سيماى زنان در صداى مولانا
1. به دليل فخامت جايگاه مولوى در عرصه فكر و هنر ايرانى - اسلامى و اهميت جهان بينى خاص او بررسى و تحليل مقام و موقع زن در انديشه وى موضوعى قابل تأمل شمرده مىشود، شخصيتى چنين مؤثر و بنيان گذار در عرصه دانش بشرى كم نظير است، رتبه استادى مولانا پيش از مقام شاعرى اوست، و در واقع مولانا اوّل صاحب نظر است و دوّم هنرمند، بنابراين نگاه ويژهاى كه به جهان و انسان دارد نيز صاحب اهميت خواهد بود.
به عقيده برخى با توجه به كلمات شفاف و برآفتاب افكنده مولانا - حداقل در مثنوى - واضح است كه در نزد او زنان بهره درخورى از كمال ندارند و ارزيابى او از ايشان كاملاً منفى است. [1]
در پى آنيم تا مسئله را از منظر متفاوتى ببينيم و توجيه مستدل خود را نيز با خواننده گرامى در ميان آوريم.
تنها نكتهاى كه راقم در سر و اين نوشتار در دل دارد، رعايت غايت احتياط در داورى ، و توجه به تكامل تاريخى دانش و بينش انسانها (حتى فرهيختهگان) است. و به هيچ روى بر آهنگ همسان سازى نگرشها نبوده است كه به آراء صاحب مثنوى صورت مقبولى از تفسير بخشد تا با ضوابط روزگار ما سازگار بيفتد و يا گَرد نقد از دامان مثنوى بروبد كه چنين روفتن بر طبل جهالت كوفتن و چنين دفاع آب بر آسياب شكست ريختن است.
2. مثنوى كتابى است الهامى و نه تأليفى ، معانى و معارفى كه بر جان مولانا فرود مىآمده و احوالى كه بر او پديدار مىشده در ديباى موقّر ابياتى پرهنر درآمده مايه رشك اديبان و اشك عارفان شده است.
اين معارف كه از خاكسارى درگاه بارى حاصل آمده، از چشمه زبانى دو زبان جوشيدن گرفته و از مجراى سماع مريدان جانهاى عطشناك را سيراب مىكرده است.
پس مثنوى تراوش روح و ذهن مولاناست، كه در انتظار گوش هايى لايق بوده است تا "چنگ مثنوى " را "ساز" كرده احوال مستمعان را خوش كند، صدايى نجات بخش كه اسيران طوفان را به "جزيره" مىخواند، "نفيرى " وصال طلب كه روى خطاب با تمام "مرد و زن" دارد، و "دكان توحيد" كه بر سراچه بينش زده تا "صيقل ارواح" كند.
گر شدى عطشان بحر معنوى
فرجهاى كن در جزيره مثنوى
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس
مثنوى را معنوى بينى و بس [2]
o o o
مثنوى ما دكان وحدت است
غير واحد هر چه بينى آن بت است [3]
o o o
چون ز دريا سوى ساحل باز گشت
چنگ شعر مثنوى با ساز گشت
مثنوى كه صيقل ارواح بود
باز گشتش روز استفتاح بود [4]
الهامى بودن كتاب مثنوى بدين معناست كه گوينده بدون طرح و نقشه ابتدايى و معين و به صورت بداهى به ايراد مطلب مىپرداخته و پس از ضبط و انسجام آن سخنان كه ظاهراً به دست حسام الدين چلپى سامان يافته است مولانا هرگز در فكر ويرايش و باز بينى مجدّد آن ابيات نبوده است، برخى از شاعران پس از سرودن اشعار خود كه با تأنّى و يا بداهتاً مىسرودهاند در آنها تمركز و جملات و كلمات را پس و پيش مىكردند تا گوارائى و شيرينى كلام را بيشتر كنند، از اين بابت مذمتى در حق ايشان نيست و تنها در مقام مقايسه است كه بر اين تفاوت اشارت مىرود.
امّا مولانا شاعرى زمان انديش و به تعبير خودش ابن الوقت و حتى ابو الوقت بود. ابنالوقتى يعنى در فكر گذشته و آينده نبودن و هرگز به گذشته بازنگشتن، و حق حال را ادا كردن، او به اصلاح ابيات گفته شده نمىپرداخت، نه سر در "ماضى " داشت و نه روى در "مستقبل"، در تمام مثنوى آنجا كه مولانا به گذشته رجوع كرده است و به تعبيرى قد مرَّ و قد مضى بر زبان رانده، بيش از چهار يا پنج مورد نيست. [5]
صوفى ابن الوقت باشد اى رفيق
نيست فردا گفتن از شرط طريق
تو مگر خود مرد صوفى نيستى
هست را از نسيه خيزد نيستى [6]
o o o
ز آن كه صوفى با كر و با فر بود
هر چه آن ماضى است لايذكر بود [7]
o o o
فكرت از ماضى و مستقبل بود
چون از اين دو رست مشكل حل شود [8]
o o o
هست هشيارى ز ياد ما مضى
ماضى و مستقبلت پردهى خدا [9]
3. مولانا جهت استيفاء كلام از حكايتها، تمثيلها، آيات، احاديث، قصص و تشبيهات استفاده مىكند، و هر كدام از اين حكايتها و قصهها وجهههاى متفاوتى دارند:
پارهاى از آنها دوستان هم دوره، ارباب و غلام، فقير و ثروتمند، تاجر و كاسب، قاضى و شاكى ، ميزبان و ميهمان، زن و شوهر، امام و مأموم، فيلسوف و متكلم و... را محور كلام قرار داده.
برخى داستان پيامبران، قطعه هايى از تاريخ و احاديث و روايات.
بخشى هم اساساً تخيّلى و برساخته ذهن تداعى گر و چالاك خود اوست. [10]
براى پى بردن به آراء مولانا در انوع موضوعات - در اينجا زنان - نمىتوان تنها بر بنيان ظواهر حكايات و تمثيلات حكم راند كه در اين صورت داورى صائبى نكردهايم. زيرا گفته شد كه نحوه گردآمدن مطالب مثنوى جوششى - الهامى بوده است و نه تأليفى ، لذا روح و رنگ گفتار تناسب وثيقى با نوعِ حال و نگرش آن زمانى گوينده دارد [11] و هر اثرى تناسبى انكار ناشدنى با دانش و بينش مؤثر و مولد آن دارد، گرايشها و نگرشها به طور پنهان و آشكار، كم و زياد و خواسته و ناخواسته بر اثر مؤثرند و مولانا بيشتر در حال عاشقى بوده است تا در احوال ديگر، بيش از هر چيز چشم بر جمال معشوق داشته و پيش از هر چيز به عشق پرداخته است. بنابراين همه مطالب به نوعى زير مجموعه و بهانه شرح و بسط مقدمات و فوائد دولت عاشقى است.
گر چه در زمين مىزيست ولى روى در آسمان داشت، با خاكيان بود و مدحت افلاكيان مىكرد، تنها نقطه توجه مولانا يك چيز است.(معشوق)، تنها همتّى كه دارد (عاشقي) و تنها چيزى كه فرياد كرده (عشق) است.
عشق مولى كى كم از ليلى بود
گوى گشتن بهر او اولى بود
گوى شو مىگرد بر پهلوى صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق [12]
پس چوگان مولاى مولانا است كه تعيين مىكند گوى سخن را به كجا بغلطاند و مولاى معشوق جز به حيطه عشق نمىراند.
4. بنابراين در نسبت دادن نتايج اخلاقى - عرفانى (برآمده از اين حكايات و تمثيلات) به او ترديد نبايد كرد زيرا با توجه و تعمد كلام را بدانجا سياقت كرده است و اين نتيجه يا پلهاى [13] است از نردبان عاشقى ، يا بامى [14] است از اوجهاى عشق.
امّا آنجا كه بر پايه ظواهر "الفاظ" قضا كرده نظرى ناگفته بر گردن مولانا مىنهند و وكالت مآبانه در جاى او سخن مىگويند بسى تأمل بايد كرد، زيرا مولانا بزرگتر از آن بودكه در تنگناهاى قيود كلام بگنجد و اسير بندهاى دست و پاگير آن شود، ممكن است جهت افاده معنى داستانى ذكر كند و پرداختى نو از آن ارائه دهد، و يا داستانى از ابتدا بسازد، اما آنچه در آنها مهم است نتيجهگيرى مولاناست و نه خود داستان، داستان بهانهاى بوده است تا مولانا حرفش را بزند، عناصر اين حكايتها در موارد بسيارى فاقد جنبه رئالكتيك بوده شخصيتها تخيلى و هرگز مد نظر نيستند، آنچه مقصود نهايى است نتيجهاى اخلاقى - عرفانى است كه از داستان حاصل مىشود . [15]
مولانا مىگفت:
لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست
o o o
لفظ در معنى هميشه نارسان
ز آن پيمبر گفت قد كل لسان
o o o
گر حديثت كج بود معنيت راست
آن كجى لفظ مقبول خداست
o o o
لفظ را مانندهى اين جسم دان
معنيش را در درون مانند جان
o o o
لفظ چون وكرست و معنى طاير است
جسم جوى و روح در آن ساير است
پس اگر از نظرگاهى سادهانديشانه به آراء بزرگانى چون مولانا كه به قالب آثار ادبى و غير آن درآمده است نگاه كنيم ظاهر الفاظ و كنايات و قصص و تمثيلات خاطرمان را مكدّر خواهد نمود و داورى تيرهاى در حق آنان خواهيم داشت، مثلاً در مثنوى مواردى كه الفاظى ركيك به كار رفته است (خصوصاً در دفتر پنجم) كم نيست، به كارگيرى اين واژهها در محضر عموم شايد در زمان خود مولانا نيز قبيح شمرده مىشده، كه اگر با رويكردى سطحنگر به مصاف آنها برويم و بستر تاريخى ، دلايل اخلاقى ، تعمدات شخصى و... را در نظر نياوريم تصور كژى از آن خواهيم داشت و شايد آن را در رديف هزليات طبقه بندى كنيم و نه تنها خود انگيزهاى بر مرور مكرر اين اثر پيدا نمىكنيم كه با اظهار داورى كه بر آن تصور ابتنا يافته، مانع بهرهمندى ديگران از اين سرمايه عرفانى - اخلاقى خواهيم شد.
پس مباد كه ظواهر و صورتها و قالبهاى قصص و تمثيلات مايه تصور و پايه تصديق قرار بگيرد.
به اين مثال توجه كنيد:
در دفتر اول مولانا به داستان رفتن گرگ و روباه در خدمت شير به شكار اشاره مىكند،
شير و گرگ و روبهى بهر شكار
رفته بودند از طلب در كوهسار
تا به پشت همدگر بر صيدها
سخت بر بندند بندو قيدها
خلاصه داستان از اين قرار است كه وقتى ايشان بر شكار فائق آمدند، شير كه مىخواست اطرافيان خود را آزمايش كند رو به گرگ كرد كه شكار را تقسيم كن
نايب من باش در قسمتگرى
تا پديد آيد كه تو چه گوهرى
گرگ هم گاو را به شير، بُز را براى خود و خرگوش را به روباه داد، شير كه گرگ را (به علت خودبينى و عدم رعايت منزلت شير) در اين امتحان رفوزه يافت سزاى سختى به او داد، آنگاه از روباه خواست تا قسمت كند، روباه كه از سرنوشت گرگ بيچاره پند گرفته بود هر سه شكار را به شير اختصاص داد، شير در پاسخ
گفت اى روبه تو عدل افروختى
اين چنين قسمت ز كه آموختى
از كجا آموختى اين اى بزرگ
گفت اى شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتى گرو
هر سه را برگير و بستان و برو
روبها چون جملگى ما را شدى
چونت آزاريم چون تو ما شدى
آنگاه مولوى نتيجه مىگيرد:
عاقل آن باشد كه گيرد عبرت از
مرگ ياران در بلاى محترز
چنانچه مىبينيم در اين داستان روباه سمبل عاقلى و عبرت آموزى است، در داستان ديگرى كه در دفتر پنجم ذكر مىكند (داستان شير و روباه و الاغ) روباه موجودى فريب كار و حيله گر است كه با گول زدن الاغ او را به نزد شير مىبرد تا شكارش كرده بخورد.
مىبينيم كه اگر بر مبناى اين ظواهر فتوا بدهيم چه بسا دچار تناقض شويم، نمىتوان بر گردن مولانا گذاشت كه از روباه خوشش مىآمده و او را مظهر عقل مىدانسته (به دليل داستان اول) و نمىتوان گفت روباه را مظهر فريبكارى و ريا مىداند و از آن بدش مىآمده (به دليل داستان دوم) به هيچ يك از دو طرف نبايد حكم داد، چرا كه اساساً تنها چيزى كه مولانا مد نظر نداشته شخصيتهاى داستانهاست، و تكرار مىكنيم كه فقط نتيجهاى كه در حيطه مباحث اخلاقى [16] - عرفانى گرفته است را مىتوان به او نسبت داد و در صحت و سقمش چون و چرا كرد.[17]
انديشه دو گونه بينى مرد و زن در مثنوى هم اينچنين است، اگر محتاط نباشيم آن ايدههاى ناب و افكار بلند را در پاى توهّمى بى بنياد قربانى خواهيم كرد و ضعفى متخيّل چنان در ذهن ما ستبر مىشود كه قوّت روح بلند صاحب كتاب هم بر آن چيرگى نخواهد يافت.
مثلاً داستانى كه مرد را سمبل عقل و زن را سمبل نفس مىداند، كه در ضمن داستان گفت و گوى زن و شوهرى ايراد شده است
و يا داستان مفتون شدن قاضى بر زن جوحى (مكر زن)
و يا مردى كه مادر بدكارهاش را كشت
و يا حكايت آن زن پليد كار كه شوهر را گفت كه آن خيالات از سر امرودبن مىنمايد ترا كه...
و يا حسادت زنانه در ضمن داستان در بيان كسى كه سخنى گويد كه حال او مناسب آن سخن و آن دعوى نباشد
يا بى توجهى زنان بيوه فرزند دار نسبت به شوهر دوم و طبقه بندى ايشان در درجه سوم از زنان در ضمن دوم بار در سخن كشيدن سايل آن بزرگ را تا حال او معلومتر گردد. [18]
و يا داستان زن بد خلق و بد گفتار شيخ خرقاني
و مواردى ديگرى از اين قبيل ممكن است براى بانوان و يا آنها كه گرايشهاى فمينيستى دارند گزنده باشد، امّا به دلايل ياد شده نبايد نگران بود، زيرا مولانا در اين نوع داستانها باصطلاح در مقام بيان تفاوت مرد و زن و برترى جنس مرد نسبت به زن نبوده است.
5. به علاوه در بسيارى از موارد دلايلى سترگ بر خوش بينى مولانا نسبت به زن وجود دارد.
مثلاً نمونههاى بسيارى حاكى از توقير و تحكيم شأن مادر در مثنوى مىتوان يافت كه بعضى از آن را ياد مىكنيم.
حق مادر بعد از آن شد كآن كريم
كرد او را از جنين تو غريم
صورتى كردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو
همچو جزو متصل ديد او تو را
متصل را كرد تدبيرش جدا
حق هزران صنعت و فن ساختست
تا كه مادر بر تو مهر انداختست
o o o
بينى طفلى بمالد مادرى
تا شود بيدار وا جويد خورى
كاو گرسنه خفته باشد بى خبر
و آن دو پستان مىخلد از بهر در
o o o
دايه و مادر بهانه جو بود
تا كه كى آن طفلاو گريان شود
o o o
طفل را چون پا نباشد مادرش
آيد ريزد وظيفه بر سرش
و يا ذكر حديثى از پيامبر كه تأكيد مىكند انسانهاى عاقل و خوش رو با زنانشان به نرمى و معدلت رفتار مىكنند و انسان هايى كه خوى حيوانى دارند بر زنان به گونهاى خشونتآميز "چيره" مىشوند.
گفت پيغمبر كه زن بر عاقلان
غالب آيد سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان چيره شوند
زآنكه ايشان تند و بس خيره روند
كم بودشان رقت و لطف و وداد
زآنكه حيوانى است غالب بر نهاد
و يا داستان آمدن آن زن كافر با طفل شيرخواره به نزديك مصطفى عليه السلام و ناطق شدن عيسى وار به معجزات رسول صلى الله عليه و آله كه مادرى همراه با كودك خود خدمت پيامبر مىروند، قابليت فيض يافته مسلمان مىشوند. از اين داستان مىتوان فهميد كه معيار مولانا براى سلوك تكاملى چيز ديگرى است غير از مردى و زنى .
و يا تمجيد از زنان نيك سرشت و صاحب كمال مانند مريم (س)، و مادر يحيى و مادر موسى (ع).
و يا ذكر همرازى پيامبر با صديقه [19] با توجه به منزلت والاى پيامبر نزد مولانا.
6. انسانشناسى مولانا با صراحت تمام مىگويد:
ليك از تأنيث جان را باك نيست
روح را با مرد و زن اشراك نيست
از مؤنث وز مذكّر برتر است
اين نه آن جان است كز خشك وتر است
اين نه آن جان است كافزايد زِ نان
يا گهى باشد چنين گاهى چنان [20]
و يا
گر تو مردى را بخوانى فاطمه
گر چه يك جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو كند تا ممكن است
گر چه خوش خو و حليم و ساكن است
در نزد مولانا، روح زن و مرد بر نمىدارد، زنى و مردى از عوارض روحند و كمالات به تمامى به جان آدميان نسبت دارند.
7. در پايان خواننده محترم را به اين باور توجه مىدهم ؛ چنانچه افكار و انديشههاى ما تناسب تنگاتنگى با زمانه ما دارد و در ظرف اجتماعى كه در آن زيست مىكنيم شكل مىگيرد، بزرگان هم از اين قاعده مستثنى نبودهاند، ايشان نيز فرزندان زمانه خود بودند، اگر چه از سطح اجتماع خود بالاتر آمده بودند و پاكتر مىديدند، اما با "همه قامت" از دل عصر خويش برون نيامده رنگ و بوى روزگار خود را داشتند، آراء ما با تلقى ها و رسوم و اطوار زمانه ما بى ربط نيست و شؤون گوناگون اجتماع هم دورهمان بر نظرات ما اثر مىگذارد، مثلاً در دنياى امروز كه زنان در هر عرصهاى پا گذاشتهاند و چون مردان توانايى خود را به اثبات رسانيدهاند اين ايده كه زنان فرع بر مردانند و براى ايشان خلقت يافتهاند هرگز مسموع نيست، و خود ما هم با توجه به تأثير چنان جوى بر افكار و انديشههاى مان سخنى مثل اين بر زبان نمىآوريم، و از دانش و سنت زمان خود پيروى مىكنيم اما مثلاً ملاصدار و يا ملاهادى سبزوارى كه بر كلام او حاشيه زده است مانند ما فكر نمىكردند، ملا هادى سبزوارى در شرح اين جمله ملا صدار كه زنان را در زمره حيوانات آورده است و آنان را حيواناتى دانسته است كه براى نكاح شايستهاند، گفته است «و كساهنّ صورة الانسان لئلّا يشمئز عن صحبتهنّ و يرغب فى نكاحهنّ» خداوند به اين حيوانات صورت انسانى پوشانيده است تا هم صحبتى با ايشان مكروه و ناپسند نبوده و به نكاح با ايشان رغبت شود [21] اساساً بانوان هم گذشته تاريخى خود را طلاق دادهاند و شايد داورى هاى اين بزرگان چندان بى راه هم نباشد، زيرا زنان در سدههاى اخير است كه پيشرفتهاى اعجاب آورى نمودهاند كه البته بايد اذعان داشت يكى از علل عدم بروز قابليتهاى زنان در اعصار گذشته ممنوعيت و محدوديتى بود كه از جانب مردان بر ايشان تحميل مىشد.
مهدى فردوسى مشهدى
--------------------------------
1_ پيروان اين نظر ممكن است داستان هايى از اين دست در مثنوى را شاهد بگيرند:
* قصه اعرابى درويش و ماجراى زن او با او به سبب قلت و درويشى (دفتر اول، ص 102)
* حكايت آن زن پليد كار كه شوهر را گفت كه آن خيالات از سر امرودبُن مىنمايد تو را كه ... (دفتر چهارم، ص 710)
* مفتون شدن قاضى بر زن جوحى و... باز سال دوم آمدن زن جوحى بر اميد بازى پارينه ... (دفتر ششم، ص 1115)
* يافتن پادشاه باز را به خانه كمپير زن (دفتر دوم، ص 194)
* قصه آن صوفى كه زن خود را با بيگانهاى بگرفت (دفتر چهارم، ص 563)
* داستان كنيزك شهوت ران خاتون (دفتر پنجم، ص 787)
* حكايت آن زن كه گفت شوهر را كه گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بركشيد... (دفتر پنجم، ص 883)
و موارد بسيار ديگر كه تلقى ايشان از آنها توهين به زنان و ناديده گرفتن شأن ايشان در جامعه انسانى است، بنابراين مىشد مولانا از سوژههاى ديگرى استفاده كند تا چنين تحقيرها را نسبت به بانوان روا ندارد.
2_ مثنوى ، دفتر ششم، ب 67 - 68.
3_ مثنوى ، دفتر ششم، ب 1528.
4_ مثنوى ، دفتر دوم، ب 6.
5_ ذكر استثنا و حزم ملتوى گفته شد در ابتداى مثنوى (دفتر ششم)
گفته شد آن داستان معنوى پيش از اين اندر خلال مثنوى (دفتر ششم)
گفته شد كه هر صناعت گر كه رست در صناعت جايگاه نيست جست (دفتر ششم)
6_ مثنوى ، دفتر اول، ب 133 - 134.
7_ مثنوى ، دفتر اول، ب 2901.
8_ مثنوى ، دفتر دوم، ب 177.
9_ مثنوى ، دفتر اول، ب 2201.
10_ البته بر شمردن اين سه قسم جنبه انحصارى نداشته و تنها غالبيّت دارد.
11_ مثلاً در دفتر پنجم آمده است كه به علت حضور نامحرمان در مجلس مولانا كلام را بسط و شرح نمىدهد و اجالتاً آنچنان كه مىخواهد به آن نمىپردازد.
گر نبودى زحمت نامحرمى
چند حرفى از وفا واگفتمى
چون جهانى شبهت و اشكال جوست
حرف مىرانيم ما بيرون پوست (دفتر پنجم، ب 2141 - 2142).
يا در ضمن بيان مطالب شخص نامحرمى وارد مىشود كه مولانا بلافاصله زمينه كلام را تغيير مىدهد و به طور كلى فضا را در نظر مىگيرد كه مبادا جز گوشهاى آماده و لايق كسى از سخنان او با خبر شود. و يا آنجا كه مى گويد:
ليك پاسخ دادنم فرمان نبود
بى اشارت لب نيارستم گشود
ما چو واقف گشتهايم از چون و چند
مهر بر لبهاى ما بنهاده اند (دفتر ششم، ب 3525 – 3526).
و يا
بس مثال و شرح خواهد اين كلام ليك ترسم تا نلغزد وهم عام
12_ مثنوى ، دفتر چهارم، 1557 - 1558.
13_ مثلاً : وفادارى ، صداقت، خلوص، سِلم، شرح صدر، قناعت و...
14_ مثلاً : پاكى ، مدارا، سلامتى ، سبكى ، خوشحالى ، و...
15_ براى تقريب به ذهن توجه خواننده محترم را به نوع داستان گويى در كتاب كليله و دمنه جلب مىكنم كه در آنها صرفاً نتيجهگيرى مهم است و اگر در خود داستانها موشكافى كنيم و با خط كش واقع گرايى به اندزهگيرى آنها همت گماريم مقبولمان نخواهند بود.
مولانا خود مىگويد:
اين كليله و دمنه جمله افتراست
ورنه كى با زاغ لكلك را مِرى است
اى برادر قصه چون پيمانهاى است
معنى اندر وى مثال دانهاى است
دانه معنى بگيرد مرد عقل
ننگرد پيمانه را گر گشت نقل (دفتر دوم، ب 3620 – 3622)
16_ لازم به تذكر است كه اخلاقيات اعم از اخلاق فردى و اجتماعى است.
17_ در يكى از داستان هايى كه بى ارتباط با اين مبحث نيست، مولانا به "جد و هزل" كلمات خود اشاره مىكند:
هزل تعليم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدى هزل است پيش هازلان
هزلها جد است پيش عاقلان (دفتر چهارم، ب 3558 – 3559)
18_ راند سوى او و گفتش بكر خاص
كل ترا باشد ز غم يابى خلاص
و انكه نيمى آن تو بيوه بود
و انكه هيچست آن عيال با ولد
چون ز شوى اولش كودك بود
مهر و كل خاطرش آن سو رود
19_ حضرت زهراء (سلام اللَّه عليها).
20_ مثنوى ، دفتر اول، ب 1975.
21_ اسفار اربعه، ج 7، فصل 13، ص 136.