسى است كه غيبت نكرده است . مطابق روايات پاسخ منفى است . در روايتى ، وحى به حضرت موسى عليه السلام شد:
    من مات تائبا من الغيبة فهو آخر من يدخل الجنة
    اگر كسى تائب از غيبت بميرد، آخرين كسى است كه داخل در بهشت مى شود.
    در مقابل ، كسى كه از غيبت پشيمان شده و عملا آن را تكرار مى كند، اولى كسى است كه وارد جهنم مى شود:
    و من مات مصرا عليها فهو اول من يدخل النار
    اولى كسى كه داخل نار مى شود كسى است كه اصرار بر عيبت داشته باشد.
    ولا يمكربه
    با برادر مؤ منش نيرنگ نمى بازد.
    مؤ من ، مؤ منان را مانند خود مى داند و چون نسبت به خود نيرنگ نمى زند، درباره مؤ منان نيز چنين رفتارى ندارد. پيوند ايمانى ، وحدت روحى پديد مى آورد. در اين روايت به عوامل هجران و بريدنها كه در روايت قبل مطرح شده بود، اشاره شده است . غيبت ، از مهمترين عوامل قطع ارتباطهاست . اگر انسان بفهمد كه معاشر و رفيقش سر او كلاه گذاشته است ، آيا تصميمى غير از قطع ارتباط مى گيرد؟
    بنابر اين مؤ من نه خود جدا مى شود و نه سبب جدايى را فراهم مى كند.
    ولا ياءسف على مافاته ولا يحزن على ما اصابه
    تاءسف براى از دست رفته نمى خورد و محزون از آنچه روى داده نمى شود.
    كلمه ماى موصوله در ما فاته و ما اصابه امور دنيوى است . در روايتى از اميرالمؤ منين عليه السلام آمده است :
    اذا فاتك من الدنيا شى ء فلا تحزن (197)
    هنگامى كه چيزى از دنيا از دستت رفت ، پس اندوهگين مشو.
    اما اگر از دست رفته ، موضوعى معنوى بود، حزن در اينجا ممدوح است چنان كه فرموده اند:
    ولا يفشل فى الشدة (198)
    مؤ من در شدايد، مست نمى شود.
    فشل ، مستى است كه با ترس و اضطراب تواءم است . در اصطلاحات معمولى هم كه مى گويند كه فشل شد، يعنى به هدف نرسيد. مؤ من در سختيها نه تنها نمى برد كه كالجبل الراسخ است . يعنى مؤ من در حوادث هضم نمى شود، بلكه هاضمه اش به قدرى قوى است كه حوادث در او هضم مى شود.
    ولا يبطر فى الرخاء
    در آسايش دشتخوش شادمانى ها نمى شود.
    بطر، شادى است كه انسان را از خود بيخود كند، به طورى كه نتواند قواى درونى و بيرونيش را مهار كند. زيرا بينشى عميق به دنيا دارد. مؤ من مى داند كه دنباله خوشيهاى دنيوى ، رذايل نفسانى است . خوشيها زمينه مناسبى فراهم مى كند تا برخى رذايلى كه در نهانخانه دل مخفى بودند، بروز و ظهور كنند. تا وقتى در آسايش نبود، اين رذايل ، قدرت خودنمايى نداشتند. مؤ من اين حقيقت را با همه وجود حس كرده است كه :
    البطر يسلب النعمه و يجلب النقمة (199)
    خوشحالى زياد نعمت ها را سلب و نقمت ها را جلب مى كند.
    دريافت مؤ من از حقيقت دنيا، فنا و نيستى است ، بنابراين خوشيها و ناخوشيهاى دنيوى را پايدار نمى داند. به علاوه ، خوشيها و ناخوشيها نقض ‍ مى شوند. اگر آدمى تحت تاءثير فرح و حزن دنيوى قرار گيرد، سلب فرح و حزن ، عكس العمل نفسانى پديد مى آورد. كسى كه تصور مى كند صد درجه خوشى كسب كرده ، با از دست رفتنش صد درجه دچار ناراحتى مى شود و بالعكس ، اما اگر ميزان خوشى و ناراحتى ها تنزل پيدا كند تا به صفر درجه برسد، عكس العمل به همراه نخواهد داشت .
    در اين زمينه خود حضرت مى فرمايند:
    كل سرور متنغص (200)
    هر خوشحالى ، نقض و شكسته مى شود.
    بقدر السرور يكون التنغيص (201)
    شكستها به مقدار سرور و شادمانى هاست .
    يعنى به هر مقدار كه آدمى خوشحال مى شود به همان مقدار مى شكند. بالاتر از اين گاهى خوشيهاى ناپايدار، الم جاودانه به دنبال دارد.
    چه بسيار شادمانى كه در پى آن حزن و اندوه جاودانه است .
    يمزج الحلم بالعلم و العقل بالصبر
    مؤ من حلم را به علم و عقل را با صبر در مى آميزد.
    اهل ادبيات تفاوتى ميان خلط و مزج قايل اند. خلط، تركيب دوشى ء است اما نه به گونه اى كه از اين تركيب ، شى ء سومى پديد آيد. مزج ، آميختگى و تركيبى است كه اجزا در تركيب منحل شده باشند.تركيب حلم با علم و عقل با صبر از نوع تركيب مزجى است . علم ، ادراكات آدمى است ، و عقل اعم از نظرى و عملى ، نيرويى است كه آدمى به واسطه آن ، حق از باطل را تشخيص مى دهد.
    عقل ، قوه اى درونى ، و علم ادراكاتى است كه منشاء آن ، خارج است .
    حلم ، آرامش نفس است آنگاه كه با حوادث مكروه مواجه مى شود. به تعبير ديگر اضطراب ندارد. صبر هم ثبات نفس است و اقسام گونه گون دارد نظير صبر در مصائب . و نقطه مقابل صبر، جزع است . صبر در شدايد، كه به ويژه در جنگ پديد مى آيد و از آن به شجاعت تعبير مى كنند و ضدش ‍ جبن و ترس است . صبر بر طاعات و ترك معاصى كه ضدش را به قسق تعبير مى كنند. صبر در كنترل شهوات كه به عفت تعبير مى شود.
    صبر اهميتش به حدى است كه راءس ايمان شمرده شده است الصبر راءس الايمان (202)
    ايمان صبر است .
    در توضيح اين كلام فرمودند:
    لانه اكثر اعماله و اشرفه
    براى آنكه اكثر و اشرف اعمال به اين صفت مربوط است .
    توضيح آنكه باعث دين دو چيز است . يكى به عقل نظرى و ديگرى به عقل عملى مربوط است . عقل نظرى ، ادراكات انسان در ابعاد عقيدتى است ، ادراك كليات است . اما عقل عملى ، ادراك حسن و قبح است .آنچه عقل نظرى صحيح تشخيص داد، عقل عملى اراده مى كند و آن را به اعضا و جوارح عرضه مى كند.باعث دين در اينجا ثبات و صبر است .
    در مقابل ، باعث هواى نفس ، قواى حيوانى ، شهوت و غضب و امثال اينهاست . صبر و ثبات موجب مى شوند كه باعث هواى نفس نتوانند عقل نظرى و عملى را متزلزل كنند. آنها كه نفوس قدسيه الهيه دارند كه در تصور من و شما نمى گنجند، از سرادقات اعلى خطاب مى شوند: يا ايتها النفس ‍ المطمئنة ارجعى الى ريك (203) از اين نفوس مطمئنه تعبير مى كنند.
    گروهى هم هستند كه باعث هوا بر باعث دينشان غلبه دارد و آنان كفارند. برخى هم بينابين هستند. گاهى باعث هوا مغلوب و گاهى باعث دين . متوسطين از نفوس زبان حالشان اين است ، رب انى مغلوب فانتصر
    باعث دين و باعث هوا، هر دو داراى جنودى هستند. از جنود باعث دين به رحمانى و از جنود باعث هوا، به جنود شيطانى تعبير شده است . در روايتى از على عليه السلام آمده است :
    نعم وزير العلم الحلم (204)
    خوب ياورى است حلم براى علم .
    در روايتى ديگر شرط ثمر بخشى علم را، حلم دانسته اند:
    لن يثمر العلم حتى يقارنه الحلم (205)
    علم هرگز ثمر نمى دهد مگر وقتى كه قرين حلم شود.
    در روايتى ديگر على عليه السلام اهميت حلم را در سطحى برتر مطرح فرموده اند. اساسا علم بدون حلم را مصداق علم نمى دانند.
    لا علم لمن لا حلم له (206)
    علم ندارد كسى كه حلم ندارد.
    زيرا علم بدون حلم ، علم لاينفع است . دانستن آنگاه مفيد است كه در كنارش آرامش نفس باشد تا دانستنى ها به كار گرفته شود. گاه آدمى مى داند عملى را كه انجام مى دهد، جهنمى است اما چون فاقد آرامش و ثبات است نمى تواند مقاومت كند.
    من غلب عقله شهوته و حلمه غضبه كان جديرا بحسن السيرة (207)
    حسن سيرت در كسى است كه عقلش بر شهوتش و حلمش بر غضبش ‍ پيشى گرفته باشد.
    چرا مؤ من علمش با حلمش و عقلش با صبرش ممزوج است ؟ پاسخ اين است كه بينش مؤ من اين امتزاج را تعليم مى كند. مومن اهل مقايسه است . او باور دارد كه پايدارى در برابر هواهاى نفسانى ، اگر چه مقرون به فشار و تلخى است اما در مقايسه با صبر بر عقوبت الهى ، بسى سهلتر است . رنج موقت را تحمل مى كند تا از درد جاويدان رهايى يابد.
    الصبر على طاعة الله اهون من الصبر على عقوبته (208)
    صبر بر طاعات الهى سهل تر از صبر بر عقوبت الهى است .
    قرين بودن حلم با علم اين معنا را هم تفهيم مى كند كه مؤ من در برابر جهل جاهل ، حليم است .
    تراه بعيدا كسله دائما نشاطه
    او را مى بينى در حاليكه كسالت از او دور و نشاطش دائمى است .
    كسالت رخوف و سستى و كاهلى روح در مقابل شادابى روح است .
    ميان روح و جسم تناسب است .تاءلمات روحى بر روى بدن تاءثير مى گذارد و بالعكس بيماريهاى جسمى ، روح را تحت تاءثير قرار مى دهد. البته برخى افراد تحت تاءثير ارتباطات روحانى به بيماريهاى روحى مانند افسردگى مبتلا نمى شوند. در امور دنيوى اين مسئله كاملا محسوس است . طالبان جاه و مال كه صبح تا شب مى دوند، آخر شب اگر چه اكثرشان از نظر جسمى كاملا خسته اند، اما روحشان نشاط دارد.
    اميرالمؤ منين عليه السلام در وصف مؤ من ، كسالت را از او به دور مى دانند.
    روح مؤ من ، تنبل نيست . شاد است و شاداب و آماده تلاش و حركت .مؤ من اهل نشاط روحانى است . روايات در اين زمينه فراوان است .امام صادق عليه السلام فرمودند:
    آياك وخصلتين لضجر و الكسل
    از دو حالت پرهيز كن : اضطراب درونى كه موجب عدم تحرك است و تنبلى .
    فانك ان ضجرت لم تصبر على حق
    چون اگر داراى حالت ضجر باشيد، نمى توانيد به هيچ حقى پايدارى كنيد.نه حق الله را مى توانى ادا كنى و نه حق الناس را و نه حق خودت را.
    و ان كسلت لم تود حقا(209)
    و اگر روحيه كسل و تنبل داشته باشند نمى توانى حق كسى را ادا كنى . در روايتى ديگر على عليه السلام از تنبلى هشدار مى دهند، زيرا؛
    من كسل لم يؤ د حق الله عليه (210)
    كسى كه سستى بورزد نمى تواند حق خدا را ادا كند. يعنى به واجبات عمل نمى كند.
    در ضمن ، روايتى ، روند اثر گذارى حالت كسالت مطرح شده است . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
    قال لقمان لابنه : للكسلان ثلاث علامات : يتوانى حتى يفراط. و يفرط حتى يضيع . و يضيع حتى ياثم (211)
    لقمان به فرزندش فرمود: اهل كسالت داراى سه علامت هستند. سستى مى كند تا آنكه به كوتاهى منجر مى شود - يعنى سستى كردنش باعث مى شود تا كوتاه بيابد. وقتى كوتاه آمد، ضايع مى كند. آنگاه كه تضييع كرد به معصيت و گناه دچار مى شود.
    تنبليها حقوق را ضايع مى كند. چنانكه على عليه السلام در نهج البلاغه فرموده اند:
    من اطاع التوانى ضيع الحقوق (212)
    آنكس كه از سستى اطاعت كند حقوق را ضايع گرداند.
    مؤ من شاداب است . چون متصل به مبداء پايدار و جاويدى است كه زوال نمى پذيرد. ممكن است كسى را طلب مال يا جاه با نشاط كند، اما اين گونه نشاطها زوال پذيرند. در روايات تاءكيد فراوان شده است كه در عبادات ، بويژه اعمال عبادى استحبابى ، با نشاط به عبادت بپردازيد. در روايت توصيه شده كه براى پيدا كردن نشاط يكى از راهها اين است كه عبادت با خدا را همچون معامله اى در نظر آورد. همان طور كه در مسائل دنيوى ، در معامله اى كه سودى عايد انسان مى شود، روح نشاط پيدا مى كند، در مسائل عبادى چرا نبايد چنين محاسبه اى كرد.
    ان كان الثواب من الله فالكسل لماذا(213)
    اگر معتقديم كه در ازاى عبادت ثواب و پاداش است ، پس كسالت چرا؟!
    اتقوا الله ولا تملوا من الخير ولا تكسلوا(214)
    تقواى الهى پيشه گزينيد و ملول و افسرده از كار خير نشويد و تنبلى نورزيد.
    فان الله عز و جل و رسوله غنيان عنكم و عن اعمالكم انتم الفقراء الى الله
    پس خدا و رسول از اعمال آدميان بى نيازند. و شماها به خداوند محتاج هستيد.
    انما اءراد الله عز و جل بلطفه سببا يد خلكم به الجنة (215)
    اين است و جز اين نيست كه خداى تعالى از روى لطفى كه نسبت به بندگان دارد، اراده كرده است كه مؤ منين را داخل در بهشت گرداند.
    على عليه السلام فرمود:
    بالعمل يحصل الثواب لا بالكسل (216)
    با عمل ، ثواب و پاداش تحصيل مى شود نه با تنبلى
    تاءخير العمل عنوان الكسل (217)
    علامت كسالت ، تاءخير انداختن عمل است .
    از نظر تربيتى ، بزرگان دستور داده اند كه با تنبلى و كسالت ، از اداى مستحبات چشم پوشى كنيد. در واجبات هم دستور فرموده اند كه نفس را قبل از عبادت ، آماده سازيد. يكى از بزرگان مى فرمودند كه خوب است قبل از نماز، انسان يكى دو دقيقه با خود فكر كند و در انعام الهى كه خداوند به وى داده است توجه كند و حمد و شكر الهى كند و آنگاه به عبادت بپردازد. على عليه السلام در ضمن نامه اى به حارث همدانى مرقوم فرمودند:
    و خارع نفسك فى العبادة و ارفق بها ولا تقهرها
    نفست را در هنگام عبادت گول بزن و با آن مدارا كن و بر آن فشار و زور نياور.
    وخذ عفوها و نشاطها
    وقتى آن حالت گذشت و شادابى در نفس پديد آمد، از آن بهره گير.
    الا ماكان مكتوبا عليك من الفريضة (218)
    مگر آنچه به عنوان واجب بر تو نوشته شده است .
    يعنى در واجبات اين حرفها نيست .
    و انه لابد من قضايها و تعاهدها عند محلها (219)
    در واجبات ناگزير از اداى آن هستى و در وقت و شرايطى كه براى آن مقرر شده است بايد انجام بدهى .
    از مطلب فوق نتيجه مى شود كه مؤ من تحت تاءثير فشارها جسمانى ، افسردگى خاطر پيدا نمى كند. نقل است كه يكى از انبيا به جايى مى رفت . در راه كسى را ديد كه دست و پايش فلج است و چشمانش هم كور و بر لب ذكر الحمدالله مى گويد. يكى يكى نعمتى كه خدا در حقش كرده بود مى شمرد. اين شادابى روح به واسطه اتصال به مبداء وجود است . اصولا آلام و دردهاى دنيوى با عبادات تخفيف پيدا مى كند.
    الا بذكر الله تطمئن القلوب (220)
    ياد رسول خدا به دلها آرامش مى بخشد.
    قريبا امله
    آرزويش نزديك است .
    مقصود از امل آرزوهاى دنيوى است كه به طول امل نيز تعبير كرده اند. يعنى انسان معقد شود كه در دنيا سالها باقى خواهد بود. قهرا چنين تفكرى منجر به تحصيل توابع حب بقا در دنيا خواهد شد. توابع بقا چيست ؟ پول زندگى ، تجارت . روشن است كه كسى كه مى داند فردا مى ميرد، محبتش به دنيا با كسى كه فكر مى كند هزار سال عمر خواهد كرد متفاوت است .
    استمرار بقا در دنيا، آرزوى مذموم است كه با حب به توابع بقا همراه است . از نظر علمى ، يك شاخه طول امل به رذيله عقلانى جهل و شاخه ديگر آن به رذليه شهوانى حب دنيا مربوط است .
    آرزوى دراز دو اثر زشت دارد كه موجب بدبختى انسان مى شود:
    1. آدمى را از اعمال صالح باز مى دارد و به كارهاى زشت دچار مى كند.على عليه السلام فرمود:
    اطول الناس املا اءسوء هم عملا(221)
    هر چه آرزوها بلندتر باشد، اعمال قبيح تر است .
    ما اءطال احد فى الامل الا قصر فى العمل (222)
    هيچ كسى آرزوى دراز پيدا نكرد مگر آنكه كوتاه كرد در عمل .
    يسير الامل يوجب فساد العمل (223)
    آرزوهاى بيجا فساد عمل مى آورد.
    2. باعث فراموشى مرگ مى شود.على عليه السلام فرمود:
    الامل ينسى الاجل (224)
    آرزو فراموش مى گرداند مرگ را.
    آرزو حجاب اجل و مانع ديدن مرگ است .
    در روايتى على عليه السلام فرموده اند:
    ان اشد ما اءخاف عليكم خصلتان اتباع الهوى و طول الامل (225)
    شديدترين چيزى كه بر شما مى ترسم دو خصلت است : تبعيت از هواى نفس و آرزوى دراز.
    واما اتباع الهوى فانه يعدل عن الحق
    اما پيروى از نفسانيات باعث مى شود كه آدمى از حق باز بماند.

  4. #13
    مدیرکل انجمنهای نور آسمان vorojax آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    محل سکونت
    همشهری حضرت عشق
    نوشته ها
    7,305
    تشکر
    6
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض RE: كيش پارسايان(دروس استاد آية الله مجتبى تهرانى)

    يعنى چشمانى كه آلوده و عملا كور است . نمى تواند حق را مشاهده كند.
    واما طول الامل فانه يورث الحب للدنيا ثم قال الا ان الله تعالى يعطى الدنيا من يحب و يبغض
    اما آرزوى دراز، موجب حب به دنياست .سپس فرمودند: همانا خداى تعالى دنيا را به هر كس ، چه دوست بدارد يا ندارد، مى دهد.
    اما كسى را كه دوست دارد چيزى اضافه مى دهد.
    و اذا احب عبدا اعطاه الايمان
    بنده اى را كه دوست ندارد به او ايمان عطا مى كند.
    مطابق سخن على عليه السلام ، مومن آرزويش اندك است . چون زندگى بدون آرزو امكان ندارد. آرزوى مؤ من ، نزديك است ؛ يعنى مال امروز و به مقدار متعارف است . وقتى آرزو كم بود، دنباله اش آثارى پديد مى آيد.
    قليلا زلله متوقعا لاجله
    لغزشهايش كم و مرگ را محقق مى بيند.
    طول امل دو اثر داشت : 1. عمل را فاسد مى كرد؛ 2. موجب فراموشى مرگ مى شد.
    مؤ من آرزويش اندك است ، به همين دليل مبتلاى به آثار شوم طول امل نمى شود. از اين رو، لغزشهايش اندك است و انتظار مرگ را مى كشد. دلبستگى به حق تعالى ، مرگ را در نزد انسان به صورت رها شدن از آزارها جلوه مى دهد. انتظار مرگ براى مومن ، در حكم فرج بعد از شدت است . دنيادار ابتلا و اذيت و در نزد اوليا تلخ است . حقيقت دنيا، زشت و كريه است و مفارقت از آن آرزوى انبياست .
    خاشعا قلبه ذاكرا ربه قانعه نفسه منفيا جهله
    مؤ من قلبش خاشع است ذاكر پروردگار است ، نفس او قانع است و جهلش ‍ زدوده است .
    قواى درونى انسان مطابق اصطلاح اهل معرفت ، قلب و نفس و عقل است .
    قلب محور محبتها و احساسات آدمى است . نفس محور خواسته هاى حيوانى است ، اعم از شهوت و غضب ، و عقل محور ادراكات كلى است . در اين روايت ، اميرالمؤ منين عليه السلام هر سه محور عقل و نفس و قلب را مطرح مى فرمايند.
    خشوع امرى است قلبى ، مؤ من قلبش خاشع است و اگر در ظاهر هم فروتنى دارد؛ اين تواضع و فروتنى ناشى از همان خشوع قلبى است ؛ اما خشوع مومن به چه كسى است ؟ جمله بعد توضيع مى دهد.
    ذاكرا ربه
    به پروردگارش متذكر است .
    ذكر در اينجا مطلق است و شامل ذكر باطنى و ظاهرى است . فروتنى قلب مؤ من از ذكر رب ناشى مى شود.
    چرا حضرت ، تعبير رب به كار برده اند و كلمه الله را ذكر نكرده اند؟ رب ، صفت ربوبيت و مقام تربيت است . مومن آنگاه كه متذكر الطاف و مراحم حضرت حق مى شود، دلش خاشع مى شود.از نظر زمانى هم محدوديتى ندارد.
    مؤ من در همه زمانها در همه زمانها ذاكر رب است ؛ اما نفس مومن چگونه است ؟ حضرت در دنباله روايت مى فرمايند:
    قانعة نفسه
    نفسش به آنچه دارد قانع است .
    قناعت از ملكات فضايل نفسانى است . مومن به حد كفاف قافع است . اما كفافى كه مقرون به رضا و خشنودى است .قناعت ضد حرص و فزون طلبى است . حرص از صفات جهنم است . آنگاه كه به جهنم خطاب مى شود:
    هل امتلات
    آيا پر شدى .
    جهنم مى گويد:
    هل من مزيد (226)
    آيا باز هم چيزى هست .
    قناعت ، در مومن يك اصل است ؛ على عليه السلام فرمود:
    لن يلق المؤ من الا قانعا(227)
    هيچ گاه مؤ منى را نخواهى ديد كه قانع نباشد.
    القناعة علامة الاتقياء (228)
    قناعت نشانه اهل تقواست .
    از نظر عقلى ، على عليه السلام درباره مومن مى فرمايند:
    منفيا جهله
    جهل از مومن منفى است .
    يعنى مؤ من ، به علاوه جهل نيست ، منهاى جهل است . جهل گاهى در برابر علم قرار مى گيرد و علم را اگر به معناى يادگيرى بدانيم ، مؤ من از اين نظر منفى از جهل است . مومن اهل يادگيرى است و اجازه نمى دهد چيزى برايش مجهول باشد.
    دين آميخته با نافهمى نيست ؛ منافاتى ندارد كه انسان متدين باشد و همه چيزهاى مفيد را بداند.
    زمانى به غلط ميان دين و علوم ، به ويژه علوم تجربى قائل به ناسازگارى بودند؛ اما اين مطلب به صورت حيله اى از جانب اجانب مطرح شده بود. به بهانه تضاد علم و دين قصد ترويج بى دينى داشتند. در صورتى كه متون دين چنين نسبتى را درست نمى داند.
    على عليه السلام مى فرمايد:
    الايمان و العلم اخوان تواءمان و رفيقان لا يفترقان (229)
    ايمان و علم دو برادرند كه با يكديگر تواءمند و دو رفيقند كه جدايى ناپذيرند.
    على عليه السلام مى فرمايد:
    تعلموا العلم و تعلموا مع العلم السكينة و الحلم فان العلم خليل المومن و الحلم وزيره (230)
    علم را بياموزيد و بياموزانيد با علم آرامش و حلم را كه علم دوست مؤ من و حلم وزير اوست .
    مقصود، علوم آموختنى است . گاهى هم جهل در برابر عقل قرار دارد. يعنى همان شعور باطنى كه ادراك كليات مى كند.چنان كه در روايت مشهور كافى امام صادق عليه السلام جنود عقل را در برابر جنود جهل مطرح مى فرمايند.
    اين عقل ، اعم از نظرى و عملى است ؛ به اين معنى مؤ من اهل تفكر است .
    در روايتى ، امام على عليه السلام كمال ايمان را در سه چيز دانسته اند:
    ثلاث من كن فيه كمل ايمانه ، العقل و الحلم و العلم (231)
    سه چيز اگر در شخصى باشد ايمانش كامل مى شود، عقل ، حلم و علم
    للمؤ من عقل و فى و حلم مرضى و رغبة فى الحسنات و فرار من السيئات (232)
    مؤ من عقل وافى دارد و بردباريست پسنديده و رغبت به حسنات دارد و از سيئات فرار مى كند.
    جمله هاى اين روايت با آنچه در سابق درباره طول امل بحث كرديم كاملا مناسبت دارد. عاقل هيچ گاه اعتماد به آرزوهاى بيجا نمى كند، طول امل ناشى از جهل است . چنان كه در روايت آمده است :
    العاقل يعتمد على عمله الجاهل يعتمد على امله (233)
    عاقل بر عمل و جاهل بر امل تكيه مى كند.
    سهلا امره
    كارش آسان است .
    امر در اينجا مى تواند چند معنا داشته باشد.
    1. از نظر امور دنيوى خيلى آسان زندگى مى كند. چنان كه در روايتى درباره رسول الله صلى الله عليه و آله تعبير به خفيف المؤ ونة وارد شده است .
    2. در برخورد با جاهل خيلى راحت تحمل مى كند.
    3. اهل تكلف نيست و ديگران را هم وادار به تكلف نمى كند.
    حزينا لذنبه
    مؤ من در خصوص گناهانش اندوهناك است .
    در جمله هاى سابق از حزن مذموم بحث كرديم . اميرالمؤ منين عليه السلام با تعبير ولا يحزن على ما اصابه اين حزن را از مومن مبر دانستند.اما حزن درباره گناهان را حزنى ممدوح تلقى فرمودند. چون آن حزن ، حزن براى دنيا بود در حالى كه اين حزن جهت اخروى دارد.
    ريشه اين حزن فهم و بينش مؤ من است . آنگاه كه مؤ من لذت معصيت را با سختيها و ناراحتيهاى آخرت مقايسه مى كند از گناهانش سخت پشيمان و اندهناك مى شود، بنابراين حزن از معصيت ريشه عقلايى دارد.
    در روايتى از على عليه السلام در اين زمينه آمده است .
    لاتوازى لذة المعصية فضوع الاخرة و اءليم العقوبات (234)
    لذت معصيت با رسوا شدن در آخرت و عذاب اليم قابل قياس نيست .
    لاتهتكوا استاركم عند من يعلم اسرار كم (235)
    پرده درى نكنيد در پيش روى كسى كه اسرار شما را مى داند.
    حزن ممدوح آثار مثبت سازنده اى در زندگى انسان دارد.
    از جنبه عملى ، حزن ممدوح سازنده است . اين حزن جلب رحمت حق مى كند. رسول خدا صلى الله عليه و آله در ضمن روايتى در اين باره مى فرمايند:
    اذا كثرت ذنوب العبد و لم يكن له من العمل ما يكفرها ابتلى الله تعالى بالحزن ليكسرها.فان فعل ذلك و الا عذبه فى قبره (236)
    آنگاه كه گناهان بنده فزونى گرفت و اعمال حسنه اش توان پوشش سيئات را نداشت ، حق تعالى وى را به حزن مبتلا مى كند. اگر اين حزن اصلاحش كرد وگرنه خداوند او را در قبر و عالم برزخ عذاب مى كند.
    شايان توضيح است كه براى مؤ من عالم برزخ از دنيا و آخرت سخت تر است . چون در دنيا توبه وجود دارد و در قيامت شفاعت اما در برزخ شفاعت هم نيست .
    در دنباله اين روايت ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله عذاب قبر را هم لطف الهى دانسته و در حكمت اين لطف فرموده اند:
    فيلقاه الله عز و جل يوم يلقاه و ليس شى ء يشهد عليه لشى ء منه
    براى آنكه مى خواهد پاكش كند تا وقتى در قيامت خداى تعالى را ملاقات كرد چيزى نباشد تا شهادت بر گناهان او دهد.
    رسول الله صلى الله عليه و آله در مدح حزن ممدوح فرموده اند:
    ان الله تعالى يحب كل قلب حزين (237)
    خداوند تعالى دوست مى دارد آدمى را كه اندوهگين باشد.
    حزن ممدوح در نسبت با عقايد و روابط روحانى با بحث محبت گره خورده است ؛ به ويژه درباره شيعه كه ارتباط محبتى شديد با ائمه اطهار عليه السلام دارد.
    اللهم ان منا شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا(238)
    خدايا شيعيان ما از ما هستند و از باقيمانده طينت ما خلق شده اند:
    يعنى رابطه تنگاتنگى از نظر حالات روحى ، همچون فرح و حزن ميان ائمه اطهار و شيعيان وجود دارد.
    يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا
    از شادى ما شادمان و از حزن ما اندوهگين مى شوند (239)
    مطابق آنچه از مدارك دينى استنباط مى شود، در ميان حزن رسول الله صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و ائمه شيعه عليه السلام ، حزنى فوق شهادت صديقه طاهره ، حضرت زهرا سلام الله عليها، وجود ندارد.
    ميتة شهوته
    مؤ من شهوتش مرده است .
    عين اين مضمون را على عليه السلام درباره عاقل به كار برده اند:
    العاقل من امات شهوته (240)
    عاقل كسى است كه شهوتش را بميراند.
    شكى نيست كه قوا و نيروهايى كه خداوند به ما عنايت فرموده است ، خير است . شهوت و غضب نعم الهى اند؛ شهوت نيروى جاذبه و غضب قوه دافعه در انسان است . اگر اين جذب و دفعها در بدن انسان نباشد، بقايى براى پيكره نخواهد بود. خير بودن اين قوا در اين است كه وسيله استكمال انسان هستند.
    تفاوت انسان و حيوان در نيروى عقل و قلب اوست . حد استفاده از شهوت و غضب را عقل معين مى كند. در روايات ، آنگاه كه در باب شهوت و غضب سخن گفته شده است ، آنچه مورد نهى است غلبه شهوت است نه خود شهوت . خود شهوت به طور مطلق مذمت نشده است .
    اياكم و تحكم الشهوات عليكم فان عاجلها ذميم و آجلها و خيم (241)
    بترسيد از اينكه خواسته هاى نفسانى ، بر قلبهاى شما حاكم شود. پس آنچه از آنها بزودى به شما مى رسد نكوهيده است و آنچه از آنها در آينده نصيب شما مى شود وخيم است .
    طاعة الشهوة تفسد الدين (242)، الانقياد للشهوة اءدوء الداء
    انقياد در برابر شهوات ، بالاترين دردهاست .
    شهوت اعم از شهوت جنسى است . مطلق ميل و رغبت انسان به امور مادى را شهوت گويند. در تحليل موضوع شهوت با سه مسئله كميت مصرف شهوت ، كيفيت و موضع و مقام استفاده روبرو هستيم . بنابراين شهوت ، ابزار تكامل معنوى انسان است ؛ بحث درباره نحوه استفاده از آن است . چنان كه على عليه السلام فرمودند:
    اغلب الشهوة تكمل لك الحكمة (243)
    چيره شو بر شهوت تا حكمت برايت به كمال برسد.
    من ملك شهوته كان تقيا (244)
    كسى كه مالك شهوتش است ، پرهيزگار خواهد بود.
    تقدم شهوت بر دين هلاك كننده است ؛ بنابراين ، رابطه انسان و شهوت از نوع رابطه حاكم و محكوم ، مالك و مملوك و راكب و مركوب است .
    مردن در اين روايت به معناى از بين بردن نيست . مقصود اين است كه در برابر حكم عقل و شرع ، قواى غضب و شهوت در مالكيت نباشند. چنان كه وقتى قرآن كريم از غيبت سخن مى گويد به خوردن گوشت مرده برادر مثل مى زند.
    مقصود قرآن اين نيست كه آيا از شما كسى دوست دارد گوشت برادر، آن هم مرده اش را بخورد؟!مقصود اين نيست كه برادر مؤ من در وقت غيبت حضور ندارد تا از خودش دفاع كند. مگر آدمى غيب كسى را كه مى كند، مرده است ؟ مرده كه غيبت ندارد.مقصود اين است كه برادر مومن فاقد قدرت دفاعى است .همان طور كه مرده از خود حركتى ندارد و عكس ‍ العمل نشان نمى دهد، قواى حيوانى انسان مؤ من ، در برابر عقل وى چنين حكمى دارند.
    انسانى كه شهوتش مرده نباشد و شهوت را بر عقلش حاكم كند، از نظر متون دينى ، انسانى است كه اسير و برده و مصداق انسان آزاد نيست . على عليه السلام بردگى شهوت را فوق بردگى ظاهرى تلقى فرموده اند:
    عبدالشهوة اذل من عبد الرق (245)
    بنده شهوت خوارتر از بنده زرخريد است .

  5. #14
    مدیرکل انجمنهای نور آسمان vorojax آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    محل سکونت
    همشهری حضرت عشق
    نوشته ها
    7,305
    تشکر
    6
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض RE: كيش پارسايان(دروس استاد آية الله مجتبى تهرانى)

    مغلوب الشهوة اذل من مملوك الرث (246)
    مغلوب شهوات خوارتر از برده است .
    كظوما غيظه
    خشمش را بسيار فرو مى خورد.
    درباره اين جمله ، قبلا هم بحث شده است .در حقيقت اين جمله به موضوع قبل مربوط است . همان طور كه شهوت مؤ من در اختيار عقل است غضبش ‍ هم مرده است و در اختيار عقل و شرع است .اما چرا اين جمله ها تكرار حكمت آن در نكاتى است كه فوق العاده براى سازندگى روح موثر است .
    صافيا خلقه
    خوى مؤ من مصفاست .
    صافى در مقابل كدر است . خوى مومن كدورت ندارد.كدورت بر اثر چه عواملى پديد مى آيد؟ جمله هاى قبل در واقع روشن كننده اين معناست . خوى مؤ من آنگاه كدر مى شود كه شهوت و خشمش افسار گسيخته باشد؛ آنگاه كه شهوت و غضب بميرند كدورتى نمى ماند؛ مرحوم مجلسى فرموده اند كه معناى سخن مولا اين است كه مومن برخوردهايش با نرمى است و خشونت در رفتار ندارد. اين سخن درست است اما تمام نيست . اين معنا يكى از شاخه هاى خوى مومن است .
    آمنا منه جاره
    همسايه مومن از وى در امان است .
    يك زمان به مناسبتى به سراغ روايات مربوط به جار رفتم . حدود چهار تا پنج حديث عجيب يافتم . همسايه مشمول هيچ يك از محيطهاى تاءثير گذار كه بر شمرديم ، نيست . همسايه نه قوم و خويش است ، نه همدرس ، نه همكار و نه رفيق ، اين رابطه ، نوعى رابطه اجتماعى است كه بسيار هم شايان توجه است . در روايتى از امام صادق عليه السلام ، منقول از رسول خدا صلى الله عليه و آله ، خوب همسايه اى دارى كردن شاخصه ايمان شناخته شده است :
    اعمل بفرائض الله تكن اتقى الناس (247)
    عمل به واجبات كن تا متقى ترين مردم باشى .
    تا آنجا كه مى فرمايد:
    واحسن مجاورة من جاورك تكن مومنا(248)
    خوب همسايه دارى كن با كسى كه همسايه تو شده است تا مومن شوى .
    تعبير، خيلى والاست . معلوم مى شود اگر اين صفت نباشد، ايمان زير سؤ ال مى رود. شخصى آمد خدمت رسول الله صلى الله عليه و آله و عرض كرد خانه اى خريده ام و همسايه اى دارم كه نه به وى اميد خيرى دارم و نه از شرش آسوده خاطر، پيامبر صلى الله عليه و آله دستور دادند كه على عليه السلام و ابوذر و سلمان و گاه مقداد در مسجد با صداى بلند اعلام كنند:
    المؤ من من آمن جاره يوائقه (249)
    مؤ من كسى است كه همسايه اش از ظلم و شر او ايمن باشد.
    ضعيفا كبره
    خود بزرگ پندارى مؤ من ضعيف است .
    يعنى انتزاع رذيله باطنيه تكبر نمى شود. كبر در اين روايت به معناى تكبر نيست . بزرگ منشى است . البته مورد بحث ما در اينجا مؤ منان هستند، و ما درباره صفات اولياى خدا بحث نمى كنيم ، اين صفاتى كه اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمايد مختص خودشان نيست ، عده اى از مومنان را هم در بر مى گيرد.
    قانعا بالذى قدرله
    مؤ من درباره آنچه درباره اش مقدر شده است ، قانع است .
    مؤ من قناعت نمى ورزد براى آنكه راحت طلبى را پيشه كند، بلكه اين صفت را به عنوان ايمان مى طلبد. راحت طلبى ، خود خواهى است ؛ خدا خواهى مومن ، او را به قناعت مى رساند.
    متينا صبره
    صبر مومن متين است .
    در جمله ها و عبارت قبل ، از عقل ممزوج به صبر سخن گفتن شد، در اين جمله خود صبر محل بحث است ؛از اين روايت مى توان دريافت كه صبر به يك اعتبار به متين و غير متين تقسيم مى شود.
    از نظر لغوى متين به معناى محكم است . حبل متين يعنى ريسمان محكم . صبر نيز مطابق آنچه در سابق گذشت عبارت از آرامش روح و پايدارى آن در برابر شدايد و مشكلات است . يكى از معانى متانت در صبر اين است كه انسان در برابر تمام مراتب مصائب و مشكلات پايدارى بورزد.
    ممكن است شخصى در برابر معصيتى پا بر جا باشد، اما در مقابل معصيتى ديگر از جا كنده شود. مومن صبرش متين است ، يعنى هيچ گاه صبر از وى جدا نمى شود و بى صبرى از مومن مشاهده نمى شود،گرچه صبر در مواقعى ممكن است كم شود.
    اميرالمؤ منين عليه السلام كه تجسم كلمات نورانى بحث ، در اين روايت است در يك مورد اظهار مى فرمايند كه صبرم كم شد و نمى فرمايند صبرم تمام شد و آن در وقت تدفين همسر بزرگوارشان ، حضرت زهرا سلام الله عليهاست .در تاريخ مى نويسد وقتى على عليه السلام بدن زهرا عليه السلام را تجهيز فرمود دو ركعت نماز خواند و بعد صورت مباركشان را به سوى آسمان بلند كردند و اين عبارت را فرمودند:
    هذه فاطمة بنت نبيك اخرجتها من الظلمات الى النور(250)
    خدايا اين فاطمه دختر پيامبر توست كه او را از ظلمت ماديت به سوى نور معنويت كشاندى .
    حضرت على عليه السلام در تدفين حضرت زهرا عليه السلام به دو مشكل برخورد. 1. مشكل اول على عليه السلام ، انى است كه همسرى كه تنها او مقامات وى را درك كرده است و در عالم وجود بى نظير است ، از دستش ‍ رفته ؛ مشكل اين است كه چگونه اين وجود مقدس را دفن كند؟ در خطبه 203 نهج البلاغه ، به هر دو شكل اشاره مى فرمايد: در آن خطبه مى فرمايد آنگاه كه خواست پيكر زهرا (س ) را دفن كند ناگاه دو دست ظاهر شد.
    اين دستها را على عليه السلام خوب مى شناسد. به وسيله اين دستها بزرگ شده است .
    تا دستان رسول الله صلى الله عليه و آله را مشاهده نمود، عرض كرد:
    السلام عليك يا رسول الله منى و من ابنتك الناز لة فى جوارك (251)
    سلام بر تو اى رسول خدا از ناحيه خودم و از ناحيه دخترت
    مشكل اول را با رسول الله صلى الله عليه و آله در ميان نهاد؛ فرمود اى پيامبر صلى الله عليه و آله بدادم برس كه صبرم كم شد.
    2. مشكل دوم على چيست ؟ زهرا (س ) امانتى بود در نزد على ؛ به رسول الله صلى الله عليه و آله عرض كند؛
    فلقد استرجعت الوديعة و اخذب الرهينة
    اما متوجه مى شود كه اين زهرا، زهرايى نبود كه از رسول الله صلى الله عليه و آله تحويل گرفته است ؛ به پيامبر عرض مى كند:
    ستنبئك ابنتك بتضافر امتك على هضمها فاحفها السوال
    بزودى تو را خبر مى دهد كه چگونه امتت فراهم گرديدند و بر او ستم ورزيدند از او بپرس .
    اى رسول خدا من معذرت مى خواهم . من كوتاهى نكردم ، اين كار كارى بود كه امت تو درباره دخترت روا داشتند.
    محكما امره
    امر مؤ من ، محكم است .
    مراد از امر در اينجا اين نيست كه وقتى مومن امر مى كند به چيزى ، محكم امر مى كند، بلكه مقصود اين است كه در امور دنيوى و اخروى مومن محكم است . نه در كارهاى دنيايى اش تزلزل دارد و نه اخروى ، آخرت مومن او را از دنيا و دنيايش او را از آخرت باز نمى دارد؛ چنان كه امام صادق عليه السلام در ضمن روايتى فرمودند:
    قال لقمان لابنه : خذ من الدنيا بلاغا ولا ترفضها فتكون عيالا على الناس ‍ ولا تدخل فيها دخولا يضير بآخرتك (252)
    لقمان به فرزندش مى فرمود: از دنيا به اندازه كفافت بهره بردار اما چنين نباشد كه دنيا را طرد كنى (چون هيكل انسانى زندگى مى خواهد) كه سربار بر مردم باشى و داخل در دنيا نشو به گونه اى كه ضرر به آخرتت بزند.
    پس اگر تلاش نكنى ، بايد سربار ديگران باشى .اما مطلب اساسى اين است كه جنبه دنيوى به امر آخرتى ضرر نرساند.
    كثيرا ذكره
    مومن ذكرش زياد است .
    در گذشته هم ذكر ربه فرمود.در اولى فرمود كه مومن اهل ذكر است و در اينجا به كثرت ذكر مومن اشاره فرموده است .در هر دو جا هم ذكر مومن از باطن به ظاهر سرايت مى كند.يعنى ، مومن در اكثر اوقات ؛ دلش مترنم به ياد حق است .
    چرا مومن به ذكر محتاج است ؟ پاسخ اين است كه روح مانند جسم محتاج تغذيه است . ذكر حق تجديد عهد و پيمان با حق است .در دوستيهاى ظاهر هم اگر دوستمان را نبينيم ، بقاى اين پيوند به اين است كه به يادش باشيم . مدتى كه گذشت و به يادش نبوديم ، يادمان مى رود كه چنين پيوندى بوده است . مثلا تصور كنيد ده سال حتى به ياد دوستتان هم نيفتيد، ديگر دوستى نمى ماند.به تعبير ديگر دوستى امر اضافى است .محب ، محبوب مى خواهدو محبت رشته اى است كه به سوى محبوب متمايل است . اگر محبوب فراموش شود، مضاف اليه باقى نمى ماند.در نتيجه ، دوستى باقى نمى ماند.آنچه محبت را حيات مى بخشد، ياد محبوب است . لذا دائم الذكر بودن از ويژگيهاى مومن است .
    على عليه السلام فرمود:
    المؤ من دائم الذكر(253)
    مومن دائم الذكر باشد.
    مداومة الذكر قوت الارواح و مفتاح الصلاح (254)
    مداومت ذكر، غذا و قوت ارواح و كليد صلاح است .
    ذكر الله قوت النفوس و مجالسة المحبوب (255)
    ذكر خدا قوت نفسها و همنشينى دوست است .
    و فى الذكر حياة القلوب (256)
    در ياد آورى خدا زنده شدن دل است .
    اثر ذكر كثير، غير از آنچه غذاى روح است ، تقويت و تشديد پيوند دوستى با خداست ؛ در دوستيهاى دنيوى هم اين قاعده جارى است ؛ چنان كه در مصيبتها، اگر متوفا براى نزديكان خيلى محبوب باشد كارى مى كنند كه محاسن و نيكيهاى متوفا را به ياد شخص بيندازند تا از اين طريق با او پيوند دوباره اى برقرار كند و آرامش يابد. ذكر زياد تقويت كننده رشته و داد است .
    كثرت ذكر اثر سلبى خوبى هم دارد و آن طرد شياطين است . چون دل بايد فقط به يكى بسته شود.
    على عليه السلام فرمود:
    ذكر الله دعامة الايمان و عصمة من الشيطان (257)
    ذكر خداى تعالى ستون قوى ايمان و موجب محافظت از شيطان است .
    على عليه السلام فرمود:
    ذكر الله راءس مال كل مؤ من و ربحه السلامة من الشيطان (258)
    يا خداى تعالى سرمايه مؤ من است و سود و بهره اش سلامت از شيطان در آيات قرآن ، حقيقت عبادت و پرستش ، ذكر خدا است . ذكر الله مغز عبادت است . در زمينه نماز كه مطابق روايات ، تركش موجب كفر عملى مى شود، خداى تعالى مى فرمايد:
    اقم الصلوة لذكرى (259)
    بپادار نماز را براى ياد من
    يعنى نماز بدون ذكر، نماز نيست .على عليه السلام در ابتداى خطبه البلاغه در اين زمينه مى فرمايند:
    استديموا الذكر فانه القلب و هو افضل العبادة (260)
    مداومت بر ذكر كنيد كه ذكر الله قلب را نورانى مى كند و با فضيلت ترين عبادت است .
    ذكر الله حتى در ديد عقلى و تفكر فلسفى اثر مى گذارد. الذكر نور العقل (261)
    در روايات بسيارى آمده است :
    المؤ من ينظر بنورالله (262)
    مؤ من با نور خود نظر مى كند.
    نظر مومن بسيار موشكافانه است . آنگاه كه مومن در مسئله اى به دقت تفكر مى كند، اين دقت از آن وابستگى به الله تعالى ناشى مى شود.
    زمانى من به حضرت امام خمينى (ره ) عرض كردم كه دقت در مسائل علمى ، استعداد مغزى زيادى مى طلبد. ايشان مى فرمودند اين گونه دقتها حاصل بستگى به خداست .
    اثر ديگر ذكر الله ، آرامش قلوب است .الا بذكر الله تطمئن القلوب (263)
    در امور دنيوى هم اگر براى كسى مصيبتى رخ دهد براى آرامش بخشى به وى ، محبوبش را به يادش مى آوريم .آن محبوب به او آرامش مى دهد. خداوند محبوب مؤ منان است و يادش آرامش دهنده است .
    قرآن علمى را كه منهاى ذكر خداست ، تاءييد نكرده است .
    فاسئلوا اهل الذكر (264)
    از اهل ذكر بپرسيد.
    برخى در معناى اين آيه گفته اند اهل الذكر يعنى اهل البيت در جواب گفته اند، كه قرآن مى توانست بگويد: فاسئلوا اءهل البيت چرا اهل ذكر فرمود.
    برخى گفته اند مقصود اهل علم است . باز سؤ ال مى كنيم كه چرا نفرمود فاسئلوا اءهل العلم . حقيقت اين است كه خداوند خواسته است مقام ذكر را امتياز دهد. از دنبال آيه كه مى فرمايد: فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا تعلمون در مى يابيم كه علم بى ذكر، مفيد نيست .
    از نظر عملى ، مداومت بر ذكر، موجب مى شود كه نهان و آشكار مؤ من نيكو شود؛ على عليه السلام فرمود:
    من عمر قلبه بدوام الذكر حسنت اءفعاله فى السر و الجهر (265)
    كسى كه قلبش را به دوام ذكر معمور كرد افعالش در نهان و آشكار نيك مى شود.
    همه اين آثار مثبتى كه درباره ذكر گفته شد اختصاص به ذكرى دارد كه از درون ناشى مى شود؛ صرف لفظ، منشاء آثار نيست .اهل معرفت ذكر بى مغز را گناه مى دانند. زبان مى گويد استغفرالله اما دل بى خبر است . اين استغفار مصداق ذنب يحتاج الى التوبة و الاستغفار يعنى گناهى است كه خود محتاج توبه و استغفار است .
    البته وصول به مقام ذاكرين دشوار است ؛ چنان كه رسول الله صلى الله عليه و آله در وصيتى كه به على عليه السلام فرمودند سه عمل را دشوار توصيف فرمودند، به طورى كه طاقت بشر را طاق مى كنند، عمل اول مواسات داشتن با برادران ايمانى در مسائل مادى است ؛ عمل دوم انصاف دادن مردم است از پيش خود، و عمل سوم ذكر الله تعالى على كل حال است . يعنى به ياد خدا بودن در همه حال .
    اين عمل را از اعمال دشوار است كه كمتر كسى موفق به تحقق آن مى شود، زيرا ذكر خدا تكرار الفاظ نيست ، چنان كه امام صادق عليه السلام در روايتى حقيقت ذكر را تشريح فرموده اند:
    ولكن اذا ورد على ما يحرم على خاف الله و عز و جل عنده و تركه (266)
    آنگاه كه با حرامى برخورد كرد از خداوند تعالى بيم كند و عمل را ترك نمايد.
    حقيقت ياد خدا، اين است .
    يخالط الناس ليعلم
    با مردم ارتباط دارد براى آنكه ياد بگيرد.
    مؤ من با مردم ارتباط دارد، اما اين ارتباط بى هدف و لغو يا مضر نيست . مؤ من از ارتباط با مردم بسيارى چيزها ياد مى گيرد.
    و يصمت ليسلم
    مؤ من سكوتش براى سالم ماندن است .
    سالم ماندن مؤ من به معناى سلامت از آفات گفتار است .
    ويساءل ليفهم
    مؤ من سؤ الش براى فهميدن است .
    ويتجر ليعنم
    مؤ من براى بى نياز شدن به دنبال كار و تجارت مى رود.
    غنيمت در اينجا مالى است كه مومن با تلاش به دست مى آورد و هم حوائج زندگى اش را مرتفع مى سازد. اين عبارت مولا با آيه يا ايها الذين آمنوا هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم (267) تطبيق مى كند.
    لاينصت للخير ليفجر به (ياليفخر به )
    سكونت مؤ من از گفتار خير براى فخر فروشى نيست .
    حضرت ، با اين عبارت ، حالت انحصارطلبى در دانش را نكوهش كرده اند. مثلا شخصى كه طرحى يا كشفى در مسائل علمى مى كند اما آن را نعليم نمى دهد، مؤ من نيست . دوست دارد ياد بگيرد. در برخى نسخه ها ليفجر به آمده است ؛ يعنى مؤ من در برابر فجور و گناهى كه كسى مى خواهد انجام دهد ساكت نمى نشيند.
    ولا يتكلم ليتحبر به على من سواه
    تكلمش از روى فخر فروشى و برترى طلبى بر ديگران نيست .
    نفسه منه فى عناء و الناس منه فى راحة اتعب نفسه لاخرته فاراح الناس ‍ من نفسه .
    خودش را براى آخرتش به زحمت افكنده و مردم را از خود راحت ساخته . درباره اين روايت ، علما دو معناى مختلف كرده اند:
    1. رنج مؤ من از خود به دليل اهتمام به طاعات و رياضات است و چون به كار خويش مشغول است طبعا نمى تواند مزاحمت و تعرضى به ديگران داشته باشد. جمله بعد هم تفسير همين سخن است كه . اتعب نفسه لاخرته فاراح الناس من نفسه
    2. مؤ من تسليم نفس اماره نمى شود. آنچه از ناحيه مؤ من در عذاب است .
    نفس اماره است كه از ناحيه مومن در رنج و مشقت است ؛ اما اينكه مردم از او در آسايش اند، جهت اين است كه مومن خودسازى كرده و حالت حلم و بردبارى براى روحش پديد آمده است . از اين رو، با مردم تعرض و برخوردى ندارد.
    از عبارت فوق ، مى توان دريافت كه ميان راحتى مردم و ناراحتى مؤ من رابطه اى وجود دارد؛ مؤ من راحت طلب نيست ، آسايش را براى ديگران مى خواهد اگر چه به قيمت ناراحتى خود او تمام شود. به اعتقاد من معناى عبارت ، فوق چنين مطلبى است . نفسه منه فى عناء نفس حيوانى من و شما راحت طلب است و روح ايمان است كه قادر به مهار اوست . بنابراين ، مؤ من نه تنها آسايش خود را به بهاى اذيت ديگران نمى خواهد بلكه حاضر است ناراحتى برادر مؤ منش را تحمل كند تا او راحت باشد. اما جهت مشقت مؤ من اخروى است چنان كه در متن روايت آورده است .
    برخى ممكن است سوال كنند، چه فرقى مى كند كه چه جهتى داشته باشد؟ جهت مادى و انسانى باشد يا جهت اخروى ؟
    پاسخ اين است كه جهت مشقت ، تاءثير عملى دارد. اگر مومن براى خدا تحمل مشقات كند، هرگز توقع تشكر ندارد؛ در حالى كه اگر مشقتها براى باقيات دنيوى باشند، عكس العمل فردى كه شخص خود را به خاطر وى به مشقت انداخته است در روحيه اش اثر مى گذارد.عدم تشكر يا كفران نعمت ، عكس العمل منفى در ايجاد خواهد كرد.
    اما اين كه مؤ من راحت طلبى نيست به دليل بينش عميقى است كه دارد. مومن در دنيا راحت طلب نيست چون آسايش آخرت را مى طلبد. ناراحتيهاى دنيا را به جان مى خرد كه در آخرت راحت باشد.
    جامعه اسلامى اگر تنها به همين يك حديث مولا اميرالمؤ منين عليه السلام پايبند باشد، در اين جامعه نه يك تن در آسايش مطلق است و نه يك تن در مشقت مطلق ، بلكه همه افراد آسايش نسبى دارند. در چنين جامعه اى وداد و محبت روز به روز بيشتر مى شود؛ چون ما از كسى كه خود را براى آسايش ‍ ما به زحمت بيندازد، ممنون خواهيم بود و محبتمان به او افزونى مى يابد.
    ان بغى عليه صبر حتى يكون الله تعالى الذى ينتصر له
    اگر نسبت به او ستم روا دارند صبر مى كند تا آنكه خداوند تعالى او را يارى دهد.
    معناى بغى اين است كه شخص از نظر پذيرش حق روحيه جبهه گيرى داشته باشد؛ مى تواند بغى ، عقايد، حقوق و اخلاق را در برگيرد.
    باغى به دليل روحيه تجاوز، مرز شكن است .بغاة كسانى هستند كه از اطاعت انسانى كه خداوند اطاعتش را واجب كرده است ، سرباز مى زنند. از نظر روانى و اخلاقى ، بغى از شعب ، كبر است . مطابق روايت فوق ، اگر حق اخلاقى مومن پايمال شود، چيزى نمى گويد و صبر مى كند. روشن است كه صبر در برابر بغى ، در روايت مشمول مسائل حقوقى نمى شود. در اسلام ظلم پذيرى و ظالم پرورى وجود ندارد. مثال بارز بغى اخلاقى ، غيبتها يا ناسزاهايى است كه درباره مؤ من گفته مى شود. در اين موارد، مؤ فق اهل انتقام نيست و مخالفينش را به خداى تعالى واگذار مى كند. دليل عمل مؤ من بينشى است كه از آن برخوردار است .
    برخى گناهان در دنيا هم مجازات دارند. از جمله آنها بغى است . در روايتى حضرت صادق عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى فرمايند كه :
    ان اسرع الخير ثوابا البر
    سريعترين خوبى كه به ما مى رسد پاداش اعمال نيك است .
    و ان اسرع الشر عقابا البغى (268)
    و سريعترين شر از نظر عقوبت ، بغى است .
    در روايتى ديگر على عليه السلام مى فرمايد:
    ثلاث خصال لايموت صاحبهن ابدا حتى يرى و بالهن .البغى و قطيعة الرحم و اليمين الكاذبة (269)
    سه خصلت است كه صاحبش در همين دنيا وبال آن خصائل زشت را خواهد ديد. بغى ، قطع رحم و قسم دروغ .
    پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در ضمن حديثى فرمودند چهار چيز كيفرش ‍ زود به انسان اصابت مى كند:
    رجل احسنت اليه فكافاك بالاحسان اليه اساءة
    شخصى كه تو در حقش نيكى كردى و او در مقابل ، به تو بدى روا مى دارد.
    و رجل لاتبغى عليه و هو يبغى عليك (270)
    شخصى كه تو تجاوزى به حق او نكرده اى ، اما او درباره تو تجاوز مى كند.
    بيمارى روانى بغى ، آدمى را به وادى مهلك كفر مى كشاند. باعث سلب نعمت از انسان مى شود و خودش هم نمى فهمد كه از چه ناحيه اى صدمه مى خورد. امام صادق عليه السلام فرمود:
    الذنوب التى تغير النعم البغى (271)
    گناهانى كه نعمت ها را تغيير مى دهد بغى است .
    خداوند در خصوص ستم ، غليظ و شديد است . در روايات متعدد، اين مضمون آمده است كه اگر كوهى بر كوهى بغى كند، ما آن كوه را متلاشى مى كنيم .
    اين روايت تعبيرى است كه اميرالمؤ منين عليه السلام در ضمن مشاهده درگيرى شخصى با شخصى فرمودند:
    لو بغى جبل عن جبل لهلك الباغى (272)
    اگر كوهى بر كوهى هجمه برد خودش مغلوب است .
    باغى از نظر ظاهر هم منكوب مى شود.
    على عليه السلام مشاهده فرمودند كه كسى به ديگرى با تعبيرى سفيهانه گفت مثلا: اگر مردى بيا جلو طرف مقابل گفت ، نه بابا ما مرد نيستيم ، حضرت به او فرمود: من هم چون اين روحيه را در تو ديدم چنين پيشنهادى كردم ، اگر با او مبارزه كرده بودى او را از بين مى بردى چون او اهل بغى بود؛ سپس اين جمله را فرمود:
    لو بغى جبل على جبل لهلك الباغى
    منشاء بغى ، همان گونه كه گفتيم ، كبر است . گاهى انسان خودش را به لحاظ ظاهر در موضع بالايى مى نگرد و اين نگرش منشاء بغى و ستم مى شود؛ به ويژه اين روحيه ، در خانواده ها زياد است ؛ زن و مرد به عنوان همسر نبايد به حقوق يكديگر تجاوز كنند، همين طور پدر و مادر و فرزندان .
    بعده ممن تباعد منه بغض و نزاهة و دنوة ممن دنا منه لين و رحمة درويش از هر كه دورى مى كند قطع و كناره گيرى از آلودگى است و نزديكى اش به هر كه نزديك مى شود ملايمت و مهربانى است .
    مؤ من در ارتباطات اجتماعى گاهى قطع و گاهى وصل مى كند. مؤ من صلح كل نيست بلكه هم افرادى دورى مى گزيند و هم به افرادى نزديك مى شود.
    دور شدنش از افراد ممكن است ريشه اعتقادى يا عملى داشته باشد.
    انحراف اعتقادى در شخص مى بيند، كفر و ارتداد وى او را دور مى كند.
    همچنين مؤ من از فساق دورى مى گزيند.چرا؟ چون مى خواهد آلوده نشود.
    نزاهت و پاكى را مى طلبد. نزاهت بدين معنا است كه انسان براى حفظ پاكى از قذر و كثافات دورى مى كند.
    و دنوه ممن دنا منه لين و رحمة نزديكى مؤ من هم معيار دارد. به دليل هم سخنى قصد دارد به ديگرى عطوفت و مهربانى كند. آنگاه كه اعتقادات و اعمال شخصى را مطابق موازين الهى ملاحظه كرد به او نزديك مى شود و در حقش لطف مى كند.
    ليس تباعده تكبرا ولا عظمة ولا دنوه خديعة ولا خلابة
    دورى كردن مؤ من نه از سر تكبر و خود بزرگ بينى است و نزديكى اش نه به سبب نيرنگ و خدعه است .
    چون نيرنگها و كلاهبرداريها در مواردى است كه محبت و سنخيت نباشد.
    اما اگر محبت و صميميت بود، جايى براى خدعه نمى ماند.
    بل يقتدى بمن كان قبله من اهل الخير فهو امام لمن بعده من اهل البر(273)
    مؤ من به كسانى كه قبل از او بوده اند از اهل خير اقتدا مى كند و پس از پيروى از اوليا، خود راهبر پس از خويش مى شود.
    والسلام .

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه