نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: فروش بهشت!!!

  1. #1
    مدیربازنشسته paradise آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2010
    نوشته ها
    3,041
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض فروش بهشت!!!

    هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و
    به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار
    بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


    آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه
    می ساخت. جلوی خانه
    باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
    زبیده خاتون (همسر خلیفه) با
    یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


    - بهلول، چه می سازی؟

    بهلول با لحنی جدی گفت:

    - بهشت می سازم.


    همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

    - آن را می فروشی؟!
    بهلول گفت:

    - می فروشم.


    - قیمت آن چند دینار است؟
    - صد دینار.

    زبیده خاتون گفت:

    - من آن را می خرم.


    بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

    - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


    بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری
    رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

    زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در
    میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
    گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده
    به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

    - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


    وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن
    و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


    صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
    وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و
    گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



    - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


    بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


    - به تو نمی فروشم.

    هارون گفت:

    - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

    بهلول گفت:

    - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
    هارون ناراحت شد و پرسید:

    - چرا؟

    بهلول گفت:

    - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

    وبلاگ به سوی روشنایی
    مادرم حضرت زهرا،پدرم شاهِ نجف/ خوش به حالم که چه مادر پدری دارم من


    اعلم یا یهود؛نحن الغالبون

    آتش فتنۀ اموی را حسین با خونش خاموش کرد!

    ما را از فتنه هراسی نیست![برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] در رگهایمان بی قراری می کند.

    لااله الا انت،سبحانک،انی کنت من الظالمین

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #2
    مدیر ارشد انجمنهای نور آسمان محبّ الزهراء آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ماه
    نوشته ها
    16,980
    تشکر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 ارسال

    پیش فرض

    خیلی قشنگ بود مرسی خانومی از پست های قشنگت

    به کمال عجز گفتم : که به لب رسيد جانم
    به غرور و ناز گفتي : تو مگر هنوز هستي؟!






    بعداز اين لطفي ندارد حکـمراني بر دلم
    شهر ويـران گشته فرماندار مي خواهد چه کار . . .

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه