یکی از اعیاد نوروز خانواده ای 5 نفره برای گذراندن تعطیلات نوروزی به خونه حمید اومدن . حمید 15 سالشه دو تا برادر و سه تا خواهر داره . خانواده مهمان شامل مادر ، پدر ، 3 خواهر و یه برادر بودن . در بین این خونواده یه دختری بود هم سن و سال حمید . اسمش میترا بود . گذشت زمان چند روزه در کنار هم وگردشها و تفرج اون ایام باعث شد این دو بهم نزدیک و نزدیک تر بشن . تا اینکه بهم علاقه مند شدن .میترا رفته رفته تونست با رفتارهای عاشقانه اش افسار قلب حمید را بدست بگیره . این دو بد جوری به هم علاقه مند شدن . تعطیلات تموم شد . خانواده مهمان که از شهرستان اومده بودند داشتند بر می گشتند . روز آخره و حمید برای اینکه اساسیه اونا را تا ترمینال ببره یه وانت گرفت . همه سوار شدن و حمید به اتفاق اونا تا ترمینال همراهشون اومد . توی مسیر خونه تا ترمینال حمید و میترا که به اتفاق بقیه به جز مادر و پدر که پیش راننده وانت جلو نشسته بودن ،پشت وانت بودن- با رد و بدل کردن چند حرف عاشقانه و چند تا اشاره اینچنینی حسابی سرگرم بودن تا اینکه به ترمینال رسیدن . خب خداحافظی و راه افتادن اتوبوس آخرین منظره ای بود که بین حمید و اون خانواده متظاهر بود. حمید بعد از بدرقه مهمونا به قصد خونه برگشت . همه غمای عالم اونو محاصره کردن . انگار قلبشو از کالبدش کنده بودن و با خودشون برده بودن . ساکت و آرام و بی صدا قدم برمی داشت . حوصله ی خودش و هیچ کس دیگه را نداشت .همه کس و همه چی براش غیر قابل تحمل شده بود . دلش می خواست زار زار گریه کنه اما به زور بغضش را نگه داشته بود . همین طور راه می رفت و با هر تصمیمی جز راه رفتن متنفر بود . مغزش دیگه جز دستور به یه راه رفتنی خشک و خالی بدون اینکه حتی جلوشو ببینه کاری دیگه نمی تونست بکنه . این رفتار دردناک و غریب حدود 45 دقیقه طول کشیده بود اما حمید متوجه این گذشت زمان نشده بود . یه مرتبه نگاهی غیر ارادی به مسیری که اتوبوس رفته بود تا از شهر بیرون بره انداخت . بی اختیار تا چند صد متر در اون مسیر دوید . بی آنکه توجیهی برای این اقدامش داشته باشه . ایستاد به دور و ورش نگاه کرد . از اینکه نکنه کسی متوجه این حرکت غیر معقولش شده باشه خجالت میکشید . آرام یک جا نشست و سرش را زیر انداخت . از این کارش که به دیوونگی شباهت زیادی داشت خنده اش گرفته بود اما اوضاع پریشون و بغض نترکیده اش مجالی برای خندیدن نداد و آهسته شاهد ریزش قطرات اشک در مقابل چهره غمناکش روی زمین شد. این اولین صحنه ای بود که حمید در این نمایش دردناک بازی می کرد . بعد از مدت کوتاهی برخاست . با قدمهایی سنگین جسم بی رمق خویش را می کشید . در اون اوضاع اگر هر بلایی به سرش می آمد هرگز اراده دفاع از جانش را نداشت و به کلی عنان اختیارش را به دست افکار بسیار مغشوشش سپرده بود . بهر حال با همان وضعیت به خانه رسید . وارد شد بدون آنکه احساس کند از کنار کسی گذشته یا یکی از افراد منزل را دیده باشد یک راست به اتاقش رفت . خود را روی تختخوابش پرت کرد . رو به سقف اتاق یک نقطه را نگاه میکرد اما این جایی نبود که حمید به آنجا می نگریست همه حواسش به ایامی بود که با میترا سپری نموده بود . یکی یکی لحظه های باهم بودن با سریالی سوزناک از نظر ذهنش می گذشت و همزمان آهسته بدون اینکه صدای گریه ای از او برخیزد شانه هایش از سرشک تنهایی و فراق خیس می شد. خود را آنقدر بی حس و بی اختیار روی تخت رها کرده بود . و لحظات نمایش قشنگی که با میترا بازی کرده بود را مرور می نمود. برایش هر لحظه کوتاهش خاطره ای بی بدیل بود . هیچ حکایتی و هیچ جریانی برایش معنی نداشت . او از همه تعلقات تهی گشته و تمامی گنجایش وجودش را تبدیل به ظرفی پر از خاطرات با میترا بودن کرده بود . و حالا کم کم باید با این واقعیت تلخ خود را وادار به ادامه زندگی کند که آنچه هست فقط مناظری از یک گذشت شیرین بوده و بس . و منبعد باید با تمثالی از معشوقه اش به حیات خود ادامه دهد . اینهمه رنجی که تحمل می کرد و این واقعیتی که بغضی شده بود و پنجه در گلویش نهاده و نفسش را بند آورده بود – همه به خاطر این بود که حالا باید ازآنهمه حرکات و رفتارهای عاشقانه فقط به تصویر گذشته نگاه کند .
ادامه دارد