اروند، سفره ستارههاي سوخته
بيست سال از جنگ گذشته است؛ جنگي كه شهيد چمران ميگويد وقتي شيپور آن نواخته ميشود، مرد از نامرد مشخص ميشود. درچنان روزگاري است كه مردان شناخته ميشوند. اگرچه سخت است ازمرداني باشي كه يگانه روزگار خود بودهاند، اما هنوز با همان اعتقاد و روحيه بودن و بدون ادعا يا سروصدايي در گوشهاي دنج و خلوت با ياد و خاطرات گذشته خود روزگار گذراندن، شيوه همان مردان است. خوشا به حال كساني كه از بازخواني پرونده وخاطرات گذشته خويش خجل وشرمنده نيستند! اين مردان از جنس هماناني هستند كه بر گذشته خويش شوقي بيپايان دارند.
سيدرحيم ميركريمي از جنس مرداني است كه روزگاري با لباسي ساده و خاكي حماسه آفريدند. امتحان خود راپس داده، كرامتشان را اثبات كردند. روزگاري كه در جدال مرگ و زندگي، گمانشان به فردا نبود.
خودت را مختصر معرفي كن!
سيد رحيم ميركريمي، متولد سال 47، گرگان، محله ميركريم؛ كارمند هلالاحمر، متأهل و داراي يك فرزند.
فرزند سیدرحیم میرکریمی درست کودکی های خود سید هست.
«سید داماد خانواده دو شهیدان دوست محمدیان، پسرکی که بالای سر بابای شهید ایستاده فرزند برومند سید میرکیرمی است. پسرکی شلوغ که مرا بیاد قصه مجید در در گردان یا رسول انداخت. امروز که مهمان شهید بودیم این عکس را گرفتم. که قصه ما رو کامل کرد.»
در چه سني به جبهه رفتي؟
اول دبيرستان و در شانزده سالگي اعزام شدم. شش مرحله اعزام شدم. بهمدت 45 روز در گهر باران آموزش ديديم و در مرحله اول به غرب اعزام شدم؛ مريوان، محور جانوران، روستاي گل چيره؛ از آخرين روستاهايي بود كه وقتي كوموله ميخواستند آذوقههايشان را تامين كنند لازم بود از قلههاي آن روستا بگذرند. وظيفه ما نگهداري قله و تامين جاده بود تا از كمينها در امان باشد. بار دوم به جزيره مينو در جنوب اعزام شديم. مجموعاً نوزده ماه جبهه رفتهام.
يك بچه 16 ساله، از يك خانواده متوسط و شايد قد و قوارهاش از اسلحهاش كوچكتر بود، واقعا دنبال چه چيزي بودي؟ نميترسيدي؟
انسان متأثر از محيط و اطراف خود است. انقلاب، مجموعه خانوادة ما را نيز تحت تاثير قرار داد. در چنين فضايي رشد كرديم. فضاي شور و حالي كه در دفاع مقدس بود و نوعا شهادت رزمندگان و تشييع جنازه آنها، اعزام رزمندگان به جبهه و شور و اشتياق بچههاي بسيجي، جاذبههاي بسيار بالايي داشت؛ اما ترس، هرگز.
واقعا نميترسيدي؟
شايد امروز بگوييم جوان شانزده ساله از تاريكي و كوه و كمر بترسد، اما بايد براي نسل امروز فضايي را ترسيم كرد تا بداند ما در چه موقعيتي بوديم. من در آن هنگام و در شانزده سالگي جانشين قله بودم؛ يعني بايد نيروها را هر شب از داخل روستا با آن كوهها و تاريكي و با آن حالت رعب و اسلحه از ضامن خارج و مسلح و با آن نگاههاي از پشت پنجره اهالي روستا، ميبردم و نيروها را سرجايشان ميچيديم و بعد از چيدمان باز به تنهايي برميگشتم. آن فضا فضاي ديگري بود. در آن سن و سال با رزمهاي شبانه، جنگلهاي رنو را درمينورديديم.
در چه عملياتهايي شركت داشتي؟
در خيلي از مناطق نگهداري خط و پدافند بوديم، اما در عملياتها هم حضور داشتم. كربلاي چهار در گردان خط شكن عليبن ابيطالب(ع) كربلاي ده در ماووت در دو مرحله از عمليات. در مرحله اول عمليات كربلاي ده گردان ما كاملا متلاشي شد و پس از همان مرحله، به گردان مسلم(ع) منتقل شدم. در گردان مسلم(ع) هم در مرحلهاي ديگر از عمليات حاضر بودم كه الحمدلله با موفقيت عمل كرديم. همچنين در عمليات ديگري با تيپ كماندويي 58 مالك با فرماندهي نقي مشكور، بر روي بلنديهاي سليمانيه شركت داشتم. ما براي اين عمليات آموزشهاي بسيار سختي ديديم و به همراه كردهاي عراقي در بلنديهاي سليمانيه عمل كرديم. در عمليات عقب نشيني مجنون هم حضور داشتم و در تكِ عراق به مجنون در سال 67 در گردان مسلمبن عقيل(ع) بودم كه به فرماندهي حاج تقي ايزد بود و با عماد دادور، محمد رضا دياني، مجتبي پهلوان، علي ميركريمي، مرحوم محمد رضا غلامپور، شهيد احمد مومني و شهيد سيد احمد حسيني بوديم. صداي اذان سيد احمد در خانههاي خرمشهر در قبل از عمليات، هنوز در گوش جانم است. حسين تازيكي، شهيدعباس سلامتي، حميد حقشناس و خيليهاي ديگر بودند.
توي كربلاي چهار با آن اتفاق عجيب كه بچههاي ما گرفتار عملياتي از پيش لو رفته شدند، شما در آن خط شكن بوديد. براي ما از آن عمليات بگوييد؛ از همان لحظات اول كه آتش تهيه منورهاي خوشهاي و احساس غريب رفتن و دل كندن حاكم بود؛ فضايي كه همه گمان ميكردند فردا در بصرهاند و ناگاه در آتش و تركش گيرافتادند.
قبل از عملياتها آموزشهاي سختي را ميگذرانديم. كربلاي چهار در گردان عليبن ابيطالب(ع) بودم به فرماندهي نقي صلبي با برادر عزيزشان كه هر دو در اين عمليات به شهادت رسيدند. پس از آموزشها شبي به ما گفتند سوار مايلرها شويم. آن شب آنقدر ما را در نخلستانها چرخاندند تا صبح وارد خرمشهر شديم. ترافيك بسيار سنگيني بود. شب عمليات هم ميخواستيم وارد نهر عرايض شويم؛ ابتدا بايد براي سوار شدن به قايق وارد نهرها ميشديم و حدودا هر ده نفر وارد قايق ميشديم. اروند شرايطي خاص دارد، با آن سرعت، وقتي در نيمه شب به بدنه قايق ميخورد با آن هول و ولا، چشم انسان از كاسه بيرون ميزند. وحشتي كه موج آب ايجاد ميكند، خود، چيز ديگري است. وقتي اوايل شب در حال سوار شدن به قايق بوديم تمام منطقه با منورها روشن بود؛ كاملا معلوم بود كه دشمن در حال رصد ماست؛ يعني لو رفتهايم. وارد قايق شدن ما باعث شد تا آتش تهيه عراق آسيب كمتري به رزمندگان بزند. چون خمپارهها به آب ميرفتند و كمتر ما را در معرض تركش قرار ميدادند. پيش از ما غواصان براي شكستن خط مقدم عمل كردند. غواصان ما حركت كردند، ولي وقتي ما حركت كرديم، هنوز به سمت قايقهاي ما آرپيجي ميخورد؛ هنوز خط اول شكسته نشده بود. بچهها داخل آب ميريختند. توي قايق ما همه بچههاي ميركريم، سبزه مشهد بودند؛ محمدرضا كرمنژاد، محمدرضا دياني، مهدي پهلوان، مرحوم غلامپور و جمعي ديگر. خط كاملاً شكسته نشده بود. عراقيها به سمت ما شليك ميكردند. هفتاد ـ هشتاد تا قايق در آن شب نخلستان، موج و اروند پر سرعت. يك آرپيجي به جلوي قايقما اصابت كرد، اما كمانه كرد. بالاخره رسيديم به آنسوي اروند، ولي نه در جاي برنامهريزي شده. مجبور شديم پياده شويم. وقتي از قايق پايين پريديم، تا گردن داخل آب يخ اروند افتاديم كه پر از تلههاي از پيش طراحي شده بود و خورشيديهايي كه حدود دو برابر قدّ ما بود. مسيري را طي كرديم تا به جايي رسيديم كه معبر بود و طراحي شده بود براي رسيدن ما. بايد از پلي رد ميشديم و به امالرصاص و سپس به امالباوي ميرسيديم. وقتي وارد شديم، عراقيها اندكي عقب نشيني كردند. آنها در امالباوي موضع گرفتند؛ در سنگرهاي تو در تو و نيزار. از همه طرف تير ميآمد. نزديكيهاي پل كه رسيديم، ديگر پل شبيه قتلگاه ما شده بود. چارلولهاي آن طرف پل، آدم را نصف ميكرد. من و جمال دادور ايستاده بوديم. جمال جلوي من تيرخورد. نشست و گفت سوختم. بدنش شروع به خونريزي كرد. ميخواستم جمال را بياورم عقب، او خونريزي داشت و مجبور بوديم بعضي جاها چهار دست و پا حركت كنيم. رسيديم به كانال. آنجا ميتوانستم زيربغل جمال را بگيرم. برخي دوستان را ديديم. اميدوار شديم كه جمال را ميتوانيم عقب ببريم. من و محمدرضا دياني كنار جمال بوديم. جمال كاملا سفيد شده بود و ميگفت ديگر نميتواند. با اصرار آورديمش. در همين حال گلولهاي به كتف محمدرضا دياني خورد. مجبور شديم بياييم توي جاده كه در معرض تير مستقيم بود. مدام آيه «وجعلنا من بين ايديهم سدا و...» را ميخوانديم تا رسيديم به قايقهاي در حال عقب نشيني. جمال را سوار كردم، اما قايق چپ شد. جمال افتاد توي آب. جمال كه رفت، قايق بعدي را خواستم سوار شوم، انتهاي آرپيجي رزمندهاي خورد توي صورت من و دندانهاي جلوي من را شكست و تمام صورت من را خوني كرد... اما سرانجام به اين سوي اروند رسيديم.
شما در چهارم تير 67 در تك عراق به مجنون بوديد.
اواخر جنگ، عراق مشخص ميكرد كه در كدام منطقه عمليات دارد. چون بسيار ناجوانمردانه عمل ميكرد. كاملا منطقه را شيميايي ميزد و بعد عمليات را شروع ميكرد. به ما گفتند فردا صبح عراق عمليات ميكند، ولي ما جدي نگرفته بوديم. خاطرم هست وقتي وارد پست نگهبانيام شدم ديدم از زمين و آسمان و آب مقابل من آتش ميبارد. يكسره تمام زمين آتشي شد بسيار وحشتناك. خودمان را فرو كرديم توي سنگر. امكان تكان خوردن نداشتيم. يك لحظه عقبة خودمان را نگاه كردم. هيچ توپخانهاي عمل نميكرد. فقط يك كاتيوشا در حال كاركردن بود. عراق با شيميايي تمام عقبه را زده بود. هوا در حال روشن شدن بود. روش عراق اين بود كه هيچ وقت شب عمل نميكرد. هوا كه روشن شد حاجتقي ايزد آمد تا بچهها را آرايش بدهد. البته توي آتش تهيه اوليه ما تلفات خاصي نداشتيم. من با مسووليت آرپيجي زن به سنگر ديگري رفتم. عماد دادور، تيربارچي بود. حسن كريمي هم كمكش بود. مجتبي پهلوان، آرپيجي زن بود. همه آرايش گرفتيم. عراقيها به سمت ما حركت كردند. قايقي با حالت شليك به سمت ما آمد. من چند تا آرپيجي زدم كه بهش اصابت نكرد. قايق رسيد به بيستمتري ما. چند نفري جمع شديم و شروع كرديم به نارنجكانداختن. آنها هم همينطور. عاقبت توانستيم آنها را از پا در بياوريم. يك قايق ديگر روي آب معلق مانده بود و قايقي ديگر در سمت مجتبي پهلوان بود كه مجتبي توانست با آرپيجي آن را بزند. بالاخره قايق ديگري كه روي آب بود را زدم. يك سرباز عراقي در آن بود و پريد توي آب. سرباز عراقي شروع به شنا كردن به سمت ما كرد. بچهها شروع به شليك به سمت او كردند. من داد زدم كه بچهها به سمت او شليك نكنند. او كنار آب رسيد و من او را گرفتم و با او روبوسي كردم. او اسير شده بود و با اسير بايد روشي ملاطفت آميز داشت. در همين حال كه درگيري به اوج خود رسيده بود، تقي ايزد گروه ضربت درست كرد و آمد نيروها را انتخاب كرد. ما در جادهاي شروع به رفتن كرديم. سه ـ چهار نفر را ديديم كه به سمت ما ميآمدند. بلندگويي در دستشان بود و پرچم عراق. اول فكر كرديم ايراني هستند، آنها هم شايد فكر كردند ما عراقي هستيم. وقتي در فاصله چند متري رسيديم، يك لحظه آنها نشستند روي زمين. كپ كردند. حاج تقي در يك لحظه با كلت كمري به سر يكي از آنها شليك كرد. همه شروع به شليك كرديم و آنها را كشتيم. از آنها گذشتيم. جلوتر ديديم عراق مثل مور و ملخ در حال آوردن نيرو است. حاج تقي دستور عقب نشيني گردان را داد و ما از سهراهي كه نگه داشته بوديم، شروع به عقب نشيني كرديم. دويديم. عراق دائم آتش تهيه ميريخت. نزديكيهاي لشكر كه رسيديم با اصابت كاتيوشايي زخميشدم. حجت كريميشهيد شد و عليرضا كريميهم مجروح شد، اما بالاخره آمديم عقب.
الان بيست سال از آن زمان گذشته است. دنيا را چگونه ميبيني؟
خدا را شكر از نسلي هستيم كه در حيات امام خميني(ره) بود و نفس مسيحايي او ما را مسحور كرد. خداوند را شكر كه دوستاني داشتيم از نسل جنگ و كمالات معنوي و از اين منظر بايد خداوند را سجده كنيم. ما قدر آن مقطع از زندگي را شناختيم، اما اگر بخواهم از بيست سال بعد از اين همه سال بگويم، خروجي زحمات امام، مردم و مجاهدان، ايجاد حكومتي اسلامي و به تعبير امام، جمهوري اسلامي است كه متكي به آراء ملت است. چنانچه بخواهيم نظام پايدار باشد، بايد مردم تا آخر پاي كار بمانند، با تلخي و شيرينياش؛ لوازم آن هم امنيت، رفاه اقتصادي، آزاديانديشه و بيان است كه بر مبناي قرآني بايد باشد. ما دنبال چنين جامعهاي بوديم.
نویسنده: غلامعلي نسائي
پیوست: به ارواح طیبه شهداء صلوات