بسماللهالرحمنالرحیم
من سیدعلی خامنهای در سال 1318 در مشهد، در یک خانواده روحانی متولد شدم. پدرم در قید حیات و از روحانیون معروف مشهد هستند و حدود 90 سال دارند؛ مادرم نیز دختر یکی دیگر از روحانیون معروف مشهد است که پدرشان سالها پیش فوت کردهاست. چون خانوادهما از دو سو روحانی بود، ما از بچگیملبس به لباس روحانی بودیم. من و برادر بزرگم آقا سید محمد که نماینده مجلس شورای اسلامی هستند از دوران دبستان عمامه سرمان بود، برادر دیگرمان آقا سیدهادی بعدها معمم شدند و در جوانی معمم نبودند. یادم هست که در کلاس دوم مادرم بر سرم عمامه میپیچید، البته در زمستانها و تابستانها سر باز به مدرسه میرفتیم، بهجای کت نیز قبا تنمان میکردیم و هیچ وقت کفش بنددار نمیپوشیدیم. آن وقتها کفش طلبهها و روحانیون در تابستانها نعلینک و در زمستان کفشهای سادهای بود که کفش میرزایی میگفتند.
پدر ما هم برای ما از این کفشها میخرید، آرزوی کفش بنددار به دلمان بود تا الآن هم من کفش بنددار نپوشیدهام، یعنی این آرزو برآورده نشد. خانواده ما، خانواده مرفهی نبود، با اینکه پدرم از روحانیون معروف مشهد بود ولی خیلی پارسا و گوشه گیر بود، لذا زندگی ما بهسختی میگذشت، به همین دلیل در دوران کودکی با زحمت بسیار و گریه برای ما کفش میخرید. یادم هست یک بار کفش میرزایی خریده بود که تنگ بود و دیگر قادر نبود عوض کند یا کفش دیگری بخرد، لذا گفتند کفشها را میشکافیم و اندازه میکنیم بعد بند میگذاریم، از این که کفش بنددار خواهم داشت خیلی خوشحال بودم ولی وقتی شکافتند و بند گذاشتند خیلی زشت شد و چقدر غصه خوردم ولی چاره دیگری نداشتیم. با همان قبای درازی که میپوشیدیم سر کوچه والیبال بازی میکردیم و میدویدیم، گاهی پدرم که میخواست نماز برود، ما را صدا میکرد که بیایید به مسجد برویم، ما هم میدویدیم عمامه را سرمان میگذاشتیم و عبا را میپوشیدیم و با آقا به مسجد میرفتیم...
از چهار سالگی به مکتب میرفتم و چندین مکتب عوض کردم، اول به مکتب زنانهای رفتم و در آنجا یکسری قرآن خواندم، به آنجا خیلی کم رفتم، بعد مرا به مکتب مردانهای گذاشتند، در آنجا مقداری قرآن را فرا گرفتم. در این دو مکتب با برادرم با هم بودیم، البته برادرم چند سالی از من بزرگتر بودند. بعد از مکتب دوم ما را به مدرسهای که اسلامی بود و تازه تأسیس، گذاشتند. اولین مدرسه اسلامی که در مشهد تشکیل شده بود این مدرسه بود، بهنام «دارالتعلیم دیانتی»، در آنجا برادرم را به کلاس چهارم و مرا به کلاس اول بردند. دوران ابتدایی را در آن مدرسه گذراندیم. پدرم اجازه میداد که ما به دبیرستان برویم و یا بطور داوطلب امتحان بدهیم و چون مدرسه ما مدرک نمیداد، ما مخفیانه ششم ابتدایی را بطور داوطلب امتحان دادیم و قبول شدیم. و دوره دبیرستان را شبانه خواندیم. برادرم دوره دبیرستان را تمام کردند ولی من مدرک دیپلم نگرفتم اما خوب خوانده بودم. من از دبستان درس طلبگی را شروع کردم. در کلاس پنجم یا ششم بودم که جامعالمقدمات را که کتاب اول درس طلبگی است خواندم.
در دبستان معلمی داشتم که روحانی بود، مقداری نزد او درس خواندم و بعد هم میرفتم بیرون و درس طلبگی میخواندم بنابراین از 12 سالگی و یا کمی زودتر در ادامه تحصیلات علوم دینی قرار گرفتم. مشوق من در تحصیل علوم دینی پدرم بود، ایشان شدیداً علاقهمند بودند که ما روحانی شویم، مادرم نیز مخالف نبود. زمانیکه ما تحصیلات علوم دینی را شروع کردیم پدرم نسبتاً مسن بودند، فاصله سنی پدرم با ما زیاد بود و شاید در حدود 40 سال میشد، بنابراین آن موقعی که من 13 ساله بودم پدرم 50 سال داشتند، اولاً وقتی که ایشان به من درس بدهند نبود، در ثانی مقام علمی ایشان بالا بود، مرد مجتهد و تحصیلکردهای که شاگردان بسیاری در سطوح بالا تربیت کرده بود، جای آن نبود به من که دوران ابتدایی را میگذراندم درس بدهند، بهعلاوه حال و حوصله این کار را هم نداشتند. در عین حال خیلی هم بینصیب نبودیم.
بعد از گذراندن دوره ابتدایی تحصیلات علوم دینی، به من و برادر بزرگترم و بعدها به برادر کوچکتر درسهایی میدادند و ایشان حق عظیمی در جو تحصیلی ما و بخصوص من دارند. دقیقاً اگر چنانچه ایشان نبودند شخصاً به موفقیتهای فراوان در کار امور فقهی نایل نمیشدم. خاطرم هست در دوران تحصیل طلبگی قبل از اینکه به قم بروم، پیشپدرم نیز درس میخواندم. در حوزه مدرسین عمومی بودند که درس میدادند، معمولاً تابستانها تعطیل میشد، درسهای عمومی که تعطیل میشد، پدرم به جای آن درسها، درس دیگری برایم تعیین میکرد، من تابستان هم درس داشتم. همچنین ماههای رمضان و محرم درسها تعطیل میشد ولی با وجود پدرم من تعطیلی نداشتم. بههمین جهت بود که در 18 سالگی تمام سطح را خوانده و درس خارج را شروع کرده بودم. درس خارج مرحلهای است که طلبه فقهواصول را به صورت استدلالی از استاد فرا میگیرد و کتابی برایش وجود ندارد و این استاد است که مسائل فقه و مسائل اصولی را برای طلبه با استدلال بیان میکند و این بالاترین دوره تحصیلی است که البته ممکن است خود این دوره 15-10 سال طول بکشد. شروع درس خارج در 18 سالگی چیز بینظیری بود. آن زمان در حوزه مشهد هیچکس نبود که در این سنین درس خارج را شروع کند و من به خاطر برکت وجود پدرم توانستم شروع کنم.
تحصیلات من در مشهد آغاز شد و در رشته فقه و اصول و فلسفه اسلامی تحصیل کردم و تا سال 1336 در مشهد بودم. در سال 1336 به سفر عتبات مشرف شدیم، من مایل بودم که در نجف بمانم ولی پدرم موافقت نکردند و من بعد از مدت کوتاهی به مشهد بازگشتم. در سال 1337 از پدرم اجازه گرفتم و به قم رفتم و تا سال 1343 در قم بودم، در آن سال مجدداً به مشهد بازگشتم، برای اینکه پدرم عارضه چشم پیدا کرده و بینایی خود را از دست داده بود، من ناچار بودم که پهلوی پدرم باشم. علیرغم مخالفت استادان خود در قم، به مشهد آمدم. در سال 1343 در حوزه علمیه مشهد مشغول تدریس شدم در ضمن درس نیز میخواندم، یعنی تحصیلاتم را در مشهد ادامه دادم و رسماً تا سال 1347 تحصیل میکردم.
از سال 1341 که مبارزات روحانیت اوج گرفت، وارد مبارزات شدم، در مبارزات طلاب جوان و همسن ما هم شرکت داشتند. قبل از آن کسان معدودی بودند که نوعی مبارزات فرهنگی با رژیم داشتند و تا آن وقت کسی از روحانیون و طلاب به صورت علنی در مبارزات سیاسی وارد نشده بود و بعد از جریان فدائیان اسلام، مبارزهای به آن صورت نبود و اوضاع تقریباً آرام بود، از سال 1342 مبارزات شروع شد و اوج گرفت، من هم از همان سالها وارد مبارزه شدم.
در دوران تحصیل در قم دوستان نزدیک ما آقای هاشمی رفسنجانی و آقای باهنر بودند، با آقای مرحوم شهید مظلوم بهشتی هم ارتباط و دوستی داشتیم، البته نه به آن صورت که معاشرت داشته باشیم چون ایشان در دورهای جلوتر از ما بودند. از دوستان دوران تحصیلات مشهد هم کسانی بودند که الآن در خط انقلاب هستند. یکی از دوستان دوران تحصیلی من در مشهد شهید دکتر صادقی است که نماینده مجلس شورای اسلامی و جزو شهدای 72 تن «دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی» بودند.
وقتی از قم به مشهد بازگشتم تحت سرپرستی پدرم بودم، درآمد حسابی نداشتم و پدرم پول مختصری میدادند. وقتی هم در قم بودم، پدرم بطور متوسط ماهیانه حدود 70 تومان میفرستادند. 30 تومان هم حوزه میداد. وقتی به پدرم اصرار میکردم که ماهیانهام را مرتب بفرستند تا حساب خود را بدانم، میگفتند نمیتوانم، ممکناست سر ماه بشود و من نتوانم پول بفرستم، هر موقع داشتم میفرستم. وقتی مسافری از مشهد میآمد میدیدم نامهای از آقا آورده، 50تومان یا 60 تومان هم پول همراه آن است خیلی خوشحال میشدم و به آن مسافر احترام میکردم و به منزل میبردم و پذیرایی میکردم. گاهی هم فشار میآمد و در نامه به پدرم اشاره میکردم که مدتی است پیک محبت آقا نرسیده و پول در بساط ندارم، بعد ایشان میفرستاد. کمتر میشد که مقاومت بکند و پول نفرستد، البته وضعمان بهتر شده بود و میتوانست مقداری برای ما پول بفرستد.
بعد از ازدواج هم گاهی پدرم به من پول میدادند. خودم نیز درآمد کوچکی داشتم، گاهی منبر میرفتم، در حوزه مشهد و قم جزو فضلا محسوب شده بودم و از شهریه عمومی حوزه، ماهیانه 100 تومان میدادند که بهتدریج و کمکم از زیر کفالت پدر خارج میشدم. من در مشهد به منبر نمیرفتم ولی در مسافرتهایی که به تهران و قم داشتم، به منبر میرفتم و از این راه درآمدی داشتم، البته مثل طلبههای حرفهای نبودم و این کار برای ما علاوه بر جنبه معنوی، جنبه مادی هم داشت. بعدها که در مشهد معروف شده بودم و مرا میشناختند، به تدریج مراجعات مالی داشتند و وجوهات شرعی خود را به من میدادند و من چون نماینده امام در مشهد بودم، امام اجازه داده بودند که این وجوهات را بگیرم. مقداری از آن را بر میداشتم و به قناعت مصرف میکردم و مابقی را برای وکیل امام در قم، آقای پسندیده میفرستادم.
در سال 1343 وقتی از قم به مشهد آمدم، ازدواج کردم و اکنون چهار فرزند دارم که بزرگترینشان 15 سال و کوچکترین آنها چهار سال دارد. فرزند بزرگم در حدی که از او انتظار میرود در خط انقلاب و در خط امام میباشد. عیال من نیز خانم مبارز و رنجکشیدهای است، در دوران مبارزه، من مرتباً در زندان و یا مورد تهدید و حمله بودم و ایشان رنج میکشیدند، هر کدام از بچههای من که بهدنیا آمدند بنده یا زندان بودم و یا تبعید و یا در شرف زندان رفتن و بچهها در این حالت روحی که داشتیم به دنیا آمدند.
خانم من هیچ وقت نق نمیزد، اظهار کراهت نمیکرد، خلاصه مثل بعضی از خانمها که شوهر خود را تحت فشار میگذارند که بس است و خسته شدیم، نبود. وقتی در زندان بودم مرتب به ملاقاتم میآمد و غذا میآورد. سال 1350 که در زندان بودم، غذا میپخت و میآورد و خیلی محبت میکرد تا غذا را بدهد، بعد هم ظرفها را میبرد. یعنی نه فقط کراهت نداشت و ناراحت نبود بلکه در خدمت کارهای من نیز بود. همچنین محرم اسرار من بود و خیلی از چیزها را در خانه داشتیم که اگر زن کم اعتقادی داشتم، نمیتوانستم به او بگویم، خیلی از ملاقاتها، خیلی از اقدامها و بسیاری از اشیا در منزل ما بود و ایشان در راه بودند و خدمت میکردند، لذا تعجب انگیز نیست که فرزندان ما هم در این راه باشند.
سوابق مبارزاتی
پیش از پایان دوره دبستان، تحصیلات علوم دینی را شروع و پس از طی دورههای معمول و حضور در درس استادان سطح و خارج مشهد مانند مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی و مرحوم آیتالله میلانی در سال 1336 به نجف اشرف مشرف شدم. علیرغم جاذبه درسهای بزرگ و معروف آیات عظام حکیم، خویی، شاهرودی، زنجانی و بجنوردی که در مدت کوتاه اقامتم در آن حوزه کهن از همه آنها بهره بردم به خاطر ضرورتهای خانوادگی ناگزیر از مراجعت شدم ولی اوایل سال 1337 مشهد را به عزم سکونت در حوزه قم ترک کردم.
درس مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی و درس حضرت آیتالله حائری نخستین درسهایی بود که در آن حضور یافتم و تا سال 1343 که به مشهد بازگشتم نزد استادان معروف قم، فقه و اصول و فلسفه را تلمذ کردم. در سال 1341که نهضت عظیم اسلامی از حوزه علمیه آغاز شد جریان تند و پرجاذبه آن که هر کس را به خود دعوت و در خود حل میکرد مرا که از پیش، اندیشههای روشنفکرانه و انقلابی را در ذهن و دل جای داده و به آن به چشم آرمان و آرزویی عزیز نگریسته بودم، بطور طبیعی با خود میبرد و برد. از اینجا فصل تازه زندگی من باز شد. بهجز تلاشهای مداوم و معمول که بیشترین فعالیت عناصر جوان و مبارزه آن روز حوزه را تشکیل میداد، نخستین مأموریت ویژه من بردن پیام امام برای آیتالله میلانی و علمای خراسان درباره برنامه درگیری محرم 1342 و سپس عزیمت به بیرجند برای اجرای آن برنامه بود که همزمان در همه نقاط کشور اجرا میشد. اولین دستگیری من نیز در همین سفر انجام گرفت.
مقارن روزهای پر حادثه 10 و 12 محرم 1383 ه. ق (15 خرداد خونین) در بیرجند مرا دستگیر و به مشهد اعزام و در بازداشتگاه لشکر مشهد زندانی کردند.
پس از آزادی به قم بازگشتم و در اواخر همان سال (بهمن 1342) برای مأموریتی مشابه به زاهدان رفتم، این سفر نیز سرنوشت مشابهی با سفر قبلی داشت. برنامه سخنرانیهای پرشور و افشاگر از نیمه ماه با دستگیری من متوقف ماند.
پس از دستگیری مرا به تهران اعزام و در قزل قلعه زندانی کردند. در سال 1343 در قم طرح تشکیلات نوین حوزه و ایجاد یک سازمان سیاسی پنهان را با عدهای ازمدرسین و فضلای معروف قم ریختیم. این تشکیلات پس از مدتی کشف و چند نفر از چهرههای معروف آن از جمله آقای ربانی و... دستگیر شدند و من و چند نفر دیگر مدتی در حدود یکسال متواری و پنهان بودیم. در سال 1343 به مشهد برگشتم و ضمن ادامه شرکت در دروس عالی حوزه به تدریس سطوح عالی و تفسیر اشتغال یافتم.
مهمترین اشتغال من در این سالها (1343 تا 1346) فعالیتهای پایهای (عقیدتی و سیاسی) در سطح حوزه و دانشگاه و بهتدریج بعدها در سطح کلی جامعه در مشهد بود که در حقیقت سرچشمه اصلی بیشتر حرکتهای انقلابی در همان سالها و سالهای بعد محسوب میگشت. جلسات درسی بزرگ و پر جمعیت من در تفسیر و حدیث و اندیشه اسلامی در دیگر شهرها و در تهران نیز نظایر زیادی نداشت و همین فعالیتها به اضافه فعالیتهای دیگر به بازداشتهای متوالی من در سالهای 1346 و 1349 منتهی شد.
از سال 1348 که زمینه حرکات مسلحانه در ایران محسوس بود حساسیت و شدت عمل دستگاههای جاری رژیم پیشین نیز نسبت به من که به قرائن دریافته بودند چنین جریانی نمیتواند با افرادی از قبیل من در ارتباط نباشد، افزایش یافت. سال 1350 مجدداً و برای پنجمین بار به زندان افتادم. برخوردهای خشونتآمیز ساواک در زندان آشکارا نشان میداد که دستگاه از پیوستن جریانهای مبارزه مسلحانه به کانونهای تفکر اسلامی بشدت بیمناک است و نمیتواند بپذیرد که فعالیتهای فکری و تبلیغاتی من در مشهد و تهران از آن جریانها بیگانه و بر کنار است.
پس از آزادی دایره درسهای عمومی تفسیر و کلاسهای مخفی عقیدتی و... گسترش بیشتری پیدا کرد. در سالهای میانه 1350 و 1353 فعالیتهای حاد اسلامی و مبارزات پنهانی و نیز مبارزات پایهای انقلاب در مشهد بر محور تلاشهایی دور میزد که در سه مسجد،کرامت، امام حسن(علیهالسلام) و میرزا جعفر انجام مییافت. مهمترین کلاسهای عمومی درسهای تفسیر و عقیدتی من در این سه مسجد تشکیل میشد و هزارها نفر را در هر هفته با تفکر انقلابی اسلامی آشنا میکرد و آنها را نسبت به فداکاری و مبارزه بیقرار میساخت و دقیقاً به همین دلیل نیز بود که این دو کانون مقاومت و روشنگری با یورشهای وحشیانه ساواک تعطیل شد و بسیاری به جرم شرکت در آن یا کارگردانی جلسات آن به بازداشت یا بازجویی دچار شدند.
با تعطیل این مراکز جو نارضایی عمومی روشنفکران و نسل به پاخاسته در مشهد به من امکان میداد که جلسات کوچکو خصوصی را هر چه بیشتر گسترش دهم و در محیطهای امنتر، آزادانهتر و بی پردهتر شور انقلابی را در جوانها برانگیزم و به موازات آن دامنه فعالیتهای خود را تا شهرهای دیگر خراسان و سایر نقاط کشور بگسترانم. در همه این چند سال، طلاب و فضلای جوانی که از من آموخته بودند به شهرستانها گسیل میشدند و آتش مقدس در حوزهای وسیعتر منتقل میشد. با استفاده از فرصت استثنایی یکی از جلسات بزرگ گذشته را زیر نام درس نهجالبلاغه بطور هفتگی دوباره شروع کردم. این جلسه که در مسجد امام حسن(علیهالسلام) مشهد تشکیل میشد مجدداً محور بیشترین تلاش اسلامی مبارزان مشهد شد و گفتار حضرت علی(علیهالسلام) که با شرح و توضیح، تدریس و در جزوههای پلیکپی شده (بهنام پرتوی از نهجالبلاغه) دست به دست میگشت همچون برق صاعقهای فضای گرفته شهر شهادت را روشن میساخت.
سال 1353 برای من یادآور این حرکت علوی کوبنده است. ساواک مشهد که نمیتوانست آن مرکز عظیم تبلیغاتی را کانون تبلیغات انقلابی اسلامی ببیند و تحمل کند در فکر چاره بود و بارها مرا احضار و تهدید کردند. همواره جاسوسهای خود را دراطراف خانه و مسیر من میگماشتند و افراد بسیاری از نزدیکان و دستاندرکاران فعالیتهای سیاسی و تبلیغاتی، مرا بازداشت کردند. احساس کردهبودند که این تلاش عظیم تبلیغاتی نمیتواند از فعالیتهای سیاسی پنهان، جدا باشد. کوشیدند ارتباطات مرا کشف کنند و بالاخره در دیماه 1353 ناگزیر شدند با یورش به خانهام مرا بازداشت و بسیاری از یادداشتها و نوشتجات مرا ضبط کنند.
این ششمین و سختترین بازداشت من بود. بهتهران و زندان کمیته مشترک در شهربانی فرستاده شدم و مدتها در سلولی با سختترین شرایط و همراه با بازجوییهای دشوار در وضعی که فقط برای آنان که آن شرایط را دیدهاند قابل فهم است، نگهداشته شدم.
در این بازداشت نیز مانند سال 1350 چون ساواک ارتباط من با تلاشهای پنهانی و نقش من در گردآوری نیروهای ضد رژیم و بسیج آنها را جدی میگرفت شدت عمل و خشونتی جدی به خرج داد.
در پائیز سال 1354 از زندان آزاد شدم و به مشهد برگشتم و دوباره همان تلاش و همان برنامه، البته دیگر هرگز به من امکان تشکیل کلاسها و برنامههای عمومی داده نشد همچنان که از 10 سال پیش از آن تا آخر هرگز اجازه خروج از کشور به من داده نشده بود و داده نشد. از جمله فعالیتهایی که یادآوریش مرا راضی میکند، کار مستمر من از سالهای 1346 و 1347 در حوزه علمیه مشهد بر روی عدهای از طلاب و فضلای جوان است. کلاسهای ویژه و مخفی اسلام شناسی که برای عدهای از این جوانان مستعد و پرشور تشکیل و بهتدریج توسعه میدادم، از جمله مهمترین عواملی بود که جریان انقلاب اسلامی را در حوزه وسیع خود شدت و عمق میبخشید. در سال 1356 به اتفاق جمعی از برادران روحانی و فضلای بزرگ تهران و قم طرح «جامع روحانیت مبارز سراسر کشور» را ریختیم که از نخستین پایههای حزب جمهوری اسلامی محسوب میگردد. در اواخر سال 1356 به دنبال دستگیری شبانه و بسیار خشونتآمیز مزدوران ساواک، به ایرانشهر برای مدت سه سال تبعید شدم که در اواسط سال 1357 با اوجگیری مبارزات عمومی پایان یافت. پساز بازگشت از تبعیدگاه به مشهد رفتم و در صفوف مقدم مبارزات مردم قرار گرفتم. در اواخر دیماه سال 1357 به فرمان امام که به وسیله مرحوم آیتالله شهید مطهری ابلاغ شد به تهران آمدم و دریافتم که از سوی معظمله به عضویت شورای انقلاب برگزیده شدهام.
در اوایل اسفند 1357 حزب جمهوری اسلامی را با اشتراک چهار نفر از برادران اعلام کردم.
مسئولیتهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی
1- عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی
2- معاونت وزارت دفاع و نمایندگی شورای انقلاب در آن وزارتخانه
3- سرپرستی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
4- عضو شورای انقلاب
5- امامت جمعه تهران
6- نماینده دوره اول مجلس شورای اسلامی
7- دبیرکل حزب جمهوری اسلامی
8- عضو شورای داوری حزبجمهوری اسلامی
9- ریاست جمهوری اسلامی ایران
10- رئیس شورای عالی دفاع
11- نماینده مجلس خبرگان
12- عضو شورای مرکزی ائمه جمعه
13-عضو روحانیت مبارز تهران
این مصاحبه در کتاب پاسخ به سؤالات و گفتار شماره 14 حزب جمهوری اسلامی، بهچاپ رسیده است.