اشعاری در مورد حضرت علی اکبر (ع) برای استفاده دوستان نور آسمان و مداحان اهلبیت
چه شبها را ببالینت پسرجان تا سحر کردم
بصد امید اندر دل به آینده نظر کردم
بگلزار حیاتم چون تو سرویرا همی دیدم
سرودم نغمة شادی و غم از سر بدر کردم
بدل گفتم که دامادت کنم زینت خود بندم
زخونت جان مادر زینت اندر موی سر کردم
تو نشکفته هنوز ای نوگل لیلی خزان گشتی
منم چون بلبل سرگشته سر در زیرپر کردم
بمرگت عزتم رفت و اسیر کوفیان گشتم
بجای جامة دامادیت نیلی بسر کردم
چو مرغی آشیانم سوخته نومید سرگردان
دودست اندر بغل در این بیابان ناله سر کردم
فلک زد پشت پائی بر بساطم در بدر گشتم
بیا شبهای مادر بین که بیتو چون سحر کردم
بیاد غنچة پژمردهام هر جا گلی دیدم
بجای اشک از دیده روان خون جگر کردم
رسم است که چون مرد زکس تازه جوانی
گویند بمرگش که بقا باد پدر را
چون بر سر نعش پسر آید پدر پیر
باگریه در آغوش کشد نعش پسر را
از داغ پسر تا نکند چاک گریبان
گیرند همه دستش و پوشند نظر را
آن یک بنوازش که مکن ناله و افغان
وین یک بتسلی که مزن صورت و سر را
یک دوست بگیرد ز وفا بازوی او را
وان دوست همی پاک کند اشک بصر را
تا آنکه فراموش کند این غم جانسوز
بندند برایش ز وفا بار سفر را
در حیرتم آندم که حسین با دل پرخون
بر جسم پسر داشت زغم دیدة تر را
کی داد بر او تسلیت از مرگ جوانش
میریخت چو از دیده فرو خون جگر را
شبه نبی نمود چو آهنگ رزم ساز
بهر مخالفان عراق آن مه حجاز
در گریه شد سکینه و در ناله شدر باب
کلئوم شد بناله و لیلی در اهتزاز
زآن انجمن رسید بانجم غباز غم
زآن دوده رفت بگردون دون نواز
شد از نیاز در بر شاه حجاز گفت
کایآسمان بدرگه قدرت برد نماز
پیوسته باد گلشن چهر تو دل فروز
همواره باد نخل مراد تو سرفراز
مستدعیم زحضرت فیضت که تا دهد
بهر جهاد بد منشانم خط جواز
رخصت گرفت و و کرد وداع از شه حرم
پشت عقاب گرم شد از فر شاهباز
با مادر شکستة خود در وداع گفت
در هجر من مسوز بسودای من بساز
شه از قفای اکبر شیرین مقال خویش
گریان شد و نمود سوی چرخ سرفراز
و آنگه بحالتی که نیارم بیان نمود
روی نیاز کرد بدرگاه بی نیاز
گفتا بر این گروه گواهی که میکنند
آنرا که هست شبه پیمبر زامتیاز
چون میشدیم مایل روی رسول تو
ما چشم اشتیاق بر آن روی کرده باز
یعقوب و ارزین سپس از هجر یوسفم
ابواب خوشدلی برخ خود کنم فراز
برپای شهریار جهان بوسه زن حکیم
تا دست مسئلت نکنی پیش کس دراز
دلبردة من عاشق شیدا شدة ای تو
پوشیده کفن باز چه زیبا شدة ای تو
از دیده مروجان من این دل شده ویران
من تشنة تو آبحیاتی تو لب عطشان
جز آه نمانده است در این سینه سوزان
با دیدة من بین که چه غوغا شدة ای تو
آهسته برو تا که کنم سیر نگاهی
من راضیم از رنج و بلا هر چه توخواهی
از پای تو بوسم بدلم ده تو پناهی
در راه بلا رهبر لیلا شدة ای تو
دل از همه کس من که بریدم بتو بستم
بعد از تو اسیرم بشود بند بدستم
از دوری تو ناله کنم تا که من هستم
با خون دلم دلبر رعنا شدة ای تو
یک لحظه بمن گوش بکن باب مرادم
از بسکه شدم حول سخن رفته زیادم
حالم تو ببین مرتعش از سوز نهانم
بیند کفنت دیده غم افزا شدة ای تو
کردی تو قیامت بمن ای نرگس شهلا
محشر شده از دوری تو خاطر لیلا
تعجیل مکن کرده دلم روی تو یغما
ای محشر من چونشده برپا شدة ای تو
حاجی رضا هشیار
سرو قدّى ز حرم با دل سوزان مىرفت
پيش چشمان پدر «وَه» چه خرامان مىرفت
مأذنه كرببلا بود و اذان سر مىداد
بر لبش نغمه تكبير و به ميدان مىرفت
بر فراز سرِ سرو قد او قرآن بود
زير قرآن ز چه رو پاره قرآن مىرفت
زينب اسپند به كف داشت و دل مىسوزاند
يوسف كرببلا جانب كنعان مىرفت
اشك مىريخت به پشت سر او آب نبود
به بيابان بلا، جان سليمان مىرفت
دور مىشد ز حرم، هر قدمى بر مىداشت
گوئيا از تن اهل حرمش جان مىرفت
صفحه اول ايثار، چو مىخورد ورق
مصحف عشق سوى صفحه پايان مىرفت
گيسويش در طيران بود و به دستان نسيم
دست از دل شده با موى پريشان مىرفت
پرده از صفحه اسرار عدم بر مىداشت
آب مىكرد دل شاه و قدم بر مىداشت
رفت ميدان و دل شاه دگر بار شكست
لحظاتى پس از آن مخزن اسرار شكست
دست بر گردن مركب سوى بازار آمد
يوسف كرببلا رونق بازار شكست
هركه با هرچه به كف داشت خريدارش شد
عضو عضو بدن آن بت عيار شكست
نيزهها بهر طواف بدنش صف بستند
بى صف آمد يكى و پهلوى آن يار شكست
نرخ شمشير چه سنگين و گران بود كزان
باز هم فرق سر حيدر كرار شكست
ناله سرداد و سرآسيمه شه آمد به سرش
دلش از ديدن آن منظره بسيار شكست
پاى بر روى زمين مىزد و بابا مىگفت
دل خورشيد از اين واقعه صد بار شكست
يك طرف قطعهاى و قطعه ديگر طرفى است
زين مصيبت الف قامت دلدار شكست
بر سر نعش على غصه ز جان سيرش كرد
لرزه افتاد به زانو و زمين گيرش كرد
شبه نبی نمود چو آهنگ رزم ساز
بهر مخالفان عراق آن مه حجاز
در گریه شد سکینه و در ناله شدر باب
کلئوم شد بناله و لیلی در اهتزاز
زآن انجمن رسید بانجم غباز غم
زآن دوده رفت بگردون دون نواز
شد از نیاز در بر شاه حجاز گفت
کایآسمان بدرگه قدرت برد نماز
پیوسته باد گلشن چهر تو دل فروز
همواره باد نخل مراد تو سرفراز
مستدعیم زحضرت فیضت که تا دهد
بهر جهاد بد منشانم خط جواز
رخصت گرفت و و کرد وداع از شه حرم
پشت عقاب گرم شد از فر شاهباز
با مادر شکستة خود در وداع گفت
در هجر من مسوز بسودای من بساز
شه از قفای اکبر شیرین مقال خویش
گریان شد و نمود سوی چرخ سرفراز
و آنگه بحالتی که نیارم بیان نمود
روی نیاز کرد بدرگاه بی نیاز
گفتا بر این گروه گواهی که میکنند
آنرا که هست شبه پیمبر زامتیاز
چون میشدیم مایل روی رسول تو
ما چشم اشتیاق بر آن روی کرده باز
یعقوب و ارزین سپس از هجر یوسفم
ابواب خوشدلی برخ خود کنم فراز
برپای شهریار جهان بوسه زن حکیم
تا دست مسئلت نکنی پیش کس دراز
حکیم ساوجی
گــفــت اي تـــازه جــوان نـوثـمـرم
ديــده بـگــشــا و بـبـين چشم ترم
اي گـــل ســرســبـــد بـــاغ امـــيــد
قــد مـن از غــم داغ تـــو خـمـيـد
خـيــز و بــابــا بــه كـنـارم بـنـشـين
مـاتـمــت كـرده مرا زار و غمين
اي پـسـر رفـتي و خون شد دل من
ســيــل غــم كند ز بن حاصل من
عـلـي اي يـوســف گــل پــيــرهــنم
مـن چـو يـعــقــوب دچـــار مـحنم
اي جوان چشم بره، خواهر توست
مـنـتـظـر، عمه غـم پرور توست
نـوجـوان اكـبـرم اي نـيـك خـصال
ايـكـه بودي به نبي،شبه و جمال
هـيـجــده ســالــه مـن خـيز ز جـاي
گــرد غــم از رخ بــابــا بـــزداي
عـلي اي كـوكــب تــابـــان ســحـــر
بــود كــوتــاه چــه عـمـر تو پسر
اي دريــغـــا كــه ز بـيـداد زمـــــان
بــاغ امـيـد دلــم گــشــتــه خزان
شـد تـنــت پــاره ز تــيـــغ اعــــــدا
ايــن چـه حـالـسـت فــدايـت جـانا
نــازنـيـن پـيــكـر تـو از چه بخاك
بــيــنـم افـتـاده و ليكن صد چاك
داغ جــانـكـاه تـو پـرسـوخــت مرا
فـاش گـويم كه جگر سوخت مرا
روشــنــي بـخـش بـكـاشـانــــه دل
بــي تــو تـاريـك بــود خـانــه دل
حـيـف و صـد حـيـف فتادي تو ز پا
بــعــد تــو خــاك بــفـــرق دنــيـا
تــن مـجــروح تــرا اي پــســــــرم
نـتــوانــم كــه بــرم ســوي حـرم
خــم شــد و چــهــره اكـبـر بـوسـيد
گــل پــر پــر شــده اش را بـوئيد
بـوســه بـر نعش پسر داد و بگفت
با كسم نيست دگر گفت و شنفـت
هــر زمـان لـب بـگـشايم به سخن
گـويــم اي اكـبـر مـن اكـبـر مـن
گــو «حـيـاتـي»ز مـصيبت لب بند
نــالــه اهــل عــزا گـشـت بـلـنـد
ما هم فتاده بر خاک با جسم پاره پاره
اي اشکها بريزيد از ديده چون ستاره
جز من که همچو خورشيد افروختم در اين دشت
کي پاره پاره ديده اندام ماهپاره
ما هم فتاده بر خاک ديدم که خصم ناپاک
با تيغ زخم ميزد بر زخم او دوباره
در پيش چشم دشمن بر زخمت اي گل من
جز اشک نيست مرحم ،جز آه نيست چاره
زد خنده قاتل تو بر اشک ديده من
با آن که خون بر آمد ،از قلب سنگ خاره
وقتي لبت مکيدم، آه از جگر کشيدم
جاي نفس برآيد، از سينهام شراره
اي جان رفته از دست ،بگشاي ديده از هم
جاني بده به بابا ،حتي به يک اشاره
دشمن چنين پسندد، استاده و بخندد
فرزند ديده بندد، بابا کند نظاره
چون ماه نو خميدم، با چشم خويش ديدم
خورشيد غرق خون را، در يک فلک ستاره
دردا که پيش رويم، در باغ آرزويم
افتاد ياس خونين ،با زخم بيشماره
جسم عزيز جانم ،چون دامن زره شد
از زخم هر پياده ،از تيغ هر سواره
افتاده جسم صد چاک، جان حسين برخاک
ميثم بر آن تن پاک ،خون گريه کن هماره
نام شاعر:حاج غلامرضا سازگار
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد >
<
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم
من آن پدرم کز پسرم دست کشیدم
صبحم زستاره سحرم دست کشیدم
شد روز جهان از نظرم تیره تر ازشب
آنجا که زنور بصرم دست کشیدم
دربادیه عشق زطوفان حوادث
من از شجر و از ثمرم دست کشیدم
با خون جگر این گهر افتاد به دستم
وز موج بلا از گهرم دست کشیدم
از داغ ابوالفضل گرفتم به کمر دست
با داغ علی از جگرم دست کشیدم
همراه سفر بود مرا در سفر عشق
افسوس که از هم سفرم دست کشیدم
اثار شهادت به رخش دیدم و مردم
وقتی به به جبین پسرم دست کشیدم
سیدرضا مؤید
يارب زحالم آگهي كز تن روانم ميرود
مانند گل از گلستان اكبر جوانم ميرود
يارب گواهي كاين زمان شد جانب ميدان روان
شبه رخ ختم رسل سرو روانم ميرود
اي شبه خير المرسلين مهلاًكه از داغت يقين
تا آسمان هفتمين آه و فغانم ميرود
رفتي تو اي بابا برو ،بنگر كه از داغت چسان
صبر و قرار و طاقت و تاب و توانم ميرود
يارب تو مي باشي گواه كاكنون به سوي اين سپاه
با سينه پر سوز و آه ،آرام جانم ميرود
(رضائي)
نوگلا، گردیدنت پرپر بدینسان زود بود
دریم خون خفتنت از جور عدوان زود بود
ای علی ، ای بلبل گلزار باغ مصطفی
این چنین خاموشیت جانا بدوران زود بود
طایر قدس آشیان از تیر صیاد جفا
بی پر و بی بالیت در این بیابان زود بود
همچو مرغ بسملی بینم ترا در خاک و خون
توتیاسان جسمت از سم ستوران زود بود
خاک بر فرق جهان و زندگانی بعد تو
رفتنت زین دار ای سرو خرامان زود بود
خیز ای رعنا جوان بین گشتم از داغ تو
پیرفرقتت از بهر من ای ماه تابان زود بود
بین جوانان بنی هاشم به بالینت غمین
داغت اندر قلب این رعنا جوانان زود بود
با دوصد افغان برم بر خیمه گاه اما فسوس
محنتت بر مادر گیسو پریشان زود بود
اشگ میریزد بصیر از چشم گوید این چنین
ماتم اکبر برای شاه خوبان زود بود
عطارنژاد
یک گل ز گلزار حسین در بزم جانان میرود
از بهر جانبازی حق اکبر بمیدان میرود
چون دید بابش بی معین گردیده در آن سرزمین
بهر قتال مشرکین با لعل عطشان میرد
آن سر و قد نوجوان چون شد بسوی دشمنان
بابش بدنبالش روان با چشم گریان میرود
جان پدر بود آن پسر با چهرة همچون قمر
گوئی که در چشم پدر آن جسم چون جان میرود
آن اکبر فرخنده خو، آن گلعذار مشگبو
بر عزم هیجا با عدو چون شیر غرّان میرود
از قبّه کرب و بلا ار آن بود عرش خدا
فریاد آل مصطفی تا عرش رحمان میرود
طوطی بکن ورد زبان بر عارفان حق بخوان
یک گل زگلزار حسین در بزم جانان میرود
طوطی همدانی
پسر از بهر جانبازى به ميدان ظفر مى رفت
پدر را سيل اشك از ديده همراه پسر مى رفت
پسر تنها نمى رفت از براى بذل جان زيرا
پسر مى رفت و دنبال سرش جان پدر مى رفت
به اطلاع کاربران محترم نور آسمان میرساند که فایل لایه باز تصویر بالا که کار خودم هست برای استفاده هیئت خود اگر خواستید داشته باشید برای من یک ایمیل یا یک پیام در پست نور آسمان بگذارید تا در کوتاهترین زمان برای شما ارسال کنم. هزینه آن هم یک صلوات بر محمد و آل محمد است .
منتظر نظرات و پیشنهادات شما هستم.
انشاالله هر جا هستید سالم وسلامت باشید.
یاحق
التماس دعا