داستان پیرمرد مرد عاشقی که سالها در بیابان در انتظار یارش بود/داستان یک از اصحاب پیامبر که سالها در کربلا منتظر امام حسین(ع) بود
عقل خدمتگزار عشق است. عرض کردم شبهای قبل، نگوییم عقل فرصتطلب و محاسبهگر است ما محاسبهگری نمیخواهیم. اتفاقاً ما خیلی هم محاسبهگری برای عشق میخواهیم. عاشقی که حساب کتاب نکند، هیچ وقت به معشوق نمیرسد.
لا اله الاّ الله! بعضیها اینقدر حساب کتابهای دقیق در ارتباط با عبدالله الحسین دارند، در ارتباط با عشقشان داشتند. من یک دانهاش را معرفی کنم. میگفت، نمیدانم این داستانها اول محرم یک جایی گفتم، اینجا بود یا جای دیگر، دوباره میگویم، هر چه دربارهی کربلاست، تکرارش هم زیباست. میگفت با پدرم از کوفه میرفتیم برای تجارت در اطراف کوفه. گاهی از یک سرزمینی رد میشدیم که بهش میگفتند کربلا. قبل از واقعهی عاشورا.
بعد یکی دو سه مرتبه از آنجا رد شدیم دیدیم یک آقایی آنجا پیرمردی است، هر کاروانی میآید آنجا رد بشود، میرود یک سرک میکشد، شما؟ یک بررسی میکند و میرود کنار. بابابزرگم، برای چندمین بار رد شده بودیم، دیگر سلام علیکی هم باهاش داشتیم، ازش پرسید که آقا شما اینجا چه کار میکنی؟ گفت چه کار داری؟ ما اینجا هستیم دیگر. آقا بگو چه کار میکنی تو اینجا؟ گفت، از کدام قبیله هستی؟ بنیاسد. فاصلهات که زیاد نیست با اینجا، خب برو خانهتان. گفت حالا تو چه کار داری؟ ما اینجا هستیم دیگر، ما که جلوی کسی را نگرفتیم که.
گفتند آخر برایم جالب است اینجا هی، چند سال هم هست این برنامهات است. گفت آره من سالهاست این جوری هستم. چه شده؟ قصهات چیست؟ گفت من یک زمانی مدینه بودم، جوان بودم، پیغمبر اکرم را رفته بودم دیدار کنم. رسول خدا نشسته بود با اصحابش گل میگفت و گل میخندید. فدای خندههای شما عزادارهای اباعبدالله الحسین! که نام، تا نام حسین به میان میآید حال عوض میشود.
میگفت پیغمبر یکدفعهای دیدیم شروع کرد گریه کردن، یک جایی را نگاه میکند. نگاه کردیم دیدیم حسینش دارد میآید، نوهاش دارد میآید، وای حسینم! بغل گرفت، شروع کرد گریه کردن. خب، آنهایی که آشناتر بودند تعجب نکردند. بعضیها که نمیشناختند، کم کم رفتار پیامبر را دیدند تعجب کردند. به اباعبدالله الحسین، پیامبر اکرم هر موقع میرسید، در حال لبخند هم بود، گریه میکرد. ابن عباس این را گفته.
بعد فرمود میدانید من چرا گریه میکنم؟ شهادت حسینش را گفت، مکان شهادت. فرمود این حسین من را یک روزی تنها تو کربلا به شهادت میرسند، میرسانند. کربلا یک همچین جایی است. بعد فرمود اصحاب من مواظب باشید آن موقع هر کسی حسین را یاری کند، جایی تو بهشت پیدا میکند که احدی دیگر تا ابد به او نخواهد رسید.
میگوید من همان لحظه گفتم ای خدا بشود من آن لحظه اگر ماندم حسین را تو کربلا یاری کنم. یکبار داشتم از اینجاها رد میشدم، فهمیدم اینجا کربلاست. گفتم خدا من پیدا کردم، میترسم حسین را گم بکنم، زندگیام نزدیک اینجا است، من تو کربلا میمانم منتظر، تا یک وقتی حسین پیغمبر آمد بهش کمک بکنم. این عقل است یا عشق؟ هم عقل است هم عشق.
چقدر زیباست عقل در خدمت عشق بیاید! اگر عقل در خدمت عشق نیاید چه میشود؟ این جوری میشود، تو افسانههای ما نگاه کن. میگوید که منتظر لیلی بود، نشست، سالها گذشت. بهش گفتند باید بیدار باشی ها! مدتها، سالها که نه، ساعتها گذشت. نتوانسته بود محاسبه کند زمان عبور لیلی را. خوابید. لیلی آمد از کنارش رد شد دید خواب است، چند تا گردو تو بغلش انداخت، رفت. بیدار شد، مسیر پای، جای پای لیلی تو مسیر بوده، لیلی رفته بود. گردوها را نگاه کرد. یعنی لیلی بهش گفته تو برو گردوبازیات را بکن، تو با عاشقی چه کار داری؟ لحظهای که ما رد شدیم تو خواب بودی.
خصلتهای عقل و یکی بودن عقل و عشق-محرم86- مهدیه تهران