نويسنده: دكتر محمدجواد جاويد
چکيده
بشر معاصر در آخر زمان نیست، اما به گونهای رفتار میکند که گویی در آن است. آیا این رفتار بازتاب طبیعی سبک زندگی امروز بشر است؟ برخي از فيلسوفان و جامعهشناسان، دوره معاصر را دوره گذار از قرائتها و روايتهاي کلان مینامند. بیشتر معتقدند همگان در برزخي به سر ميبريم که آينده آن تاريک و گذشتهاش برآمده از خطا و اشتباه است. بشر امروزي ديگر نه ادعاي بندگي دارد و نه سمت خدايي را ميپسندد. از گذشته بريده و به آينده بدبين است. لذا همه چيز را ميپذيرد و هيچ چيز را بر نميگزيند. بسیاری اين دوره را عصر پسامدرن يا فراتجدد مينامند. اما نیاز به پیامبر معنوی در کدامین دوره بیشتر است؛ دورهاي که برخي از روي يأس و برخي از روي ترس آن را عهدي متفاوت با پیش ميبينند، يا دورهاي که انسان خود را خدا ناميد و از آسمان بريد؟ به ديگر سخن، چه زماني اين بشر خاکي به پيامبران نیاز دارد؛ در عهد کودکي و بازي، عصر غرور و جواني يا هنگام پيري و کوری؟ در مرحله دوم چگونه پيامبري او را متقاعد و قانع ميسازد؟ این نوشتار با مفروض برشمردن مسئله حيراني بشر امروزي، به دنبال يافتن طرح پاسخي به پرسشهاي فوق است. اساس سخن در فرضيه «گفتمان پيامبري خاتميت ندارد» نهفته است و اصل مهدویت از علایم حیات جاویدان این گفتمان به شمار میرود. گفتمان مهدویت نیز در چارچوب قوانین طبیعت ظهور مییابد.
مقدمه
1. بسياري از نويسندگان غربي، روزگار پيامبران و جانشينان آنان را تا زمان قرون وسطاي اروپا، عصر کهن يا عهد کلاسيک لقب دادهاند. در آن عهد، هويت فرد و ساختارهاي اجتماعي دين و معنويت تأثیر میپذیرفت و پادشاهی نیز بنابر واقعیتی عملی و اصلی طبیعی، شکل حکومت به شمار میرفت. با وجود نایکسانی درجه خلوص این گوهر روحانی درگذر زمان، هيچکس براي مرگ آن تصوري نداشت؛ چراکه همه چيز به پادشاه حيات مييافت و هم او زمينهساز هويت یگانهای براي بقاي همگان شناخته ميشد. او يگانه معيار حق و باطل بود و همه چيز در يکتايي و وحدت او توجيه و تفسير ميشد.
ارزش و مقبوليت اين گوهر به تدريج باعث سودجويي دنيادوستان روحانينمايي شد که با تهيه نسخههاي جعلي و بدلی از دين، پلکان ترقي، سياسي اقتصادي و اجتماعي براي خود ميساختند. ظهور منجیهای کاذب از نشانهای این بازار عکاظ بود.
بشر در صداقت پيام آسماني ترديد نداشت، اما دورهای فرارسید که بشر پیام آسمانی را با کمال اجتماعي و توسعه انساني و اقتصادي خود رویاروی دید. انديشه مدرن، خدا را در برابر انسان، زمين را در برابر آسمان، روح را در برابر جسم، علم را ناسازگار با مذهب، عقل را در تضاد با وحي و سياست را در ضديت با دين میديد. دوگانگي، زاييده فکر مدرن به شمار میرود. ترقي انسان مدرن و صعود او با ابزار عقلانيت اقتصادي به قلههاي روح سرمايهداري، سبب آن شد که به خدا تنها در حوزه خصوصي توجه شود. لذا بشر يقين کرد که موفقيت او معلول کنار زدن معنويت از عرصه عمومي زندگي مدرن است. شکل حکومت را نیز مردمي و حاکم را از تباری غیر ایزدی شناساندند. انسان در عصر مدرن اروپا یا بدبینانه به گسستن از آسمان اندیشیده و کوشیده خود را محور قرار دهد و یا آنکه خوشبینانه آسمان را حرمت گزارده، اما کوشیده که خود حرکت را آغاز کند. در صورت اول خود را خدا مینامد و در صورت دوم خود (هر انسانی) را نماینده خدا میشمارد. مدعای پروتستانتیسم در خلق اقتصاد کاپیتالیسم و جودائیسم در ترسیم سیاست صهیونیسم، از همین انقلاب در تفسیر ایدهآلیسم کلاسیک برآمده است. این برداشت بیآنکه به گسست انجامد، گامی به سوی فهمی جدید از دنیای معناگرایانه به شمار میرود، درآمدی بر عصری دیگر و پلی برای ارتباط آینده با گذشته است.
با وجود این، بشر با نگاهي به عقب متوجه شد که در عصرتجدد سپیدیهاي این تابلو نقاشی را نگریسته و از تیرگیها غفلت کرده است. اگر بشر باز به دوران گذشته نزديک خود نگاهی افکند، متوجه خواهد شد که جنايات و صدمات مادي و معنوي در عصر قديم، در ابعادي بسيار بزرگتر و متنوعتر در عصر مدرن بازتوليد شده، به گونهای که کوچکترين خطا تيشه به ريشه انسانيت به شمار میرود. آنگاه بشر به سوی معنویتی خواهد رفت که امید به آینده در رأس آن نهفته است. از اینرو، هیچ نوع دین اخلاقمحوری پایان این جهان را در سیاهی رها نکرده و چراغی را بر سر هر بحرانی به امید روشناییبخشی به آینده برافروخته نگاه داشته است. گفتمان مهدویت که تابعی از فهم گفتمان نبوی است، در این دوره بیش از هر عصری ضرورت مییابد. از سویی، در این دوره بیش از هر دورهای از تاریخ بشر، از آرمان و اندیشه مهدویت سوء استفاده کردهاند؛ چراکه ارزش این گوهر در عصر پسامدرن بیش از اعصار دیگر آشکار گردیده است.
2. این مقاله در بازخواني اين بحران، نخست به توصيف مفاهيم اساسي میپردازد، سپس به اصولی اشارت میدارد که با وضعيت پسامدرن بشر امروز، چون ايمان و تلاقي آن با عقل، عشق و احساس و سپس دين پیوند خورده است و آنگاه سياستهاي حقوقي حوزه خصوصي، حقوق بشري عمومي و جايگاه دين در آن دو تحلیل خواهد شد. غایت این گفتار نشان خواهد داد که چگونه گذشته از ادله نقلی، سیر طبیعی و عقلانی بشر به دور از هرگونه تعلق فردی یا تملق سیاسی، به سوی باوری عمیقتر در مهدویت و اصل برتری خیر بر شر در آخرزمان در حرکت است. قوانین طبیعی عالم، گذشته از باور ظاهری یا باطنی انسانها، دست در کار مجازات و مکافات برای رسیدن به عدالت و تعادل طبیعی در عالم هستند. بنابراین، میتوان گفت که مهدویت تابع قانونی طبیعی است؛ چراکه بر سنتی الهی بنا شده و سنت الهی خارج از قوانین طبیعت عمل نمیکند. از اینرو در کتاب وحی نوشته شده است:
...هرگز براى سنت خدا تبديل نخواهى يافت، و هرگز براى سنت الهى تغييرى نمىيابى!
مفاهيم گفتمان معناگرای معاصر
فهم مفاهیم گذشته براي بسياري از نويسندگان معاصر آسان نيست، همچنان که مفاهيم آينده نیز براي اينان ناآشنا جلوه خواهد کرد. امروزه بحران فقدان زبان مشترک در پديدهای چون گسست نسلها از نبود زبانی مشترک سخن میگوید که حلقه وصل نسلهاي گذشته به حال و آينده است. در واقع، حتي احساس عدم فهم متقابل میان افراد يک خانواده يا گروهي از دوستان نیز زاده همين بحران نبودِ زبان مشترک است. این زبان در عصر پسامدرن به مراتب سختتر، پوشیدهتر و پيچيدهتر ميگردد؛ زباني که نه زبان دهان، بلکه زبان ذهن است. براي گريز از همين خانهاي انديشه فرامدرن، لاجرم باید به دنبال شفاف نمودن مرز ذهن و زبان شتافت؛ چراکه نوعی تغییر در این عصر درباره اعتقادات و باورها ممکن است صورت پذیرد. دیگر اعتقادات و فراروایتهای جامعه خود را به صورت کلام نهایی تلقی نمیکنند. برای مثال، ظهور نوعی خردستیزی و عقل ناباوری و ذهنیتگرایی و سوءظن مردم به علم و امکان رسیدن به سعادت نشان دهنده سست شدن فراروایتهای جامعه مدرن گذشته است. حقیقت مطلق و غایی همواره در حال تغییر از یک دین به عنوان حقیقتی لایزال و بيزمان به سمت محصولی خاص، کاملاً میسر و ممکن جلوه میکند.
3. این مسئله در پدیدههای اجتماعی یا معنوی به همان میزان بررسیشدنی است که در امور طبیعی یا مادی. به عبارت دیگر، به هر میزان زبانِ سخن گفتن از پدیدهای به حق یا ناحق افزونتر گردد، نیاز یا عدم نیاز به آن پدیده نیز بیشتر زمینهساز موج اجتماعی میشود. برای نمونه، اگر سخن از افزایش قیمت کالایی چون برنج یا نایابی محصولی چون چای در جامعه سخن روز شده باشد، بیتردید خارج از صدق و کذب واقعی آن در صحنه اقتصاد جامعه، یک امر حقیقت دارد: حادثهای مثبت یا منفی درباره آن جنس در اجتماع رخ داده یا در حال وقوع است؛ حادثه مثبت به این معنا که افزایش غیرمعمول عرضه در راه است و شاید سودجویانی قصد فروش کلان اجناس خویش به قیمت غیرمعمول و کلان دارند و حادثه منفی آنکه حس کاهش عرضه خلاف معمول بنابه دلایل طبیعی چون رشد جمعیت، افزایش تقاضا، کاهش کاشت، داشت و برداشت و عوامل دیگر صورت خواهد پذیرفت. در هر صورت، زبان جامعه و گفتمان حاکم حکایت از خدمتی طبیعی یا خیانتی غیرطبیعی در اینباره است؛ چراکه جامعه به حق یا ناحق بدان حساسیت دارد. گفتمان در اینباره یعنی التهاب همگانی و دغدغهای فراگیر که هرچند کسی بدان واکنش نشان ندهد، کسی نمیتواند آن را نادیده بگیرد و از عوارض آن در امان بماند؛ چون برای ناشنیده پنداشتن هم باید آن را شنیده باشد. در هر حال، نتیجه اقدام خوب یا بد در اینباره مانع ظهور گفتمانی طبیعی نخواهد شد و ظهور این گفتمان یعنی حساسیت برآمده از نیاز جامعه، مهدویت از این منظر گفتمان است. این گفتمان در مقایسه با دیگر گفتمانهاي معنوی جامعه نوعی گفتمان حاکم تلقی میگردد، آنگاه که از پشتوانهای متکثرتر برخوردار باشد. این حکایت در عصر کنونی مشهور به پسامدرن، به دلیل توسعه تکنولوژی اطلاعاتی و افزایش حوزههای آگاهی و خودآگاهی، مقدورتر از هر زمان دیگر است.
در بازار دين پست مدرنيسم
بازگشت بسياري از امور که ميپنداشتيم تمام شدهاند و پروندهشان را مختومه اعلام کرده بوديم، از ویژگیهای این عصر است. با اين حال، اين بازگشت عيني امور گذشته نيست. به تعبير نيکولا دو کوز اين بازگشتي در مرحله بالاتر از مرحله قبل است، درست مانند حرکتی حلزوني شکل. اين خود نشان خوبي از رشد و توسعه فهم انساني است، اما نه رشد و توسعه در قالب و شکل تک روايتي که مدرنيستها با ملاک قرار دادن عقلانيت اقتصادي غرب در نظر داشتهاند.
بر پايه نظريه ماكس وبر نويسنده آلماني، فرآيند گسترش عقلانيت ابزاري از ويژگىهاى تكامل غربى است، به اين معنا كه ريشههاي تکامل غربی را بايد در يهوديت باستان و تنه آن را در پروتستانتيسم و سرمايهدارى رو به رشد اروپا جست. هرچند برخي از متفکران يهودي اساس اين اخلاق سرمايهداري را از یهودیت آغاز شده میدانند، مفاهيمى چون عقلانيت و عقلانى شدن در کانون این فرآیند قرار دارند. رشد عقلانیت در اين چارچوب به دلیل توانمندى فزاينده انسان بوده که تمامى جوانب حيات را محاسبه و نظارت میکند. نقش دين در اين الگو، وسيلهسازي براي توسعه و رشد مادي است. بنابر اعتقاد پسامدرنها، هرچند دین در عصر مدرن در يکي از اساسيترين جلوههاي خود حتي موتور اقتصاد اروپا و اسباب عقلانيت ابزاري او شد، محصور کردن کارکرد آن در اين قالب، باز به همان منطق کلاننگري باز ميگردد که اگر نگوييم درست نيست، ناگزیر آن را کامل هم میتوانیم خواند. از سوي ديگر، هرچند نیچه پدر انديشه پسامدرن در برخي مباحث چون نوسان حق و باطل و حوزه قدرت و معنويت قلمداد شده و بر طبق منطق او خدا مرده است، اکنون خدایان به صورت تناقضآلودي در اين انديشه رسميت مييابند.
در عصر فرامدرن يا پسامدرن بيش از هر زمان ديگري عرفان و تصوف و يا به تعبيري بسيار امروزي «بازار دين» و «سرمايه مذهبي» رونق يافته است. اين مفاهيم نيز همچون خود مفهوم پسامدرن يا پست مدرنيسم هنوز در حال صيرورت و شدن هستند، به اين معنا که همچون دوره گذار مدرنيسم به پسامدرنيسم هنوز استواري معنايي نيافتهاند. تنها ميدانند که چه نيستند، اما اينكه به کجا ميروند و چيستند، مشخص نيست. با توجه به اين منطق است که مافسولی، جامعهشناس پستمدرن فرانسه معتقد است که اين دوره نه دوره اعجاززدايي به تعبير ماکس وبر و نه خروج دين يا سرشکستگي دين به تعبير مارسل گوشه، بلکه عصر بازگشت به اعجاز و اعتقاد است. باورهاى الهيات اجتماعی ـ سياسى، همچون الهيات آزادىبخش برخاسته از امريكاى لاتين و الهيات مينجانگ از كره، الهيات وطن از تايوان و الهيات مجاهدت از فيليپين با منطقي نوي بازگشتهاند. آري، واقعيت آن است که اين روايتها و قرائتهاي کلان نيستند که بازگشتهاند، بلکه شکلهاي جديدي از دينداري هستند که بیشتر در زير مجموعه فرقهها بررسي و مطالعه میشوند. بازار دين امروزه داغتر از هر دوره ديگر است. دين فردي، طبيعي، جمعي، اجتماعي، ملي و حتي بينالمللي و جهانشمول نشان از تنوع محصول در اين بازار اعتقادات است.
پلوراليسم و انتخاب عقلاني
اگر اگوست کنت را نخستین متفکر جامعهشناسي بدانيم که با ارجاع دادن دين به حوزه بافتههای خرافات يا يافتههای فيلسوفان و در نتيجه ناکارآمد بودن آنها براي توسعه علم در مفهوم پوزيتويستي آن داد سخن گفت، ماکس وبر را نيز بايد از جمله نخستين دانشورانی محسوب کرد که دين را به واديای کشاند که شايد به غايت کمتر ديني است و کارکرد مادي دين به شمار میرود. اما همانگونه که اگوست کنت در نهايت با اقرار به ضرورت دين در جامعه انساني به تدارک مذهب انسانيت پرداخت، مسئله اعجاززدايي وبري جهان و تدارک سعادت انسان در همين جهان و به دور از ساختار نهادي اديان نيز هرچند با منطق مدرنيسم رواج يافت، با نگاه پستمدرني به شدت انتقاد پذیرفت. استارک، جامعهشناس امريکايي، در دهه هشتاد سعي کرد به نوعي متمايز از وبر به مبحث انتخاب عقلايي دين براساس منطق پاداش و جزا در اديان مختلف بپردازد. به نظر او اديان نيز در رقابت خود با دیگر اديان تابع منطق عرضه و تقاضاي اقتصاد هستند. ایناکن، فینک، استارک در دهه نود به اين تحليل پرداختند که هر ميزان عرضه اديان در جامعهاي متنوعتر باشد، بازار دينداري گرمتر خواهد بود و به هر ميزان که عرضه کننده محصولات ديني در جامعه تک قطبي، انحصارگرا و مطلقه باشد، شور و حرارت دين و در نهايت دينداري نیز کاهش مييابد. اما بروس در سال 1992 میلادی به نقد انتخاب عقلاني دين در حوزه پلوراليسم پرداخت. به اعتقاد او، منطق اقتصادي درباره دين تنها در جامعه غرب و يا در برخي جوامع غربي چون امريکا مطالعه شده و نتايج آن تعميمپذیر نيست؛ چون برای مثال، جامعه انگلستان در سال 1800 میلادی بسيار کمتر از سال 2000 میلادی پيرو پلوراليسم و منطق پست مدرنيسم بوده و براساس منطق انتخاب عقلايي ميبايست کمتر از سال 2000 میلادی متدين داشته باشد، در حاليكه اکنون از شصت درصد ديندار در سال 1800 میلادی تنها هشت درصد به جا ماندهاند. نتيجه بررسيهاي انتقادي از اين منطق فهم دين، از همان رهيافت مدرنيسم از دين برمیآید که ماکس وبر برداشت ميکرد. به همين دليل، ساختار کلاننگر اين تئوري نيز از آن روي که ابعاد اعتقاد فردي، تفاوت فرهنگي و ساختار و ويژگي خاص دين را در برنميگيرد، از منظر جامعهشناسان ديني اخير مطرود است و از آن روي که قصد دارد قرائت کلاننگري را به دیگر اديان تحميل کند، از نظر پستمدرنها ارزش منطقهاي و حتي زماني در يک منطقه دارد و نه بيشتر.
با وجود این، انتقاد اساسي بر منطق پلوراليسم و بازار دين، تنها ویژه منطق اقتصادي بازار عرضه و تقاضاي کالاي ديني نیست، بلکه به ساختار پسيني در انتخاب عقلايي نیز اعتراض دارد، به اين معنا که در بازار اديان در عصر پسامدرن، تمرکز صرف به دادهها و خروجي اقتصادي دين نه تنها فراتر از منطق مدرنيسم نيست، بلکه دغدغهاي مادي را لحاظ میدارد. امروزه پست مدرنيسم، از يک سو، بسي بنياديتر در مباني انتخاب اوليه و منطق انتخاب نخستين دین و نیز در چرايي و چيستي آن، نه در چگونگی و ظهور بیرونی آن، دچار پرسش شده است و از سوي ديگر، همانگونه که در منطق اقتصادي اخير نيز برای مثال مسائل شمال و جنوب در حال گذار از پارادايمهاي «كمي» به سوي پارادايمهاي «كيفي» هستند، در منطق معنويت معاصر نیز کاربرد پاردايم کمي همسويي با منطق مدرنيسم است که دين را رقيب توسعه جامعه مدني و مردمسالار تلقي میکند. مقولههايی چون دين، فرهنگ و ارزشهاي اجتماعي در عصر فرامدرن جايگاه خاصي مييابند و از منطق عددي رها ميگردند.
بنابراين، پسامدرنها ميزان بهرهمندي از حقيقت و امکان دسترس به آن را پرسش اصلی در این عصر برمیشمرند. این پرسش درباره ميزان فاصله واقعيت با حقيقت است. معيار ديگر درباره برهه کنوني، ميزان تطابق هريک از اديان با مجموعه خواستهاي انساني افراد و جمعيتهاي انساني است. از آنرو که همواره خواستهاي در وراي دغدغه مادي يا بازار اقتصادي عرضه و تقاضا وجود دارد، عقلانیتر بودن دینی از میان ادیان به گونه پرسشی فرارو مطرح است. ناگفته نماند که عقلانيت معاصر، ابعاد روحي بشر امروز را نيز دربر میگیرد.
گفتمانهاي گره خورده
باور به پیوند دین و ثروت به منزله محصولی از عصر مدرن و نه فرامدرن، به اين معناست که جلوه مادي يا بهرهگيري دنيايي از دين، نخست در اروپا و آنگاه در دل دو دين توحيدي آن سرزمين يعني مسيحيت و يهوديت نهفته است. البته پروتستانتيسم به منزله قرائت مدرن اقتصادي از مسيحيت و صهيونيسم به منزله قرائتی مدرن و سياسي از يهوديت، هردو خروجيهاي دين اروپايي در منطق مدرنيسم هستند. اما زايش صهيونيستهاي مسيحي حاصل پيوند اين دو در عصر مشهور به فرامدرن يا پسامدرن است. ژاک اتلي در کتاب خود با عنوان يهوديان، جهان و پول مينويسد که همه يهوديان حق دارند تا به اين بخش از تاريخ خود افتخار کنند. او معتقد است که دينآورنده انديشه توحيدي، آورنده انديشه کاپيتاليستي هم بوده است. اما اين انديشه که ثروت ابزار خدمت به خداست و مؤمن هر مقدار سرمايهدارتر باشد، در تقويت مذهب نیز توفیق بیشتری مییابد، نخست به صورت عملي در يهوديت و سپس به صورت علمي در مسيحيت؛ وسيلهاي شد تا انديشه ساختاري دين اکثريت (کاتوليک) در اروپا که بر زهد، فقر و اطاعت مبتنی بود، درهم بشکند.
از علل بنيادين رسيدن به اين سطح از فهم دين و در نتيجه، نوعي انقلاب فکري در اروپا، ناشي از برخورد غربيان مسيحي با شرقيان مسلمان پس از جنگهاي صليبي بود، همانگونه که مسير درک و فهم فلسفي و عقلاني از دين در اروپا را مسلمانان هموار کردند. در اين گذار فهم از دين، تلاقيهاي مفاهيم در مدرنيته اوج ميگيرد و در نتيجه، نوساني ساختاري در گريز از اعتدال صورت میپذیرد. يکدستي سرنوشت و يکساني فهم ديني اروپاي کلاسيک در دوران تجدد، دوگانه و تناقضآلود جلوه کرد و در عصر پسامدرن چندگانه و يا يکتاانگارانه گرديد.
دين، خرافه و بافتهاي ضد توسعه
پسامدرنها نزاعهاي عصر مدرن را بينتيجه میدانند و قهرمانان آنها را بدلي و ساخته ذهن غربي ميدانند. از نظر آنان اين نوع نزاعها برنده ندارند و يا آنکه همگان به يک اندازه بازنده يا برندهاند. از اين نزاعهاي بيحاصل غرب که پایان ندارد، در تلاقي عقل و اعتقاد نهفته است؛ آيا اعتقاد داشتن به چيزي به معناي بريدن از عقلاني بودن است؟
در پاسخي ايجابي، باید گفت از آن روي که دين جز خرافه نيست، پس مخالف عقل است. غايت تمام منطق عصر مدرن بر محور همين استدلال ميچرخد که سنت به خرافه آلوده است و دين جزء خرافات عصر سنت است، پس دين مانع توسعه انساني است. در عمل نيز معتقدند که غرب با نفي جايگاه دين توسعه يافت. از اين روي، صرف حرکت زمان و عبور از سنتها به تجددها مبارک و ميمون میتواند باشد. براساس نظريه پولس مقدس در نامههاي خود به روميان در انجيل، عقل ناتوانتر از آن است که به راز ايمان پي ببرد. نويسندگان عصر روشنگري با استدلالي معارض نتيجهاي مشابه گرفتند: دين مخالف عقل است؛ چون بر خرافه مبتنی است. ليختن برگ، نويسنده و فيزيکدان آلماني، به بهانه نقد دين در قرن هجده معتقد بوده که دين براي آنکه مقبول عامه باشد، ناچار بايد اموري به مراتب خرافي را براي خود غنيمت شمارد. پاسکال، نويسنده و فيلسوف فرانسوي در قرون هفده نيز به بهانه حمايت از دين معتقد بود که ايمان جايي ظهور مييابد که عقل در آنجا حاضر نباشد. لذا ايمان امري دروني و شخصي است. دل در اين منظر منطق خاصي دارد که با منطق عقل فهمیدنی نيست. نویسندگان غربی از آغاز قرن هفده تا پايان قرن هجده چون اسپينوزا، ولتر و هيوم با همين منطق طرد يا دفاع از دين، به نقد رابطه عقل و دين پرداختند. هر دو گروه در تضاد اين دو با هم تفاهم داشتند. مارکس و منطق ماترياليسم آخرين تبر کاري بود که بر بنيان تفاهم عقل و دين خورد. مارکس معتقد بود که دين مانع فهم انسانها از بردگي آنها ميشود. لذا دين افيون تودههاست.
همه تلاشهاي ديگر در القاي اعتقاد به وجود خدا که دکارت، کانت و حتي هيوم در سايه ايمان به اديان طبيعي به توجيه آنها میپرداختند نيز راه به جايي نبرد و از پیروزی وجود تضاد بين عقل و دين نکاست. اين دسته از نويسندگان بیشتر میکوشیدند که ثابت کنند عقل برای کشف خدا و دين قدرت و کارآیی دارد، اما درباره اینکه استدلال اديان رسمي موجود در غرب را نيز دربر میگیرد، چیزی نگفتهاند. نتيجه آنکه در گذر زمان و در قرن بيستم اين انديشه رونق يافت که عقل معنايي واقعي به زندگي انساني نمیتواند دهد، اما درباره اينكه براي جبران اين خلأ باید به سراغ دين رفت يا نه، همچنان ابهام برجا ماند، بلکه در اغلب موارد نفي گرديد. از همينرو، زمزمههاي حيراني آغاز گرديد؛ تندبادي که رفتهرفته بنيانهاي مستحکم تجدد غربي را متزلزل ساخت. آنگاه بروز جنگهاي جهاني اول و دوم غرور غرب را شکست و شهروند اروپايي را در حيراني رها کرد.