من از خدا خواستم
من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید.
خدا گفت : نه...
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم. بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.
*
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد.
خدا گفت : نه...
روح تو کامل است. بدن تو موقتی است.
*
من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد.
خدا گفت : نه...
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است.
*
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد.
خدا گفت : نه...
من به تو برکت می دهم؛
خوشبختی به خودت بستگی دارد.
*
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد.
خدا گفت : نه...
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد.
*
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد.
خدا گفت : نه...
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.
*.
من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید.
خدا گفت : نه...
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همه آن چیزها لذت ببری.
*
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم.
خدا گفت : … سرانجام مطلب را درک کردی...
*
داوری نکن تا داوری نشوی.
آنچه را رخ می دهد درک کن و بدان که برکت خواهی یافت