به مناسبت سالروز شهادت ؛
2 خاطره زيبا از شهيد اسماعيل دقايقي
حالا تيپ 9 بدر يك تيپ آماده براي عمليات بود ونيروهاي اين تيپ ايمان و شجاعت خود را مرهون زحماتدقايقي ميدانستند. ميان آنها چنان پيوند دوستي ايجادشده بود كه در تصور هيچ كس نميگنجيد.
به گزارش خبرنگار نويد شاهد، اسماعيل دقايقي در سال 1333 در بهبهان به دنيا مي آيد. به دليل فقر و تنگدستي خانواده او مجبور به هجرت به شهر آغاجاري در اهواز مي شوند. پدر اسماعيل در آغاجاري به خياطي مشغول مي شود و اسماعيل و برادرانش نيز به پدر كمك مي كنند. اسماعيل تحصيلاتش را در هنرستان صنعتي شركت ملي نفت مي گذارند. وي در جريان انقلاب درگير تظاهرات و راهپيمايي ها مي شود.
او در سال 1353 در رشته آبياري دانشگاه اهواز قبول مي شود. بعد از رفتن به دانشگاه در مسجد محل يك كتابخانه راه مي اندازد، كتابخانه اي كه بيشتر كتاب هاي آن اسلامي، اخلاقي است. اسماعيل بعد از پايان تحصيلاتش با دختر دايي اش ازدواج مي كند و به سپاه مي رود. او وقتي خبر حمله عراق به ايران را مي شنود بي درنگ راهي جبهه نبرد مي شود و به عنوان فرمانده تيپ 9 بدر در جبهه اسلام خدمت مي كند.
در ادامه دو خاطره زيبا از شهيد اسماعيل دقايقي را باهم مرور مينماييم :
۱- سوسنگرد
تابلوي افتاده كنار جاده را برداشت و دوباره در زمين فروكرد. روي تابلو نوشته شده بود: «به طرف سوسنگرد.» آنجا را مثل كف دستش ميشناخت و ميدانستعراقيها دير يا زود بعد از هويزه به سراغ سوسنگردميآيند. خدا خدا ميكرد كه فرماندهان، زودتر برسند.منتظر چمران بود و يكي دو نفر ديگر كه از اهواز ميآمدندو قرار بود براي دفاع از شهر سوسنگرد نقشهاي بريزند.براي همين، در جاده ورودي شهر ايستاده بود و انتظارميكشيد.
قبلاً از داخل دوربينش ديده بود كه عراقيها شهر را بهمحاصره درآوردند. امّا براي مقابله با عراقيها، به نيرويبيشتري نياز بود. اگر دست دست ميكردند، شهر سقوطميكرد. اين براي اسماعيل كه مسئوليت حفظ سوسنگرد رابر عهده داشت، خيلي سخت و سنگين بود.
دكتر چمران كه آمد، عده زيادي را هم با خود آورد.بچههايي كه هر نفرشان ميتوانستند جلوي يك گله عراقيرا بگيرند.
اسماعيل از شوق آمدن چمران، دل توي دلش نبود مثلپسري كه بعد از مسافرتي طولاني به نزد پدر بيايد، دكتر رادر آغوش گرفت و بوسيد. او براي اسماعيل تجسم واقعييك مرد بود. مردي كه به همه علايق دنيا پشت پا زده بود.دكتر مثل هميشه به سراغ اصل مطلب رفت.
- عراقيها تا كجا پيش آمدهاند؟ - تا پشت ديوارهاي شهر، حتي يكي دوتا از تانكهايشانبه داخل شهر هم آمدند كه جلويشان را گرفتيم.
- خوب حالا طرح مانورتان چيست؟!
- بايد از دو جهت به دشمن حمله كرد و...
اسماعيل يك يك به سؤالات دكتر چمران پاسخ ميدادو راجع به محاصره سوسنگرد ميگفت. تا آنكه چمرانحرف آخر را براي شروع يك عمليات زد.
- ما و نيروهايمان در اختيار شما هستيم.
و بعد با لبخندي پدرانه گفت:« تا فرمانده چه دستوربدهند.» - اين چه حرفي است آقاي دكتر، ما بايد از شما دستوربگيريم.
- نه، تعارفي در كار نيست. شما هم منطقه را خوبميشناسيد و هم مسئوليت آن را به عهده داريد. ما هم كهبراي كمك به شما آمدهايم. پس بسم الله.
- آن روز محاصره سوسنگرد شكست و اسماعيل اولينروزهاي فرماندهياش را به خوبي تجربه كرد. تجربهاي كهسالها با او بود و آن را به كار ميبست. تجربهاي كه ازچمران،علمالهدي، موسوي، و جهانآرا آموخته بود.
پايان آن روز، گرچه اسماعيل 27 سال بيشتر نداشت،اما مردي شده بود كه بيشتر از همه سالهاي عمرشميدانست.
************************************************** *****
۲- تيپ 9 بدر
چند منبع آب، 40 چادر گروهي، چند خودرو و چندينقبضه اسلحه و دو سه واحدساختمان نيمه تمام را تحويلاسماعيل داده بودند تا تيپ جديدش را كه 9 بدر نام گرفتهبود، در آن مستقر كند؛ اما اين امكانات براي يك تيپ كهشامل 4 گردان و واحد ستادي ميشد كم بود آنقدر كم كههمه چيز را با مشكل مواجه ميكرد.
اسماعيل تلفن را برميدارد و با قرارگاه تماس ميگريد.و در آن سوي خط با فرماندهي گرم صحبت ميشود.
- همه چيز آماده، اما كم است. نميدانم الان كهمجاهدين از گرد راه برسند و بخواهند در چادرها وساختمانها مستقر، شوند چه فكري ميكنند. شايد بگويندجايي كه قبلاً بوديم بهتر بود.
- اسماعيل جان ميداني كه نيروهاي ايراني هم همينامكانات را دارند و با همين امكانات توانستهاند پنج سالجنگ را پيش ببرند.
- اما اينها با نيروهاي ايراني فرق ميكنند. بايد براياينها امتياز بيشتري قائل شد. اينها عراقيهايي هستند كهحاضر شدهاند در جنگ به ما كمك كنند. نبايد زياد بهشانسخت گرفت.
- اينقدر سر امكانات چانه نزن! به جاي اين حرفها بايدخودت دست به كار شوي از هر كجا كه ميتواني براي تيپخودت اقلام و امكانات تهيه كني؛ ما ديگر بيشتر از ايننميتوانيم كاري بكنيم.
تماس اسماعيل كه با فرمانده قطع ميشود. چند نفر ازبچهها را صدا ميزند و به هريك مأموريتي ميدهد.مأموريت آنها رفتن به قرارگاهها و شهرهاي بزرگي كهمعاودين عراقي در آنها حضور دارند است. آنها بايد بابازاريان عرب، هيأتي كه عراقيها در قم و تهران به راهانداختهاند و خلاصه هر كجا كه خانوادههاي رانده شدهعراقي حضور دارند صحبت واز آنها براي مخارج ماليتيپ كمك جمع كنند.
تعدادي از اين خانوادهها كه وضع مالي خوبي هم دارندنه تنها با جان و دل حاضر به كمك ميشوند بلكه خود نيزبراي حضور در جبهه داوطلب ميگردند.
آن روز براي اسماعيل روز بزرگي بود. روزي آرزوهايشتحقق مييافت و نتيجه زحماتش را ميديد. همانطور كهايستاده بود و به پيچ جاده چشم دوخته بود، ناگهان سر وكله اتوبوسها از دور پيدا شد.
اسماعيل براي ديدن نيروهايش كه از نيروگاه اسراانتخاب شده بودند دل توي دلش نبود.
فرمانده يكي از اردوگاهها كه هنوز نميتوانست رفتناسرايش را به جنگ با كشور خودشان باور كند، تا آنجا بهدنبال آنها آمده بود.
وقتي عراقيها از اتوبوس پياده شدند، مانند نگينانگشتر اسماعيل را در حلقه خود گرفتند و به عربي با اوحال و احوال كردند اسماعيل قصد داشت از همان روز اولصحبتهاي مهمي را با آنها در ميان بگذارد.اما صدايمسئول اردوگاه كه در آن ميان تنها كسي بود كه به فارسيحرف ميزد، رشته افكار اسماعيل را پاره كرد.
- خوب آقاي دقايقي اين هم اسرا، حالا اين گوي وميدان، ببينم چه كار ميكني! براي اطمينان بيشتر چيزهايديگري برايت آوردهايم.
و بعد با دست به كاميوني اشاره كرد كه بار سيم خاردارداشت و چند سرباز مشغول پايين ريختن حلقهاي سيمخاردار از آن بودند.
- سيم خاردار ديگر براي چه؟ - مثل اينكه يادت رفته اينها اسيرند!
- نه، اينها ديگر اسير نيستند. اينها مجاهدند.
- به هر حال ممكن است بعضي از اينها مقصودشان ازآمدن به اينجا چيز ديگري باشد!
- ما كه نميتوانيم قصاص بيش از جنايت بكنيم.
- امّا كار از محكم كاري عيب نميكند.
اسماعيل كه از اين حركت مسئول اردوگاه سخت بهخشم آمد صدايش را بالا ميبرد و بر سر سربازان فريادميكشد:
- همه اين سيم خاردارها را برگردانيد. كسي حق ندارددور تيپ ما سيم خاردار بكشد!
- اما برادر دقايقي...
- همين كه گفتم؛ اينها مجاهدند و منت سر ما گذاشتندو آمدهاند.
- شما ميتوانيد مسئوليتش را قبول كنيد؟ اگر تنها يكياز اينها فرار كند تيپ شما را تا صبح نشده منحل ميكنند!
- من مسئوليتش را به عهده ميگيرم.
و بعد رو به عراقيها ميكند و با صداي بلند فريادميزند:
«مسئوليت همه شما اول با خدا و بعد با من است! شمااز اين به بعد آزاد هستيد. ما شما را به عنوان مجاهدميشناسيم، كسي حق ندارد شماها را اسير جنگي خطابكند...» صداي اسماعيل در هلهله و تكبير مجاهدين گم شد.آنها بر سر و روي اسماعيل ميريزند و او را بوسه بارانميكنند.
چند هفته بعد اسماعيل يكي از فرماندهان تواب عراقيرا كه به تيپ 9 بدر آمده بود، به عنوان معاون خود معرفيكرد و با اين كار نيروها بيش از گذشته به اسماعيل ايمانآوردند. او مسئولين گردانها گروهانها را نيز از خودمجاهدين انتخاب كرد. و در چند ماه، آموزشهاي مختلفديدند.
حالا تيپ 9 بدر يك تيپ آماده براي عمليات بود ونيروهاي اين تيپ ايمان و شجاعت خود را مرهون زحماتدقايقي ميدانستند. ميان آنها چنان پيوند دوستي ايجادشده بود كه در تصور هيچ كس نميگنجيد.
مجاهدين هميشه به اسماعيل ميگفتند: «اگر انشاءاللهصدام را شكست داديم و در عراق جمهوري اسلامي به راهانداختيم، تو را با خود به عراق ميبريم؛ چرا كه مانميتوانيم دوري تو را تحمل كنيم...»