ريخته سرخ غروب
جابهجا بر سر سنگ
كوه خاموش است
ميخروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود
سايه آميخته با سايه
سنگ با سنگ گرفته پيوند
روز فرسوده به ره ميگذرد
جلوهگر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند
جغد بر كنگرهها ميخواند
لاشخورها سنگين
از هوا تكتك آيند فرود
لاشهاي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود
تيرگي ميآيد
دشت ميگيرد آرام
قصهي رنگي روز
ميرود رو به تمام.
شاخهها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود مينالد
جغد ميخواند.
غم بياميخته با رنگ غروب
ميتراود ز لبم قصهي سرد
دلم افسرده در اين تنگ غروب
از سهراب سپهری - هشت کتاب