يکي بود يکي نبود...
یکی بود یکی نبود
به زیر گنبد کبود
یه دختر سه ساله ای
که نام اون رقیه بود
شب ها به یاده مادرش
دوریو هی بهونه کرد
بابا حسین آروم آروم
موهاشو هی شونه می کرد
به دخترش می گفت عزیز ،
به درد بابا مرحمی
شبیه مادر منی
با تو نمی مونه غمی ،
می گفت که دختر بابا
بزار چشمات رو بوس کنم
آرزوم عزیزه من ،
یه روزه تو رو عروس کنم
لباسشو عوض می کرد ،
اونو رو شونش می گذاشت
هر کجا می رفت اون رو می برد ،
هیچ کجا تنهاش نمی گذاشت
تا که یه روز به دخترش ،
گفت که می خواد بره سفر
رقیه به بابا می گفت منـم ببر
منم ببـــــــــــــــــــــــ ـــــــر
دخترک قصه ی ما
باباشو رو خیلی دوست می داشت
دلش نمی خواست که بره
یا اون رو تنها می گذاشت
شیرین زبونی کرد وگفت
برای من سوغات نخر
من التماست می کنم
دخترت رو با خود ببر
دل بابا طاقت نداشت ،
گریه هاشو نگاه کنه ،
بغض بکنه ، آه بکشــــــه ،
زندگشون تباه کنه
تمام اهله خونه رو ،
برد با خودش سو بلا ،
رفت به زمینی که حالا
بهش می گن کربلا
توی اون زمین آدم بدا
جمع شده بودن واسه جنگ ،
یه مشت حسود کینه ای ،
یه عده نامرد دو رنگ
تا که یه روز ظهر بابا
گفت دختر ناز و با وفا
بیا بشین روی پاهام
دارم می رم پیش خدا
گوش بده حرف پدرو
دختر خوب و مهربون ،
من که دارم می رم ولی
تو پیشه عمه ات بمون
با گریه گفت بابا حســـین ،
می یام تو رو هم می برم ،
موقع اومدن برات ،
گوشواره سوغات می یارم
بابا حسین رفت آسمون ،
دیگه به پیشش برنگشت
دختر قصه مونده بود ،
تنها و بی کس توی دشت
بعد بابا اون آدما
خیمه ها رو آتیش زدن
رقیه هی کتک می خورد
می گفت بابا اینا بـدن
آدما بدا به دخترت
می زدن و می خندیدن
بسته بودن دسته اونو
به یک طناب می کشیدن
دختره خسته توی راه
پای برهنه می دوید
یکی از اون آدم بدا
اومدو موهاشو کشید
به عمه می گفت انگاری
بابام منو دوست نداره
خودش گفت می یام پیشم
برام گوشواره می یاره
اومد بابا ولی چه سود
یه سر که دیگه تن نداشت
موهاشو پاک کردو آروم
اونو رو دامنش گذاشت
حرفشو گفت پیشه بابا
آروم آروم باهاش داشت می شکست
بابا رو توی بغلش می گرفت
بعد چشماشو با حس می بست
دخترک قصه ی ما
فرشته بودو پر کشید
با پدرش رفت آسمون
رفت تا که به خدا رسید
صلي الله عليک ايتهاالشهيدة الصغيرة المظومه
شهادت حضرت رقیه (ص) را به امام زمان (عج) و تمامی شیعیان دنیا تسلیت عرض مینماییم.