نویسنده : محمد محمدى اشتهاردى
1- امام زمان عليه السلام به صابونى اجازه ديدار نداد:
در اينجا مناسب ديدم به ذكر چند نمونه از كسانى كه در زمان غيبت به حضور حضرت قائم (علیه السلام) شرفياب شده اند و به اين سعادت عظمى رسيده اند بپردازم تا شايد رهگشايى براى روشندلان پاك سيرت باشد و آنها نيز با ايجاد شرايط و التماس از در اين خانه ، به اين سعادت نائل گردند و نااميد نشوند. (327)
مردى صالح و خيرانديش در بصره عطارى مى كرد وى داستان عجيبى دارد كه از زبان خودش خاطرنشان مى گردد:
عطار مى گويد: در مغازه نشسته بودم كه دو نفر براى خريد سدر و كافور به در دكان من آمدند از گفتار و سيماى آنان دريافتم كه اهل بصره نيستند و از شخصيتهاى بزرگوار مى باشند (اثر النجابة ساطع البرهان ) از حال و ديار آنان پرسيدم آنها كتمان كردند، من هر چه اصرار مى نمودم آنان نيز اصرار به پاسخ ندادن مى كردند.
آخرالامر آن دو نفر را قسم به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم دادم كه خود را معرفى كنند چون ديدند من دست بردار نيستم گفتند ما از ملازمان و چاكران درگاه حضرت ولى عصر حجة بن الحسن العسكرى (علیه السلام) هستيم ، شخصى از نوكران آن درگاه با عظمت از دنيا رفته است صاحب آن ناحيه ما را ماءمور كرد كه از تو سدر و كافور خريدارى كنيم .
فهميدم كه اينان از ياران آن حضرت هستند بى اختيار به دست و پاى آنها افتادم و تضرع و زارى كردم كه حتما بايد مرا به آن حضرت برسانيد.
ياران حضرت گفتند مشرف شدن به حضور آن سرور منوط به اجازه ايشان است !
عطار گفت : مرا نزديك آن حضرت ببريد اگر اجازه داد زهى سعادت و گرنه هيچ ؟!
آنان از اقدام به اين كار خوددارى كردند ولى چون من با كمال پافشارى دست بردار نبودم آنگاه به من رحم كرده و منت گذاشتند و درخواست مرا اجابت نمودند.
بسيار خوشحال شدم با شتاب تمام سدر و كافور را به آنها داده ، درب مغازه را بستم و به دنبال آنها روانه شدم تا به ساحل درياى عمان رسيديم .
آن دو نفر بدون احتياج به كشتى روى آب روانه شدند من ترسيدم كه غرق شوم و حيران ايستادم ، آنان متوجه شدند و گفتند: مترس ! خدا را به حضرت مهدى (علیه السلام) قسم بده و رهسپار شو!
من چنين كردم و بر روى آب مانند زمين خشك به دنبال آنها رفتم .
در وسطهاى دريا بوديم ، ديديم ابرها به هم درآمد و هوا صورت بارانى گرفت و شروع به باريدن كرد، اتفاقا من همان روز صابون ريخته بودم و بر پشت بام مغازه و به خاطر آنكه به وسيله تابش آفتاب خشك شود گذارده بودم همين كه باران را ديدم خيال صابونها را نمودم و پريشان خاطر شدم ، به محض اين خيال مادى ناگهان پاهايم در آب فرو رفت و به كمك هنر شناورى به دست و پا و تضرع افتادم آن دو نفر به من توجه كرده و عجز و ذلت مرا مشاهده نمودند فورا به عقب برگشته دست مرا گرفتند و از آب بيرون كشيدند و گفتند: اين پيشآمد، اثر آن خاطره صابون بود، بار ديگر خدا را به حضرت مهدى (علیه السلام) قسم ده تا تو را در آب حفظ كند، من نيز استغاثه نموده و چنين كردم مثل اول روى آب با آنان رهسپار شدم ، وقتى به ساحل رسيديم ، خيمه چادرى را ديدم كه همانند “شجره طور” نور از آن ساطع بود و آن فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود در ميان همين پرده است .
با هم به راه خود ادامه داديم تا نزديك چادر رسيديم يكى از همراهان پيشتر رفت تا براى من اجازه ورود بگيرد.
چادر را خوب ديدم و صداى آن بزرگوار را مى شنيدم ولى وجود نازنينش را نمى ديدم ، آن شخص درباره مشرف شدن من از حضور مباركش خواستار اجازه شد، آن جناب فرمود:
“ ردوه فانه رجل صابونى ؛”
“به او اجازه ندهيد و او را در عداد خدمه اين درگاه ملك پاسبان نشمريد، زيرا او مردى صابون دوست و مادى است .”
يعنى او هنوز دل از تعلقات دنياى دنى خالى نكرده و لياقت حضور در اين درگاه را ندارد.
عطار ادامه مى دهد: چون چنين شنيدم ، نااميد گشتم و دندان طمع از ديدار آن حضرت كشيدم و دانستم كه ، وقتى ممكن است به زيارت آن جناب برسم كه دلم را از آلودگى هاى مادى و معنوى زدوده و صاف گردانم . (328)
2- علامه حلى رحمة اللّه در خدمت امام زمان عليه السلام :
پيش از آنكه ملاقات عجيب عالم و محقق بزرگ جهان تشيع علامه حلى رحمة اللّه با امام زمان عليه السلام را شرح دهم ، اجازه دهيد مختصرى از شرح حال اين مرد خدا را به نظرتان برسانم :
جمال الدين حسن بن يوسف بن مطهر حلى رحمة اللّه معروف به “علامه حلى “ از علماى برجسته قرن هشتم هجرى است كه در سال 726 ه ق از دنيا رفت و در نجف اشرف به خاك سپرده شد، اين مرجع تقليد عاليقدر، سلطان محمد خدا بنده پادشان مغول را شيعه كرد و در اين مسير خدمت بسيار بزرگى به مذهب جعفرى نمود. (329) او در تمام علوم اسلامى ، استاد ماهرى بود و تاءليفات او را بيش از 500 جلد كتاب تخمين زده اند.
اينك توجه كنيد كه اين مرد دينى چگونه مورد عنايت امام عصر(علیه السلام) قرار مى گيرد:
او در حله يكى از شهرهاى عراق سكونت داشت ، هر شب جمعه از حله با وسائل آن زمان به كربلا مى رفت . (با اينكه بين اين دو شهر بيش از 10 فرسخ است ) با اين كيفيت كه پنجشنبه سوار بر الاغ خود به راه مى افتاد و شب جمعه در حرم مطهر امام حسين عليه السلام مى ماند و بعد از ظهر روز جمعه به “حله “ مراجعت مى كرد.
در يكى از روزها كه به طرف كربلا رهسپار بود، در راه شخصى به او رسيد و همراه علامه با هم كربلا مى رفتند علامه با رفيق تازه اش شروع به صحبت كرد و مسائلى را بيان نمود از آنجا كه به فرموده امام على عليه السلام :
“ المرء مخبوء تحت لسانه ؛”
“شخصيت مرد در زير زبانش نهفته است .”
علامه درك كرد كه با مردى بزرگ و عالمى سترگ ، هم صحبت شده است ، هر مسئله مشكلى مى پرسيد، رفيق راهش جواب مى داد به طورى كه علامه كه خود را يگانه دهر مى دانست ، از علم رفيق راهش متحير ماند گرم صحبت بودند تا آنكه در مسئله اى ، آن شخص بر خلاف فتواى علامه فتوا داد علامه گفت : اين فتواى شما بر خلاف اصل و قاعده است دليل هم كه اين قاعده را از بين ببرد نداريم .
آن شخص گفت :
“چرا دليل موثقى داريم كه شيخ طوسى رحمة اللّه در كتاب تهذيب در وسط فلان صفحه ، آن را نقل كرده است .”
علامه گفت : چنين حديثى را در كتاب تهذيب نديده ام .
آن شخص گفت :
“كتاب تهذيبى كه پيش تو هست در فلان صفحه و سطر اين حديث مذكور است !!”
علامه در دنيايى از حيرت فرو رفت از اين رو كه اين شخص ناشناس به تمام علائم و خصوصيات نسخه منحصر به فرد كتاب تهذيب آگاهى داشت .
علامه درك كرد كه در برابر استاد علامه ها قرار گرفته ، لذا شروع كرد به ذكر مسائل مشكله اى كه براى خودش حل نشده بود، در اين موقع تازيانه اى را كه دست داشت به زمين افتاد، در همين حين اين مسئله را از آن شخص پرسيد كه آيا در زمان غيبت كبرى ، امكان ملاقات با امام زمان عليه السلام هست ؟
آن شخص تازيانه را برداشته بود و به علامه مى داد و دستش به دست علامه رسيد فرمود:
“چگونه نمى توان امام زمان را ديد در صورتى كه اينك او در دست توست .”
علامه چون متوجه شد، خود را به دست و پاى امام زمان عليه السلام انداخت و آنچنان محو عشق آن حضرت شد كه مدتى چيزى نفهميد، پس از آنكه به حال خود آمد كسى را نديد، به خانه مراجعت كرد و فورى كتاب تهذيب خود را باز نمود و ديد آن حديث با همان علائم از صفحه و سطر، تطبيق مى كند، در حاشيه اين كتاب در همان صفحه نوشت : اين حديثى است كه مولايم امام زمان عليه السلام مرا به آن خبر داده است .
عده اى از علماء همان خط را در حاشيه همان كتاب ديده اند. (330)
همين علامه شنيد يكى از علماى بزرگ اهل تسنن كتابى در رد شيعه نوشته كه عده اى را با آن گمراه نموده ولى آن كتاب را در دسترس قرار نمى دهد، علامه مدتها به طور ناشناس در پيش آن عالم سنى ، شاگردى كرد تا بلكه آن كتاب را به دست بياورد و به حمايت از تشيع بر آن رد بنويسد تا آنكه از آن عالم تقاضا كرد كه چند روزى آن كتاب را در دسترسش قرار دهد، آن عالم ، كتاب را در اختيار علامه نمى گذارد، سپس حاضر شد كه آن كتاب را يك شب به علامه بدهد و گفت من نذر كرده ام كه اين كتاب را بيش از يك شب به كسى ندهم .
علامه با اشتياق تمام آن كتاب را به خانه آورد و تصميم گرفت همان شب از تمام آن كتاب نسخه بردارى كند (تا بعدا به رد آن بپردازد)
مشغول نوشت آن كتاب شد، چند صفحه اى نوشت ، خسته شد و خواب او را گرفت در همين حال ناگاه ديد مرد عربى وارد اتاق شد و گفت :
“اى علامه ! تو كاغذها را خطكشى كن ، من برايت مى نويسم .”
علامه بى درنگ مشغول خطكشى شد ولى در همين حال خوابش برد وقتى كه بيدار شد ديد تمام كتاب را آن مرد عرب نوشته و در آخر آن اين جمله به چشم مى خورد: “كتبه الحجة ؛ اين كتاب را حجت (علیه السلام) نوشته است .!”
العجل اى صاحب محراب و منبر العجل
العجل اى حامى دين پيمبر العجل
العجل اى باعث ايجاد عالم العجل
العجل اى وارث شمشير حيدر العجل
شهسوارا زودتر بشتاب كه از انبوه كفر
كشور ايمان شده يك سر مسخر العجل
تا بكى ما را بماند بر سر راه وصال
چشم حسرت روز و شب چون حلقه بر در العجل
مهدى آخر زمان ، اى پادشاه انس و جان
خيز و ميكن دفع دجال بداختر العجل
از پى خونخواهى آل محمد از نيام
بركش آن صمصام و بنشين بر تكاور العجل
3- فريادرسى امام زمان عليه السلام در بحرين :
كشور “بحرين “ كه مدتى است اعلام استقلال كرده ، در طول تاريخ ، از نظر سياسى و جغرافيايى و غيره در حال تغيير و تبديل بوده از نظر تاريخى يكى از كشورهاى پر حادثه جهان بوده است .
اين كشور كه امروز از هشت جزيره تشكيل شده و از ناحيه شمال هم مرز با كشور “قطر” و از ناحيه جنوب هم مرز با كشور عربستان سعودى مى باشد، داراى شهرهاى بزرگ و تمدن اقتصادى خوبى است ، در “منامه “ كه پايتخت اين كشور مى باشد، بالغ بر صد هزار نفر ساكن هستند شهر عوالى در بحرين مركز بزرگ نفتى آن كشور است ، و طبق آثار باستانى كشف شده ، اين كشور بيش از هزار سال قبل از ميلاد تاكنون داراى ثروتهاى سرشارى بوده و هر زمان از نظر اقتصادى ، درخشش داشته است . (331)
ما در اينجا كارى به ريشه تاريخى اين كشور و تغيير و تبديل سياسى آن و اينكه چگونه و چه وقت جزء كشورهاى اسلامى قرار گرفت و چه وقت جزء ايران بوده و چند سال تحت الحمايه انگليس و يا ديگران بوده نداريم ، به هر حال چنانكه از كتب تاريخى استفاده مى شود اين كشور از نظرات مختلف ديار شگفتيها و قصه ها بوده ، و مردم آن همواره در سايه ثروت سرشار آن از تعمتهاى الهى برخوردار بوده اند.
اين مختصرى از دورنماى اين كشوره تازه مستقل بود، ولى آنچه در اينجا منظور است ، داستان مردم بحرين در حدود 350 سال قبل يعنى در زمان سلطنت خاندان صفويه در ايران مى باشد.
در اين زمان مردم بحرين ، به نيكى و پاكى مشهور بودند شدت علاقه اكثر مردم بحرين به اهلبيت عصمت و طهارت عليهم السلام و اخلاص آنان در اين مسير به اندازه اى است كه شيخ بهايى براى پدرش در ضمن نامه اى نوشت :
“اگر دنيا مى خواهى به هند برو و اگر آخرت مى خواهى به بحرين نزد ما بيا و اگر نه دنيا مى خواهى و نه آخرت در ميان عجم بمان “ از اين رو شيخ حسين بن عبدالصمد پدر بزرگوار شيخ بهايى در بحرين توقف كرد تا به جوار رحمت پرودگار شتافت و اينك قبر او در يكى از روستاهاى بحرين معروف بوده و مزار او مورد توجه ساكنان اطراف آن قريه است .
در اواخر حكومت سلسله شاهان صفوى در ايران دستهاى استعمار، كشور آباد و غنى بحرين را به سوى خود برد، و آن را تحت الحمايه بيگانگان قرار داد، در اين دوران درى به تخته خورد و حوادثى پيش آمد و اوضاع سياسى اقتضاء كرد كه والى و فرماندار بحرين ، شخصى ستمكار و دست نشانده بيگانگان شد كه به دشمنى با اميرمؤ منان على عليه السلام و علاقمندان آن حضرت معروف بود ،اتفاقا او معاون و وزيرى داشت كه از رئيس خود بيشتر با امام على عليه السلام و دودمان و شيعيانش دشمن بود، اين دو نفر همواره موجب مزاحمت و آزار و شكنجه مردم بحرين شده و آنان را كه به ولاء و دوستى اهلبيت عليهم السلام مشهور بودند با عوامل مختلف تحت شكنجه و آزار قرار مى دادند، اين روش ادامه داشت و لحظه به لحظه شديدتر مى شد، تا آنكه وزير، نقشه اى بسيار مرموز و خائنانه طرح كرد و به خيال خام خود خواست در وقت خود آن نقشه را پياده كند و بر ضد مردم شيعه بحرين به كار اندازد و به طور كلى سلب آزادى از آنان كند ولى اينك ببينيد چگونه اين نقشه را ايفا كرد؟ و چگونه نقشه اش نقش بر آب گشت ؟
درخت انار شهادت مى دهد:
وزير كه نقشه خود را با موفقيت كامل در مرحله نتيجه گيرى رسانده بود با كمال خرسندى در حالى كه در دستش انارى بود نزد فرماندار (332) آمد گفت : اين انار را بگيريد و ببينيد كه حتى به وسيله اين انار، درخت انار شهادت داده است كه پس از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم جانشين آن جناب ابوبكر است بعد عمر، بعد عثمان و در مرحله چهارم على عليه السلام مى باشد.
فرماندار خيلى دقيق انار را وارسى كرد، ديد روى پوست آن دور تا دور، اين كلمات نقش بسته است :
“ لا اله الا اللّه محمدا رسول اللّه ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول اللّه “
ملاحظه كرد كه به قلم خلقت و طبيعت اين كلمات نگاشته شده و به هيچ وجه ممكن نيست كه ساختگى باشد، رو به وزير كرد و با لحن جدى گفت : اين مطلب از دليل هاى روشن و واضحى است كه ما را به بطلان مذهب رافضى ها (شيعه ها) رهنمون مى شود.
وزير گفت : آرى ! همانگونه است كه شما فرموديد ولى افسوس كه اين طائفه (شيعه ها) بر اثر تعصب زياد به مذهب خود به آسانى زير بار اين دليل واضح نمى روند، به نظر من بهتر اين است كه آنان را حاضر كنيد و در يك مجلس باشكوهى در ملاء عام اين انار را حاضر كنيد و در يك مجلس باشكوهى در ملاء عام اين انار را به ايشان نشان دهيد، اگر بدين وسيله به حقانيت مذهب تسنن پى بردند و به آن گرايش پيدا كردند، زهى موفقيت ! و معلوم است كه در اين صورت شما به ثواب و پاداش خوب و بسيارى رسيده اى و اگر امتناع ورزيدند و با مشاهده اين برهان قاطع ، باز از گمراهى خود دست برنداشتند، آنان را به انتخاب يكى از سه چيز مجبور كنيد:
يا بسان يهود و نصارى به ما “جزيه “ بدهند و در برابر ما ذليل و خوار باشند و يا پاسخ قانع كننده اين دليل روشن را بدهند و يا آنكه مردان آنان را به قتل برسانيم و زنان و فرزندانشان را اسير بنماييم و اموالشان را به غارت ببريم .
فرماندار كه با دقت ، گفتار وزير را گوش مى داد، گفت : پيشنهاد خوبى كردى و بايد چنين كرد، به دنبال اين پذيرش دستور داد علماء و سادات و نيكان مردم بحرين در مجلس باشكوهى به گرد هم آيند تا آن انار كذائى را به آنان نشان داده و از آنها پاسخ بخواهد.
مجلس تشكيل شد وزير و عده اى از شخصيت ها در حضور فرماندار قرار گرفتند، در همين هنگام فرماندار انار را به بزرگان شيعه نشان داد و گفت : ببينيد درخت انار چگونه شهادت بر حقانيت مذهب ما داده است ، بايد يا پاسخ اين دليل را بياوريد و يا جزيه داده و ذليل و خوار زندگى كنيد و يا آماده قتل و غارت باشيد!
بزرگان بحرين كه در ظاهر دليل قانع كننده اى بر بطلان دليل انار نداشتند و خود را در فشار و بن بست سخت مى ديدند با خواهش و تمنا سه روز مهلت خواستند، فرماندار نيز سه روز به آنها مهلت داد تا شيعيان پاسخ آن دليل را بياورند و گرنه خود را براى اطاعت او امر فرماندار حاضر نمايند، به اين ترتيب تا اينجا ترفند و نقشه وزير در مسير خود قرار گرفته و از اينكه به مرحله اجراء و نتيجه گيرى برسد، نزديك مى شد.
مشورت و راه حل :
شيعيان و تربيت شدگان مذهب جعفرى به خوبى فرموده رئيس مذهب خود امام صادق عليه السلام را درك كرده بودند كه :
“ لا ظهير كالمشاوره ؛”
“هيچ يارى چون مشورت و از فكر همديگر استمداد جستن نيست .”
اينان همگى در يك مجلس به گرد هم آمدند، پراكنده نشدند كه بگويند بادا باد هر چه شد كه شد، در اين باره به فكر راه حل افتادند و هر كسى چيزى گفت تا سرانجام گروهى گفتند: اين مطلب ، راه حلى جز توسل به امام عصر(علیه السلام) كه در پشت پرده غيبت است و چون خورشيدى در پشت ابرها است و به ما روشنى و نشاط بخشيده ندارد، بايد از ايشان دادخواهى و استدعا كرد تا به داد ما برسد.
در ميان تمام جمعيت خود، ده نفر از زاهدين و شايستگان را انتخاب كردند و در ميان آن ده نفر سه نفر كه از نظر تقوى و عمل نيك ، لياقت ملاقات با امام زمان عليه السلام را داشتند برگزيدند، تا هر يك شبى را در اين سه شب به بيابان برود و مشغول عبادت و تضرع و زارى گردد و متوسل به امام عصر(علیه السلام) شده و از آن جناب تمنا كند بلكه عنايت خاصه آن بزرگوار دردها را درمان بخشد.
به اين ترتيب در شب اول يكى از آن سه نفر به بيابان رفت و مشغول تضرع و زارى گرديد ولى آن شب صبح شد و او نتيجه نگرفت ، شب دوم ، يكى ديگر از آن سه نفر رفت اين شب هم بسان شب اول بى نتيجه به پايان رسيد، تا شب سوم شد كه آخرين مهلت بود و شيعيان در جوش و خروش بودند تا سومين نفر به نام “محمد بن عيسى رحمة اللّه “ در آن شب به بيابان رفت ، تضرع و زارى را به آخرين درجه رسانيد، در شب تاريك با سر و پاى برهنه و حالتى خاص به امام زمان عليه السلام استغاثه كرد، با تضرع و زارى تواءم با اخلاص كامل ، عرض مى كرد: اى ولى عصر(علیه السلام) به فرياد ما شيعيان برس !
زمان دقيقه به دقيقه مى گذشت لحظات آخر شب فرا رسيده بود، توسل محمد بن عيسى رحمة اللّه به درجه نهائى رسيده بود هنگام سحر ناگاه شنيد در بيابان شخصى به او گفت :
اى محمد بن عيسى ! اين چه حالتى است كه تو پيدا كرده اى و در اين شب تاريك به اين بيابان خلوت آمده اى ؟
محمد بن عيسى رحمة اللّه : اى مرد! به من كارى نداشته باش ، من براى امر بزرگى به اينجا آمده ام و آن را جز براى امام زمان عليه السلام هرگز اظهار نمى كنم و از آن بزرگوار فقط مى خواهم كه به داد من و به داد يك مشت شيعه برسد! هنوز گفتار محمد بن عيسى رحمة اللّه تمام نشده بود كه از جانب همان مرد، شنيد كه :
“ يا محمد بن عيسى انا صاحب الامر”؛” اى محمد من همانم كه او را طلب مى كنى ، حاجت خود را بگو تا برآورم .”
محمد گفت : اگر تو امام زمان من هستى ، حاجت مرا مى دانى ، نيازى به اظهار آن نيست .
امام فرمود:
آرى ! تو به اينجا آمده اى تا پاسخ انار كذائى را از من بگيرى و شيعيان را از اين مهلكه نجات دهى .