حسين عميد
رمان تا چه ميزان از عناصر ديني نشئت ميگيرد؟
ما نميدانيم که ادبيات از کجا آغاز شد و به کجا ختم ميشود و حتي اوقاتي هم که يقين داريم چيزي ادبيات است، به درستي نميدانيم که تا کجا ريشه دوانيده است و از چه چيزي تغذيه ميکند.
در اين ميان، رمان، روايت منثور نسبتاً بلند و پيچيدهاي است که به گونهاي تخيلي، به بازآفريني زندگي و نمايش شخصيتها، کردارها و انديشههاي آنان، در محيطي ويژه ميپردازد. معمولاً رمان بر آن نيست که زندگي را تحليل کند؛ بلکه در پي تصوير آن است. آفريننده رمان، به وسيله اين ترکيب خيالي، ميکوشد تا روش ويژۀ خود را در شناخت دنياي پيرامون خويش، به شکلي محسوس بنماياند.
سابقه رمان، به چهارصد سال پيش و بلکه بيشتر بر ميگردد و ميتوان آن را خلف حماسه دانست که از انسان به عنوان قهرمان ياد ميکرد و يا خلف رمانس که شخصيتهايش را فارغ از قوانين طبيعي روايت ميکند؛ اما خاستگاه رمان را ميتوان به روايتهاي منثور بازمانده از دوران باستان، مانند دافنه و کلوئه، نوشته لانگينوس، نويسنده سده دوم ميلادي و ساتيريکون، نوشته پترونيوس، هجونويس رومي، نسبت داد.
شکل امروزين رمان، در عصر رنسانس، پا به جهان ادبيات نهاد و بعدها از رفرميسم و نهضت اصلاح ديني، عميقاً تأثير پذيرفت و طبيعي است که به پيروي از زادگاه آن، روايتگر مسائل و مصائب جامعه اروپايي باشد و هرگونه نسبت و درگيري رمان با دين، در تناسب با دين مسيحيت قابل تحليل باشد.
از طرفي قواعد ديني، به ندرت به عنوان مضمون رمان قرار ميگيرند. رماننويسان برجسته، مضاميني را در داستان ميآفرينند که به طور ضمني، واجد مفاهيم دينياند؛ اما همين مفاهيم پوشيده، در تفکر و گاهي در عمل شخصيت داستاني بروز مييابند و نه در اشاره و اندرز مستقيم؛ به گونهاي که انسان خطاکار با مصائب و پيچيدگيهايي در زندگي مواجه ميشود که در ميان آنها، شايد برخي عناصر الهي، قابل لمس باشند.
رماننويسان، بيشتر ميکوشيدند تا ثمره دين و اخلاق را در آثار خود بازتاب دهند و از چند اصل مشهور اخلاقي ـ ديني، تبعيت ميکردند؛ «خدا را نميتوان فريفت؛ زيرا هر کسي آن ميدروَد که ميکارد»؛ «خداوند ميگويد: انتقام از آن من است و من مکافات خواهم کرد»؛ «انسان، هيچ است و اگر گمان کند چيزي است، خود را فريب داده است» و همين گزارههاي مشهور، باعث خلق رمانهاي متعدد، در سدههاي گذشته و اکنون شده است.
دون کيشوت، نخستين نمونه ادبيات عامهپسندي است که مضموني ديني دارد و در عين حال، به عنوان اولين رمان اصيل، شناخته شده است. اين اثر سروانتس، سرگذشت مرد محترمي است که مطالعه كتابهاي قديمي درباره سلحشوري قهرمانان، عقل او را زايل کرده است. او در اوج حماقت، لباس شواليهها را بر تن ميکند و به سخره گرفته ميشود و در بستر مرگ، به بلاهت خود پي ميبرد؛ هر چند دوباره حاضر است به هر قيمتي، به ياري درماندگان بشتابد.
همانطور که فضيلتهاي بزرگ در رمانهاي متعدد، در لفافه نمايان شده است، جلوه گناهان بزرگ نيز در رمانها بسيار است. غرور، ما را به ياد دامبي و پسر اثر چارلز ديکنز مياندازد. خشم با پختگي هرچه تمامتر، در برادران کارامازوف، اثر داستايوسکي و موبي ديک، اثر هرمان ملويل، به تصوير کشيده شده است. حسد خميرمايه دختر عمو بت، اثر بالزاک است. شهوت هم نمونههاي فراواني دارد که آشکار و پنهان، در رمانهايي چون کلاريسا هارلو، اثر ساموئل ريچاردسون و فاني هيل، نوشته جان کلهلند عرضه شده است. شرابخواري که يکي از وجوه شکمبارگي است، به درخشاني در آسوموار، اثر اميل زولا کاويده شده است. حرص و آز، مضموني است متداول که در پسرعمو پونس، اثر بالزاک، در قالب جنون جمعآوري اشياي عتيقه، بيان شده است. تنبلي اکثراً اوبلوموف، اثر ايوان گنچاروف را به ياد ميآورد. هفت گناه کبيره، در واقع، کليد واژگان ورود دين به ساحت رمان است و بقيه معاصي به تبع آن، در آثاري ديگر تا بطنشان، کاويده شده است. حماقت چيزي است که گوستاو فلوبر با ظرافت در مادام بوواري، به نمايش گذاشته است. فخرفروشي اگرچه نه به عنوان گناهي بزرگ، اما به عنوان دلمشغولي رايج بورژواها، به روشني زايدالوصفي در جستوجوي زمان از دست رفته، اثر مارسل پروست، تشريح شده است. به طور كلي، افراط بيجا در هر فضيلتي، آن را به رذيلت تبديل خواهد کرد.
برخي ديگر از رماننويسان، دين اجتماعي و مظهر آن در غرب ـ کليسا ـ را موضوع اثر خود قرار دادهاند. نقصهايي را که آنها اشاره ميکنند، هرچند در بعضي ابعاد صحيح است، اما به طور كلي، مقرون به صحت نيست. به هرحال، رياکاري يک کشيش، به عنوان کسي که بايد نمونه فضيلتها باشد، داستان را براي مخاطب جذابتر ميکند.
المرگنتري و بابيت، آثاري از سينکلر لِويس هستند که تمام شياديهاي عوامانه يک مقدسنما را عيان ميکنند. البته ميتوان نقش حقيقيتري از زندگي کشيشان خوشنيت، اما تهي از استعداد روحي مناسب دينداري را در آثار آنتوني ترولوپ، مانند سرپرست و برجهاي بارچستر، مشاهده کرد.
به هرحال، مشرب فکري و هنري رماننويس در تصوير آن چه که او از دين به نمايش ميگذارد، بسيار مؤثر است. در غرب، عموماً جريان ادبياي که نويسنده را بارور ميکند، با هيچ مذهب رسمياي، سر سازگاري ندارد و قصد رماننويس، بيشتر ارائه تصويري از انسان در جامعه و تعليق مذبذب گونه او در فضايي بين خير و شر است.
قصد عمده رماننويسان، آموزش نيست؛ بلکه سرگرمي و اقناع مخاطب است؛ اما سرشت نويسنده، همواره نجيب نيست و کمالگرايي هم هدف آنان نيست. بسياري از آنها ـ مانند سينکلر لِويس ـ آرمانگرايان شکستخوردهاي هستند که از جامعه، خشمگين هستند؛ چون زندگي و جامعه، با تصورهاي رويايي آنها، همسان نيست. از اين جهت، خردهگيري آنان از جامعه، دين را هم در امان نميگذارد و مضموني تلخ و سياه به آن ميدهد. در اين ميان، امثال ترولوپ که با انبوه رمانهايش مخاطبان وسيعي را جلب کرده، نگاه بسيار معتدلتر و طبيعيتري دارند.
نميتوان توقع داشت كه روان ناآرام و مشوش نويسندهاي چون داستايوسکي، همانگونه در داستانهايش به دين بپردازد که تولستوي اخلاقگرا؛ اما در هر صورت، به دنبال زندگي واقعي گشتن در ميان اين آثار هم اغلب همراه با شکست است. همانگونه که ذکر شد، زندگي حقيقي ديني، سرشار از فضيلت است؛ اما نوع روايت داستاني از رذايل در قرون معاصر، داستان جذابتري را ارائه ميدهد. آن چه ما از يک داستان ديني توقع داريم، بيشتر در حکايات و مثلهاي قديمي بارور ميشد؛ زيرا محوريت آن قصهها، اساساً جامعه، طبيعت و وقايع موجود در آن بود؛ در حالي که کنش و نقطه عطف داستاني پس از رنسانس و به خصوص در رمانهاي قرنهاي نوزده و بيست، پيرامون محور انسان و شخصيت داستاني ميچرخد و به تبع روان سيال آدمي، داستان در چم و خم وقايع خود، انسان را در اوج و حضيض، تصوير ميکند و خطي بودن و يکنواختي از شخصيت داستان، زائل ميشود و نسبيتي را به وجود ميآورد که در عبور انسان از سرد و گرم روزگار، پذيرفتني است؛ اما در تأثير عميق و بلامنازع آن وقايع، فرضاً در يک انسان اهل فضيلت، مقبول نيست و اينگونه است که حفظ اطلاق و پيوستگي پيرنگ داستاني - در معناي غير ارسطويي آن - در حکايات قديم، مبدل به نسبيگري و گسست خط داستان و بيدنيايي و نقصان هامارتياي شخصيت، در داستانها و رمانهاي معاصر ميشود.
اما به نظر ميرسد اکثر خوانندگان علاقه دارند که دين را در جاي ديگري جستوجو کنند. آنان از ورود مستقيم دين به رمان، خرسند نميشوند و علت آن هم شايد تربيت خاصي باشد که نويسندگان قرون گذشته به مخاطبان دادهاند، به طوري كه آنها در انتظار امور غيرمعنوي در آثار نويسندگان هستند. علاقه مردم به ادبيات عامهپسند هم از همين جهت است و نشان ميدهد که آنها جامعه را چگونه ميبينند. اين مسئله روشن ميکند که خوانندگان بيش از آن که فکر کنند چه چيزي حقيقت است، علاقهمند هستند که آرزوهايشان تبديل به حقيقت شود.
نويسندگاني چون آلدوس هاکسلي، از جمله کساني است که به عرضه مستقيم دين در داستان پرداختند و با وجود اقبال اوليه مخاطبان، بعدها مورد بياعتنايي قرار گرفتند. هاكسلي که مظهر شکاکيت در دوران پس از جنگ جهاني لقب گرفته بود، با رمان نابينا در غزه، همه را حيرتزده کرد. پندهاي عالم اخلاق در جاي جاي اين رمان، به رخ کشيده ميشود. با وجود استحالهاي که در عموم آثار ادبي نويسندگان بزرگ ديده ميشود، اما طبع اخلاقي و لطافت ديني در آثارشان، تجلي پيدا کرده است. يکي از اين نمونهها، پرندگان خارزار، اثر کالين مکالو است که مخاطبان بسياري پيدا کرده است. کشيش از عاطفه خود دست بر نميدارد؛ زيرا که شرافت او خدشهدار ميشود؛ هرچند اين کار، مخالف شغل اوست و سرانجام حتي پسرش را به اين شغل وارد ميکند. در نظاير اين داستان، اعتقاد ظريفي نهفته است که خواهان آن است تا دين - مسيحيت - باطنگرايانه عمل کند و جسم و جان انساني را همزمان مورد توجه قرار دهد.
در سطحي عاميانهتر، داستان دراکولاي برام استوکر قرار دارد که مضمون شياطين خونآشام، محور آن است. بحث شياطين و دجالان عصر مدرن، به هيچ عنوان، از بحث ديني، مجزا نيست؛ زيرا عموم مردم بر اين باورند که فقر معنوي جهان را که زاييده انقلاب علمي و صنعتي است، چيزي بايد متعادل کند. اقبال آنها به سحر و جادو، از سر علاقه و اميد نيست. هرگاه دين اجتماعي جايگاهش را در ميان مردم از دست بدهد، خرافات به سرعت جاي آن را ميگيرد. يک انقلاب ديني و يا در مرتبهاي بالاتر، به وحي متوسل شد؛ تا آن ساز و کار اجتماعي را دگرگون کند. روح انساني، همان طور که به سفيدي و روشنايي حيات متمايل است، گاهي نياز دارد تا بهرهاي از عناصر ناشناخته و گاهي سياه هم ببرد.
اين کشش مرموز، به سمت جنبه تاريک عالم است که خلق شخصيت مطلقاً پسنديده را دشوار ميسازد. اکثر شخصيتهاي منفي در رمانها، جذابتر از بقيه شخصيتها هستند؛ مثلاً برجستگي ضد قهرمانان ديکنز در شخصيتهاي مثبت داستاني او يافت نميشود.
همين موضوع در رمانهاي داستايوسکي هم تکرار ميشود. او در برادران کارمازوف، با همه توانايياش، نميتواند آليوشاي مقدس را آن چنان طبيعي تصوير کند که برادرش ايوان را؛ برادري که شخصيتي خاکستري دارد و نيمي پاک طينت است و نيمي شرير. انسان عصر مدرن ميداند که اين تناقض، سرشتي معمول و گريزناپذير در زندگي هم عصرانش ميباشد و آن را بيشتر ميپسندد.
تولستوي در جنگ و صلح و آناکارنينا، همين تنش طبيعي در وجود انسان را با چنان قدرتي تصوير ميکند که او را در مرتبه نخستينِ نويسندگان قرار ميدهد. پس از نگارش اين آثار، زماني که او تصميم گرفت آثاري با لحن اخلاقگرايانه آشکارتري بنويسد، نتوانست موفقيت گذشته خود را تکرار کند. اما بايد به صحت کلام او اذعان کرد، آن جايي که ميگويد: قوه محرکه هنر، بايد ديني باشد و احساس ديني را در بالاترين مرتبهاش، در دسترس مردمي قرار دهد که نه عابدند و نه فيلسوف مشرب. مشکل از آن جا آغاز ميشود که در سطح وسيعي از ادبيات عامهپسند، اخلاقگرايي مقبول، اما خامي، راه يافته است که شخصيتهاي مثبت، اما سطحي رمان، براي خوشايند خوانندگان، بر ضد قهرمانان، پيروز ميشوند و نقشي عوامانه و بدون عمق را از قهرمان دينگرا و اخلاقگرا در ذهن مخاطب حک ميکنند؛ زيرا نميتوان با پيروزي ضد قهرمانان ـ با خصوصيات اخلاقي منفي ـ در مبارزه، از آنها اسطورهاي قدرتمند و با لياقت را به تصوير کشيد.
بسياري از خوانندگان رمانهاي پليسي، ناخودآگاه کارآگاه را جاي خداوند و در نقش منتقم، فرض ميکنند. آنها در جست و جوي کسي هستند که دزد و قاتل را به سزاي عملش برساند. چه کساني اين نقش را ايفا ميکنند؟ شرلوک هولمز با خونسردي مثال زدنياش، پدرْ براون با محبت، پيتر ويمسي اشرافزاده، نِرو وُلف تنبل با آن طبع روشنفکرياش يا پوآروي ديسيپليندار و ترسو. حقيقت آن است که همه آنها با تمام خصوصيات منفيشان نقش مذکور را ايفا ميکنند و اين ذهنيت را در مخاطبان به وجود ميآورند که شخصيت خوب آن کسي است که اشتباه هم ميکند، اما شخصيتهاي مطلقاً نيک، تنها چرت آورند. اين نتيجهاي است که ميتوان با آن مخالف بود؛ ولي نميتوان کتمان کرد که اين برداشت، ثمره جنس رماننويسي در طول تاريخ است. در داستانهاي جاسوسي هم با توصيف وسوسههاي جاسوس در خودفروشي و خيانت به کشور متبوع خودش - با وجود کندي و ناتواني ضد جاسوس - باز هم اين فرد ضد ميهن است که بايد لو برود و جزاي خيانت خويش را ببيند؛ تا دوباره همان فرآيند داستانهاي پليسي، تكرار شود.
* * *
مردم فکر ميکنند خدا بزرگتر از آن است که در وقايع عادي زندگي آنها وارد شود و ترجيح ميدهند خدا را در وراي فضاي عوامانه رمانها براي خود نگه دارند؛ اما چون تصور يک نظام اخلاقي، بدون توجه به ارزشهاي الهي، کار بيهودهاي است، خوانندگان به ورود همان ارزشهاي اخلاقي، به رمان بسنده ميکنند و رمان به عنوان يک اثر ادبي سرگرميساز با وجوه انساني، به تمام شئون زندگي آنها ارتباط دارد؛ اما به طور مطلق، ارتباط دين و رمان، بيشتر از طريق اخلاق شکل ميگيرد؛ نه به وسيله ايمان يا وحي. بنابراين، رمان به هر پيشرفت و کمالي که در اخلاق يا دين دست يابد، ناچار سرشتش اين جهاني باقي ميماند.
منابع و مأخذ
1. ميرچا الياده، فرهنگ و دين، گروه مترجمان، طرح نو، تهران 1374.
2. نادر ابراهيمي، ساختار ادبيات داستاني، حوزه هنري، تهران 1374.
3. رولان بارت، درجه صفر نوشتار، شيرين دخت دقيقيان، هرمس، تهران 1378.
4. جي پريستلي، سيري در ادبيات غرب، ابراهيم يونسي، اميرکبير، تهران 1363.
5. دومينيك ژنس، رمانهاي کليدي جهان، محمد مجلسي، نشر دنياي نو، تهران 1379.