غروب روز نهم محرم است .
((شمر)) از كوفه مى آيد در حالى كه فرمان حمله به اردوى حسين بن على (عليهما السلام ) و آغاز جنگ را به همراه دارد. در نامه اى كه شمر، از سوى ((ابن زياد)) حاكم كوفه براى ((عمر سعد)) فرمانده ارتش آورده است ، مدارا و سازش با حسين بن على (عليهما السلام ) شديدا منع شده است ، عمر سعد نامه را مى گشايد و با تعجب مى خواند كه :
((در صورت تسليم نشدن حسين و يارانش ، خونشان را بريز و بر جسدهايشان اسب بتاز و پس از قتل عام مردان ، زنان را به اسارت گرفته به مركز اعزام بدار!!)).
عمر سعد، مى داند در صورت نشان دادن كوچكترين ضعفى در اجراى فرمان ، خود شمر، به فرماندهى ارتش منصوب خواهد شد و اين مطلب ، در نامه والى كوفه به او نوشته شده است . چرا كه شمر، آماده تر از هركس براى خون ريختن و كينه توزى است و اين را بارها به اثبات رسانده و سينه اش پر از كينه نسبت به خاندان على (عليه السلام ) است و براى جنگ با على و اولادش ، خود را در مذهب ((خوارج )) جا زده تا بهانه اى براى اين خصومت داشته باشد. ولى چرا از همين بهانه ، براى پيكار با معاويه استفاده نمى كند؟ سؤ الى است كه جواب ندارد. گويا او دين را ابزار و حجتى براى كينه ورزى برگزيده است ولى در پيشگاه مال و ثروت ، هم دين را و هم كينه را فراموش مى كند...)).
آرى ، شمر، به كمك پستيها و رذالتهايش حاضر است كه اگر عمر سعد از اجراى فرمان سرپيچى نمايد، فورا خود، زمام فاجعه را به دست گيرد و اين جاست كه كار عمر سعد به سرنوشتى دردناك خواهد انجاميد. از اين جهت در فكر است كه فرمان حمله دهد.
امام حسين (عليه السلام ) به دشمن پيشنهاد مى فرمايد كه شب ، در محلى بين دو اردوگاه با هم صحبت كنند، گفتگوهاى مفصل و طولانى بين امام و فرمانده سپاه دشمن ، انجام مى گيرد. مى توان حدس زد كه صحبت بر سر چه مسايلى دور مى زند. حضرت ، از عمر سعد مى خواهد كه از فرماندهى سپاه كوفه كناره گيرى كند، ليكن او به طمع سيم و زر و پست و وعده هايى واهى و رياست ، به اينجا آمده و در فضايى ديگر تنفس مى كند، او حتى نمى تواند ارزشهايى را كه حسين با آنها و در آنها زيست دارد، تصور كند، در جواب دعوت امام مى گويد:
- مى ترسم خانه ام خراب گردد!!
- خانه اى برايت مى سازم .
- آب و ملك و زمينهايم را از من مى گيرند.
- بهتر ازآن را از دارايى خويش ، در حجاز به تو مى دهم.
ولى اين سخنان با ساخت فكرى عمر سعد جور نيست و در ذايقه اش چندان شيرين نمى آيد و حاضر به ترك سمت فرماندهى نمى شود.
دو فرمانده از هم جدا مى شوند و هر كدام به سوى اردوگاه خود بازمى گردند.
غروب روز نهم محرم است .
به نظر مى رسد جنگ ، اجتناب ناپذير است ، آفتاب خونرنگ ، چهره در نقاب زمين مى كشد و تا سپيده دم روز ديگر، از صحنه غايب مى شود، در حالى كه افق را پرده اى از فريب و تبهكارى و فضاحت پوشانده است .
((حق )) و ((باطل ))، روى در روى هم اند، بى پرده و صريح .
هلهله اى در سپاه كوفه به گوش مى رسد. گويى براى حمله آماده مى شوند. عمر سعد كه خود فرمان حمله مى داد، دستور توقف سواران را صادر مى كند. فكر مى كند كه حسين قصد دارد تسليم شود و به همين جهت ، پرچم سفيد - به علامت صلح ، سازش و تسليم - افراشته است . مى پندارد كه حسين تصميم گرفته به نحوى قضيه را با مسالمت حل كند و به اين درگيرى پايان دهد، براى مردم چنين وانمود مى كند كه حسين ، ((صلح دوست ))! است . و پس از مذاكراتى ، تسليم خواهد شد! غافل از اينكه راهى را كه حسين در پيش گرفته است ، هرگز راهى نيست كه سر از تسليم مذلت بار در برابر ((ابن زياد)) و حكومت مركزى شام درآورد. انقلاب حسين (عليه السلام )، براى حفظ خويشتن و فرار از تيغ يزيد نيست ، بلكه به خاطر ((حق ))، پا در اين ميدان نهاده و به اين درگيرى ، تن داده است .
((حق )) در نظر حسين (عليه السلام ) عبارت است از اجراى فرمان خدا در زمين و گسترش آيين نجاتبخش او كه ضامن سعادت مردم و ايجاد خصلتهاى : ((اخلاص ، دلاورى ، پاكدامنى ، بيدارى ، هشيارى ، فهم ، فروتنى ، احساس ، تحمل ، مهربانى ، گذشت ، عشق به آزادى و برابرى ، خصومت آشتى ناپذير با ستم و ستمگر و ستمكش در ژرف ترين نقطه هاى وجود انسان است )).
حسين (عليه السلام ) كسى نيست كه به خاطر سلامت خويش ، دست دشمن را بفشارد و حكومت يزيد را به رسميت بشناسد؛ زيرا چنين كارى و چنين تسليمى و چنين سازشى ، با ((حسين بودن )) او سازگار نيست .
شخصى همچون سيدالشهداء با عنصر تبهكار و نالايقى همچون يزيد، ((بيعت )) نمى كند.
گروه حسينى ، زندگى را به معناى نفس كشيدن و زنده بودن نمى دانند؛ چون اين كارى نيست كه روح بزرگ و پرشور آزاد مردان ، به آن راضى و قانع گردد و نيز خودشان از آن خرسند شوند. از اين جهت ، فريادها و خروشهاى زندگى ساز، سرمى دهند، برخلاف آنان كه بهشت را در كنج خلوت عبادت و خلسه هاى تنهايى مى جويند و از هيچ محروميتى استقبال نمى كنند، تا چه رسد به خروشى و خراشى ! ... برعكس ، اينان بهشت را در مسجدى مى طلبند كه ستونهايش از نيزه ها و شمشيرهاست و سقفش ، هرم سوزان خورشيد و گرماى گزنده ميدان رزم ؛ چون باور دارند كه :
الجنة تحت ظلال السيوف .
((بهشت زير سايه شمشيرهاست )).
حسين (عليه السلام ) برادرش عباس را همراه بيست تن براى گفتگو با آنان مى فرستد. حمله آوران مى گويند: يا جنگ ، يا بيعت و تسليم ! عباس ، اين خبر را به امام مى رساند، امام مى فرمايد:((بيعت و تسليم كه هرگز، اما براى جنگ آماده ايم ، ولى برادرم عباس ! از اينان بخواه امشب را تا فردا صبح ، مهلتمان دهند تا شب را به عبادت خدا و تلاوت قرآن بپردازيم كه من نماز را بسى دوست مى دارم )).
فرستادگان از سپاه دشمن ، به عمر سعد گزارش مى دهند كه حسين ، امشب را تا فردا صبح مهلت مى خواهد.
و... مهلت داده مى شود و يك واحد از سواران عمر سعد در شمال كاروان حسين ، موضع مى گيرند و او را محاصره مى كنند. و از هر گونه امداد جلوگيرى مى شود، حتى برداشتن آب از فرات . در حالى كه حسين (عليه السلام ) اين مهلت را براى آن خواسته تا اين آخرين شب را با خداى خويش به راز و نياز بپردازد و به درگاهش نماز بگزارد.
وضع در حالت بحرانى است و در پيشانى سياه اين شامگاه ، مى توان ننگها و بدناميهاى فاجعه بارى را خواند.
- خواهرزادگان ما كجايند؟
صدايى است كه از پشت خيمه هاى امام به گوش مى رسد.
صداى ابليس ، صداى وسواس خناس و صداى شمر است كه ((عباس )) را مى خواند.
عباس ، به همراهى سه برادر ديگرش ، از خيمه ها بيرون مى روند تا ببينند كيست و چه مى گويد. شمر، ((امان نامه ))اى را كه حاكم كوفه براى اينان گرفته است ، به ((عباس بن على )) عرضه مى كند و مى گويد:
((اين امان نامه را از طرف والى كوفه برايتان آورده ام ، در صورتى كه دست از حسين بكشيد و به سوى ما آمده او را تنها گذاريد، جانتان در امان خواهد بود و هيچ گونه تعرضى نسبت به شما نخواهد شد)).
عباس ، خشمگين از اين همه گستاخى و پررويى ، نگاهى غضب آلود به او مى افكند و بر سرش فرياد مى كشد:
((نفرين و خشم و لعنت خدا بر تو و بر امان تو! دستت شكسته باد اى بى آزرم پست ! آيا از ما مى خواهى كه دست از يارى شريفترين مجاهد راه خدا، حسين پسر فاطمه برداشته ، تنهايش گذاريم و طوق اطاعت و فرمانبردارى لعينان و فرومايگان را به گردن افكنيم ؟)).
شمر كه از بى ثمر ماندن اين طرح و نقشه ، به شدت خشمگين شده است ، به سوى اردوگاه خود برمى گردد و عباس نيز با برادرانش به خيمگاه امام ، در حالى كه به اين همه دنائت و پستى كه سپاه كوفه دارند، مى انديشد.
عباس ، اين رشوه را نمى گيرد و ((حق السكوت )) را نمى پذيرد و بى تاب از شوق شهادت و فداكارى ، به درون خيمه گاه خويش مى رود.
حسين ، گاهى در بيرون خيمه ها و كنار از آن ، قدم مى زند و وضع جبهه نبرد و موقعيت رزمگاه فردا را مى نگرد و بررسى مى كند و گاه نزد زنها و دختران مى رود و خواهران و دختران خود و ديگر زنان و كودكان را به مقاومت و تحمل و صبر، تشويق مى كند تا گريه و مويه نكنند. آنگاه به اردوگاه خود برمى گردد و از مردان سپاه خويش مى خواهد كه همه جمع شوند. مردان همه گرد مى آيند.
باد ملايمى در آن غروب سياه مى وزد و آخرين طلايه هاى روز، دامن كشيده است و شب از راه فرا مى رسد. حسين از موقعيت فردا به خوبى آگاه است . مى داند كه پيروزى نظامى و شكست دادن دشمن ، عادتا غيرممكن است . گروهى اندك در محاصره دشمنانى مسلح و تشنه خون و نتيجه معلوم است ؛ كشته شدن ، هر كه بماند فردا كشته مى شود هم حسين و هم يارانش .
فردا پيكارى است سخت بين ((نام )) و ((ننگ )). نام جاويد و ننگ جاويد. حسين ، مى داند مرگ و شهادت براى او پايان نيست بلكه آغاز پيروزى و ماندگارى اوست و هر كه در راه ((الله )) كشته شود، زنده اى جاويد است و براى او مرگ ، بى معنا است . اين را حسين و همرزمانش نيز مى دانند. آنان آگاه هستند كه فردا كشته خواهند شد و اين را هم مى دانند كه پيروزى با آنان است چونكه در نظرشان ((شهادت غير از شكست است ، صورت ماندگارترى است از همان فتح ...)).
اينان ، در هر دو صورت پيروزند، چه با فتح ، چه با شهادت
پايان زندگانى هر كس به مرگ اوست
جز مرد حق كه مرگ وى آغاز دفترست
حسين و يارانش ، آماده اند كه عروس شهادت را در آغوش كشند و از اين وصال ، عمر ابدى يابند.
در اين راه چه هراسى از مرگ ؟ مرگ دريچه اى است به آن جهان كه پهناور و پايدار است .
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او عمرى ستانم جاودان
او ز من دلقى بگيرد رنگ رنگ
حسين ، سپاه خويش را مخاطب ساخته با صدايى بلند و پرحماسه و بدون هيچ گونه تاءثر و تزلزل ، ندا مى دهد: ((فردا جنگى سخت در پيش داريم ؛ دشمنى نيرومند و سپاهى فراوان در پيش است و راه برگشت به زندگى بى سر و صدا و انزواى عبادت دور از صحنه درگيرى حق و باطل در پشت ، صريح و روشن مى گويم ، هركه با ما باشد، بداند كه جان باختن در كار است و شهادت و... اندكى سكوت )).
كه ناگهان صداى قاسم - پسر 13 ساله امام حسن (عليه السلام ) - به سينه سكوت مى خورد و آن را پس مى زند، كه مى پرسد:
- عموجان ! آيا من هم كشته مى شوم ؟
امام ، براى آزمودن روحيه قاسم ، مى پرسد: ((فرزند برادر، مرگ در نظر تو چگونه است ؟)).
- عموجان ، شيرين تر از عسل . اگر ما برحقيم و راهمان راهى صحيح ، پس نبايد از مرگ ، هراس داشته باشيم .
- آرى ، تو نيز به مقام بلند شهادت مى رسى.
و امام به سخنانش ادامه مى دهد: ((فردا روز پيكار سرنوشت است و هر شمشيرى از ما كه از نيام برآيد، دگر باره نيامش را نخواهد ديد)).
سپرها سينه ها هستند
چه دلها آشيان كينه ها هستند
شرابى نيست ، خوابى نيست
كنار آب مى جنگيم و آبى نيست .
به پاس پاكى ايمان ، زناپاكان كافر داد مى گيريم
تمام دشت را يكبار
به زير هيبت فرياد مى گيريم
و پيروزى از آن ماست ،
چه با رفتن ، چه با ماندن ... .
((هركس به هوس زر و سيم آمده و به طمع رياست همراه من گشته است ، بى جهت نماند كه فردا زر و سيم در كار نيست و ما فردا جز به استقبال چكاچك شمشيرها و نيزه ها نخواهيم رفت و آغوش خود را جز به روى زخمهاى كارى و جان به راه دوست دادن و در پايان ، ((شهادت )) نخواهيم گشود.
((هر كه دردش آسان ، هركسى چوبين پا، گو نيايد با ما))، اگر شرم داريد اينك پرده سياه شب و اگر پشيمانيد و مرد مبارزه نيستيد و اگر به ستمها راضى هستيد، اينك بيابان و راه بازگشت ... اينان فقط مرا مى خواهند، شما برويد...)).
و به درون خيمه مى رود تا هر كه خواهد، بدون خجالت ، از حلقه محاصره دشمن عبور كند.
امام با اين ((تصفيه نيرو)) مى خواهد كسانى بمانند كه آگاهانه شهادت را استقبال مى كنند؛ زيرا فداكارى اين گونه همرزمان ، ثمربخش و شورآفرين است و نسلها و تاريخ را تحت تاءثير قرار مى دهد. او قبلا هم در طول راه ، دست به اين تصفيه نيرو زده بود، ولى اكنون در اين ميان كسى كه به اميد زرى و طمع حكومتى باشد نيست ، رفتنى ها از پيش رفته اند.
و عده اى گران پيوند مى مانند و در دشتى كه انبوه سوگند دروغين بر آن سايه افكنده است ، آنان كه شايسته ماندن اند، با عهدى خداپرور و ميثاقى عظيم و پيمانى استوار و سرى پرشور و دلى پرباور و توانى نستوه ، وفادار مى مانند كه هر كدام چون موجى به مدد موج ديگر مى آيند تا كه آن موج نخستين به ساحل برسد و محو نگردد. اينان چنان شيفته مرگ هستند كه كودك ، شيفته پستان مادر.
نيشخند جسورانه آنان به ((مرگ ))، بهت آميزترين تجلى فداكارى شانست ؛ چون اينان در وجود تكامل يابنده ((انسان ))، آينده شورانگيز و نيروى شگرفى سراغ دارند.
امام ، اندكى بعد، از خيمه بيرون مى آيد و مى پرسد: شما چرا نرفتيد؟... و چند لحظه ، حكومت التهاب آميز ((سكوت ))...
اين سخن ، خون را در رگهايشان به جوش مى آورد. احساساتشان به اوج مى رسد و علويان ، هر كدام با سخنى گيرا و گرم كه از نهاد وجودشان بر مى خيزد و حاكى از آمادگى كامل براى قربانى شدن در ((راه خدا)) و در ركاب امام است ، آنچه در دل دارند بر زبان مى آورند كه : هرگز مباد روزى كه پس از تو زنده باشيم ...
و گفتار جملگى شان اين است :
بل نحيى بحياتك ونموت معك .
با زندگى تو زنده مى مانيم و... با تو مى ميريم .
و اين ، خود نشان مى دهد كه آنان چه آگاهانه زندگى و حياتى را كه از دل اين مرگ و شهادت سر مى زند مى فهمند و مى شناسند و مى دانند.
در شهادت ، شهود و حضور هست ، نه فنا و نيستى.
زهير، يكى از ياران امام ، مى گويد:
فرزند پيغمبر! خدا را سوگند كه دوست دارم در راه دفاع از تو و آرمان تو، هزار بار كشته شوم و باز زنده گردم و دگرباره كشته شوم .
يكى از آن ميان فرياد زد: فرزند پيغمبر!
سخن از جان مگو، جان چيز ناچيزى است .
تو جان هستى .
اگر نابود گردى ، بى تو جانى نيست .
چه بى تو پيروانت را امانى نيست .
خدا را مى خورم سوگند .
كه فردا تن مدارم در ميان ننگهاى زندگى در بند .
و مرد ديگرى مى گفت :
چه كارى ((مرد)) را شايد بجز با نام خوش مردن ؟
تحمل نيست مردان را كه بار ننگها بردن .
گران پيوندها را با تو من تكرار خواهم كرد .
و فردا دشت را با خون خود هموار خواهم كرد... .
و هر يك بپا مى خيزند و با نطقى آتشين ، اعلام وفادارى و جانبازى مى كنند و آمادگى خود را براى شهادت و پيكار مسلحانه فردا اظهار مى دارند، ديگران را مرگ در كام خود فرو مى برد، ولى اينان مرگ را در خود هضم مى كنند. اينان معتقدند كه ((آنجا كه نتوان خون دشمن حق و عدالت را ريخت ، بايد خون پاك عدالتخواه خود را در سر راه او ريخت و او را در لغزشگاهى قرار داد كه پياپى به زانو درآيد تا جانش برآيد)).
زاهدان شب اند و شيران روز و ((عارفان مسلح )).
و امام ، صدق و جهادشان را تصديق مى كند و گواهى مى دهد:
((من هرگز يارانى وفادارتر و شايسته تر از شما سراغ ندارم ، خدا نيكوترين پاداشهايش را ارزانى تان كند و جزاى نيكتان دهد...)).
هركس براى خود مشغول كارى مى شود و به اصلاح و آماده كردن اسلحه خويش مى پردازد و يا خانواده خويش را به شكيبايى و استقامت و ((صبر)) در راه به پايان رساندن بار مسؤ وليت سنگين سفارش مى كند. و در آخر، اين گروه ، روى به كعبه ، زانوى عبادت در پيشگاه خدا مى زنند و هرچه را كه جز اوست از نظر دور مى دارند و تنها او را مى خوانند و مگر مى شود در اين شب انتظار، خوابيد؟ چرا كه خواب ، هميشه با چشمانى كه انتظار مى كشد، بيگانه است .
گروهى خداخواه و خداخوان ، راكع و ساجد، ايستاده و نشسته ، زمزمه كنان و اشك شوق ريزان ، كه از دور، پندارى زنبوران در كند و صدا مى كنند و شوق شهادت فردا، چنان بى تابشان كرده است كه در اين شب ، بعضى با يكديگر شوخى و مزاح مى كنند.
از خوشحالى در پوست خود نمى گنجند.
((حبيب بن مظاهر))، اين صحابى پيرو پاكدل ، شوخى و مزاح مى كند. يكى از ياران امام ، مى گويد:
- برادر! الان كه وقت خنده و مزاح نيست !
حبيب ، پاسخ مى دهد:
- چه وقتى براى شادى و خوشحالى كردن بهتر از حالا؟... به خدا قسم ! بين ما و بهشت ، فقط شمشيرهاى آنان فاصله است ...
نيمه شب ، كه امام همراه ((نافع بن هلال )) وضع ميدان نبرد را بازرسى مى كند جايگاه شهادتش را به دقت پيشگويى و معين مى كند و دست او را مى فشرد و مى گويد: ((اين همانجاست ، اين همانجاست ، به خدا قسم و عده اى تخلف ناپذير است ...)).
سپس از نافع مى پرسد:
((نمى آيى در اين تاريكى شب از اينجا بروى و جانت را بدر برى ؟ و نافع به پاى امامش مى افتد، مى گريد و با هيجان مى گويد:
((تا قطعه - قطعه نشده باشم ، دست از تو برنخواهم داشت )).
اضطرابى بر خيمه هاى امام حاكمست .
تهديدهاى سپاه دشمن و هياهوى غداره بندان آن ، در دل كودكان و زنان اردوى امام ، ترس مى ريزد.
در خيمه ها آبى نيست .
درون خيمه ها، امام و اصحابش به نيايش مى پردازند و در پيشگاه خدا باز هم چهره به خاك مى سايند و با زمزمه اى گيرا و هماهنگ ، مناجات مى كنند.
ولى در اردوگاه دشمن ، ((شب )) حاكمست .
شب ، هيكل سياه خود را روى آنها افكنده است . شب دشمن ، رنگ فاجعه دارد، رنگ مرگ دارد، رنگ توطئه دارد و رنگ پوچى دارد و ((شب )) است .
ولى در اردوى امام ، شب شان روشنتر از روز است .
سربازان كوفه مثل عروسك كوكى اند، مثل اسباب بازى ، مثل بوقلمون ، مثل پيچك ، مثل آفتاب گردان ، مثل مرداب .
.