نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: داستان عبرت آموز حمید و میترا

  1. #1
    حق آب و گل داره خادم اهلبیت آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    خوزستان آوردگاه سرخ دلیران
    نوشته ها
    1,812
    تشکر
    1
    تشکر شده 1 بار در 1 ارسال

    Unhappy داستان عبرت آموز حمید و میترا (قسمت اول )

    یکی از اعیاد نوروز خانواده ای 5 نفره برای گذراندن تعطیلات نوروزی به خونه حمید اومدن . حمید 15 سالشه دو تا برادر و سه تا خواهر داره . خانواده مهمان شامل مادر ، پدر ، 3 خواهر و یه برادر بودن . در بین این خونواده یه دختری بود هم سن و سال حمید . اسمش میترا بود . گذشت زمان چند روزه در کنار هم وگردشها و تفرج اون ایام باعث شد این دو بهم نزدیک و نزدیک تر بشن . تا اینکه بهم علاقه مند شدن .میترا رفته رفته تونست با رفتارهای عاشقانه اش افسار قلب حمید را بدست بگیره . این دو بد جوری به هم علاقه مند شدن . تعطیلات تموم شد . خانواده مهمان که از شهرستان اومده بودند داشتند بر می گشتند . روز آخره و حمید برای اینکه اساسیه اونا را تا ترمینال ببره یه وانت گرفت . همه سوار شدن و حمید به اتفاق اونا تا ترمینال همراهشون اومد . توی مسیر خونه تا ترمینال حمید و میترا که به اتفاق بقیه به جز مادر و پدر که پیش راننده وانت جلو نشسته بودن ،پشت وانت بودن- با رد و بدل کردن چند حرف عاشقانه و چند تا اشاره اینچنینی حسابی سرگرم بودن تا اینکه به ترمینال رسیدن . خب خداحافظی و راه افتادن اتوبوس آخرین منظره ای بود که بین حمید و اون خانواده متظاهر بود. حمید بعد از بدرقه مهمونا به قصد خونه برگشت . همه غمای عالم اونو محاصره کردن . انگار قلبشو از کالبدش کنده بودن و با خودشون برده بودن . ساکت و آرام و بی صدا قدم برمی داشت . حوصله ی خودش و هیچ کس دیگه را نداشت .همه کس و همه چی براش غیر قابل تحمل شده بود . دلش می خواست زار زار گریه کنه اما به زور بغضش را نگه داشته بود . همین طور راه می رفت و با هر تصمیمی جز راه رفتن متنفر بود . مغزش دیگه جز دستور به یه راه رفتنی خشک و خالی بدون اینکه حتی جلوشو ببینه کاری دیگه نمی تونست بکنه . این رفتار دردناک و غریب حدود 45 دقیقه طول کشیده بود اما حمید متوجه این گذشت زمان نشده بود . یه مرتبه نگاهی غیر ارادی به مسیری که اتوبوس رفته بود تا از شهر بیرون بره انداخت . بی اختیار تا چند صد متر در اون مسیر دوید . بی آنکه توجیهی برای این اقدامش داشته باشه . ایستاد به دور و ورش نگاه کرد . از اینکه نکنه کسی متوجه این حرکت غیر معقولش شده باشه خجالت میکشید . آرام یک جا نشست و سرش را زیر انداخت . از این کارش که به دیوونگی شباهت زیادی داشت خنده اش گرفته بود اما اوضاع پریشون و بغض نترکیده اش مجالی برای خندیدن نداد و آهسته شاهد ریزش قطرات اشک در مقابل چهره غمناکش روی زمین شد. این اولین صحنه ای بود که حمید در این نمایش دردناک بازی می کرد . بعد از مدت کوتاهی برخاست . با قدمهایی سنگین جسم بی رمق خویش را می کشید . در اون اوضاع اگر هر بلایی به سرش می آمد هرگز اراده دفاع از جانش را نداشت و به کلی عنان اختیارش را به دست افکار بسیار مغشوشش سپرده بود . بهر حال با همان وضعیت به خانه رسید . وارد شد بدون آنکه احساس کند از کنار کسی گذشته یا یکی از افراد منزل را دیده باشد یک راست به اتاقش رفت . خود را روی تختخوابش پرت کرد . رو به سقف اتاق یک نقطه را نگاه میکرد اما این جایی نبود که حمید به آنجا می نگریست همه حواسش به ایامی بود که با میترا سپری نموده بود . یکی یکی لحظه های باهم بودن با سریالی سوزناک از نظر ذهنش می گذشت و همزمان آهسته بدون اینکه صدای گریه ای از او برخیزد شانه هایش از سرشک تنهایی و فراق خیس می شد. خود را آنقدر بی حس و بی اختیار روی تخت رها کرده بود . و لحظات نمایش قشنگی که با میترا بازی کرده بود را مرور می نمود. برایش هر لحظه کوتاهش خاطره ای بی بدیل بود . هیچ حکایتی و هیچ جریانی برایش معنی نداشت . او از همه تعلقات تهی گشته و تمامی گنجایش وجودش را تبدیل به ظرفی پر از خاطرات با میترا بودن کرده بود . و حالا کم کم باید با این واقعیت تلخ خود را وادار به ادامه زندگی کند که آنچه هست فقط مناظری از یک گذشت شیرین بوده و بس . و منبعد باید با تمثالی از معشوقه اش به حیات خود ادامه دهد . اینهمه رنجی که تحمل می کرد و این واقعیتی که بغضی شده بود و پنجه در گلویش نهاده و نفسش را بند آورده بود همه به خاطر این بود که حالا باید ازآنهمه حرکات و رفتارهای عاشقانه فقط به تصویر گذشته نگاه کند .
    ادامه دارد
    ویرایش توسط خادم اهلبیت : 29-01-2011 در ساعت 12:11

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #2
    حق آب و گل داره خادم اهلبیت آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    خوزستان آوردگاه سرخ دلیران
    نوشته ها
    1,812
    تشکر
    1
    تشکر شده 1 بار در 1 ارسال

    Arrow داستان حمید و میترا (قسمت دوم)

    برای صرف ناهار صدایش کردند اما او از هر چه در دنیا بود بیزار و منزجر است . میل به هر چه که با شرایط کنونی اش سازگار نباشد در او مفهومی ندارد . با بغض نترکیده اش آرام از کنار صورتهای بهت زده خانواده رد شد و به بیرون از منزل رهسپار گردید . همه اهل خانه با حالتی بهت زده و نگران همدیگر را به نشانه تعجب از این رفتار غریب حمید نگاه کردند . بدون اینکه کسی بتواند کمترین حرفی برای تعبیر این حرکت به دیگری بگوید. صدای نهیف مادر که حمید را برای توضیح این رفتار غیر منتظرانه فرا می خواند در حالی که آرام برخاست و تا درب اتاق آمد نتوانست او را که بی اختیار قدم بر می داشت و به مقصد نامعلومی می رفت وادار به توقف کند .
    در حالی که تا حدودی از احوال حمید با خبر بودند اما عدم تصور اینکه اینگونه در هم ریخته شود و به این زودی از هم بپاشد ،آنان را متعجب و بهت زده کرده بود . اما رفته رفته ابتدا با نگرشی که پدر خانواده و سپس خواهر و در نهایت همه افراد متفق القول به مسئله پیدا کردند سعی در فراهم آوردن شرایط دلخواه حمید برای کنار آمدن با موضوع را در دستور کار خانواده قرار دادند و بی باکانه کنار سفره ی غذا نشستند و ادامه دادند . و حمید بدون اینکه احساس گرسنگی و ضعف کند فقط ساکت و مبهوت می رفت . مزرعه پدرش نزدیک منزل بود و تنها مکانی که بنظرش رسید تا محل اقامتی غم انگیزباشد برای نگریستن به اوضاع کنونی اش و چاره ای برای تسکین حالات پیش آمده همین جا بود . او در همین مکان بسیاری از خاطرات شیرین با میترا بودنش را خلق کرده بود . اینجا یاد آور بسیاری از لحظات خجسته ای بود که تا دیروز او و دختری با صفاتی بی همتا معمای یک عشق ، یک وحدت زیبا را حل می کردند . این محل برای حمید سرزمین جلوه های ویژه ای بود که چند روزی پیشتر به همراه پر آوازه ترین هنر مند بازی عشق تا انتهای مرز از خود گذشتن بزرگترین نمایش زندگی را اجرا می کردند . آمده است تا بغض خویش را در جایی بترکاند که چند صباحی همه موجودات در آن شاهد زیبا ترین خنده ها و تبسم آنان بوده اند . وقتی از کنار ذهن مشوش و در هم ریخته اش آنهمه حرکات معشوقانه و کرشمه های دلفریب و عشوه های طناز عبور می کردند ناگهان گریه های بلند بلند حمید سکوت صحرا را شکافت و هر پرنده و چرنده ای در باغ بودند سر به پیرامون خویش چرخاندند .صدای خدا خدای او که نشانه شکایتی سوزناک از اوضاع فعلی بود با صوت بسیار بم ناله هایش توأم گشت . و بی اختیار تا مدتی در فراق و هجران میترا به سوگ نشسته بود . و سکوت - یکی دیگر از ابزارهای کارگاه عشق . و تفکر - که همراه با به خاطر آوردن لحظه های با هم بودن است . برای مدت کوتاهی در حالی که کم کم غضب و اندوهش رفته رفته فرو کش می کردند با چوب نازکی شروع به کندن زمین نمود . گاهی اسم میترا را روی خاک می نوشت و دور آن قلبی می کشید و نام خودش را در کنار نام معشوقه اش و خلاصه با حالتی معترض به زمین و زمان اما بی چاره و تسلیم تا مدت کوتاهی زانوان ماتم در بغل گرفت و به کنجی خیره شد. و بعد از اینکه آتش حسرت دوری از میترا به اندازه ای که مجالش دهد به خانه برگردد ،فروکش نمود راه خانه را پیش گرفت و آرام آرام در حالی که دستهایش را در جیب شلوارش کرده بود گام برداشت و راهی منزل شد.
    مانند انسانهای خجالتی وارد منزل شد .آنانکه در خانه بودند از جمله خواهر و مادر و پدرش نگاه دلسوزانه ای به او انداختند . حمید آرامتر از هر روز سلام کرد و همچنان سر بزیر به اتاقش رفت . اهل منزل به دلیل آگاهی از احوال پریشان او دیگر کنجکاو موضوع نشدند و بقول معروف مراعات حالش را کردند .
    چند روزی این حالت برای حمید حفظ شد . اما کم کم با شروع ارتباط خوبش با میترا از طریق نامه حال خوبی به او دست داد . و با ارسال مکتوباتش که در هر کدام دلی به عزا در می آورد رفته رفته خود را با اوضاع وفق داد و آرامش نسبی فراهم آمد . روزها به مزرعه می رفت و گشتی می زد و با بیاد آوردن خاطراتش صفایی می کرد آنگاه پروانه ای می گرفت و در نامه ای که همان جا در کنار نمایشگاه عشقش آن را تنظیم نموده بود ، میگذاشت و تند به بازار می رفت و اقدام به ارسال نامه می کرد . از آن لحظه تا رسیدن پاسخ نامه دو روزی طول می کشید . انتظاری که در این وسط در طول مدت رفت و برگشت این پیک دوستی و محبت می کشید وصف نا شدنی است . همه ی تلاش حمید برای زیستن به خاطر این بود که بماند و پیک در راه را بخواند و از احوال میترا با خبر شود . و از حرفهای عشقولانه اش لذت ببرد و به عنوان مرحمی برای التیام قلب دردمندش بحساب آورد .
    سه سال از این قضیه گذشت .اما در منزل حمید یکسری نا آرامی ها و بهتر بگم جنجالهایی داشت اتفاق می افتاد . که بعدا آتش نفرتی شد و خیمه عشق این دو را در لهیب خویش سوزاند.. مادر حمید از بیماریهای پنهانی رنج می برد . رفته رفته امراض مختلف سر تا پای مادر را فرا گرفت و او را زمین گیر کرد . فرهنگی که بر خانواده آنان حاکم بود اقتضا می کرد که عروس خانواده یاور مادر باشد . جای امیدواری بود که همسران دو برادر حمید دختر دایی بودند و هر دو از یک دایی . حمید دو تا دایی داشت یکی از آنها بسیار محبوب مادر بود و همیشه مادر از او بعنوان یک پشتوانه زندگی نام می برد . آن دیگری با این دایی مشکل داشت و معتقد بود این یکی میراث پدری را بالا کشیده و در تقسیم آن عدالت را رفتار ننموده است . از قضا همسران برادر حمید هر دو از این دایی بودند . تا اینکه زندگی در یک فضای مشترک تبدیل به آشوب و دعوا و قهر و ... شده بود و جو منزل جهنمی می ماند که هر کس را آزار میداد . همسران برادر حمید از حمایت مادر از آن یکی برادرش آشفته می شدند و بنای نا سازگاری و اذیت و آزار پیرزن بیچاره را با کمال بیشرمی پایه ریزی کردند . حمید در این آتش می سوخت . و از آینده شومی که در انتظارش بود بسیار آزرده بود . مادرش از او خواست تا بلایی که بسرش آمده بود و رنج و مشقتی که تحمل می کرد برطرف سازد و با آوردن عروسی که مقبولش بیفتد جبران نماید . به نظر می رسید از اینکه حمید با میترا ازدواج کند اصلاٌ راضی نبود . هرچه حمید او را دلداری میداد به خاطر تجربه تلخ ازدواج آن دو برادر اعتماد نداشت و راضی نمی شد . ورد کلام مادر این بود که نمیذارم تو عمل برادراتو تکرار کنی می خواهم کسی عروسم باشه که خودم بپسندم . حمید باور نمی کرد که مادرش به این صراحت با احساس و عشقش بازی کند . این مطلب را یک شوخی بیش نمی دانست . اگر چه بعضی وقتها در فکر فرو می رفت و عاقبت این جریان را تجسم می کرد اما آنقدر چندش آور بود که با انحراف افکارش به مواردی دیگر از فکر کردن به آن طرفه می رفت .
    سه سال بعد حمید در یکی از دانشگاههای دور از شهرستان محل اقامت خودش قبول شد . محل زندگی میترا سر راه بود . وقتی حمید برای ثبت نام می رفت تصمیم گرفت سری هم به معشوقه اش بزند و دیداری تازه نماید . این کار را کرد و یکروز در خانه میترا ماند . آنقدر غرق در او بود که نفهمید کی گذشت . از وقتی به خانه آنها وارد شد تا وقتی می خواست خدا حافظی کند همش میترا را نگاه می کرد . مادرش یک بار به شوخی به حمید گفت : اینقدر به میترا نگاه نکن پس ما چی ؟ آخه یه چیزی بگو پسر خوب . اما او آنقدر سرگشته و حیران رخ یارش بود که می خواست این یکروز را از عطش دیدارش سیراب شود . شب را تا نزدیک صبح در کنار همدیگر نجوا می کردند . و به گفتن اسرار عشق خود پرداختند . همه خاطرات آن نوروز خجسته را بیاد می آوردن و در بزم صادقی که داشتند بیشترین فائده را بردند . خب بازهم باید حمید در یک تراژدی سوگناک وداع شرکت کند . و این بار او بود که از معشوقش دل می کند و می رفت .
    قرار بود یکی از دوستان حمید هم برای ثبت نام به دانشگاه مراجعه کند . او آمده بود و بعد از اتمام کارش زود برگشته بود. خبر غیبت حمید در آنروز به گوش خانواده اش رسید و این وقتی اتفاق افتاد که دوستش به محض رسیدن سراغش را از خانواده گرفته بود .
    حمید در حالی که ورقه مربوط به شرایط ثبت نام و مقررات و ضوابط دانشگاه را مطالعه می کرد آرام از طبقه دوم دانشگاه پایین می آمد . سر را کمی بلند کرد . پدرش را دید که با حالتی غریب منتظرش ایستاده . سریع خود را به رساند و با حالتی بهت زده سلام کرد . نگاهش را مستقیم در نگاه پدرش دوخت و حیرت زده در دیدگانش خیره شد . پدر از بس دستپاچه ی گفتن حرف دلش بود بدون اینکه پاسخ سلام حمید را بدهد با لحنی معترض گفت : آنجا رفتی چه کار ؟
    بهت و حیرت در وجود حمید به اوج رسیده بود و اینکه چرا پدر برای ابراز اعتراض به این وحدت تا اینجا آمده سر تا پای حمید را می سوخت . سر را به پایین انداخته بود و محکم خود را روی دو پایش ثابت نموده بود و ترس از اینکه جلوی دیگران به زمین نخورد تنها توجیهی برای این تحمل دردناکش بود . بعد از کمی مکث با صدایی نهیف که از لای حنجره ی بغض آلودش به زحمت بیرون می جهید تنها توانست دو کلمه را ادا کند : چرا آخه ؟ در حالی که در کنار هم به سوی درب خروجی دانشگاه راه می رفتند پدر شروع کرد نصیحت و پند دادن و حمید را از اوضاع و احوال با خبر کردن . وجود مظلوم حمید نای اعتراض نداشت و با همان حالت مکدر خویش بعضی حرفهای پدر را می شنید و در لابلای برخی سخنان او همه حواسش می رفت در فضای دوستی و عشق با میترا . و اینکه چه کند ؟ و با این تقدیر شوم چگونه کنار آید ؟
    این یکی از اعمالی بود که پدر برای شکستن وحدت میان این دو پرنده عاشق بی رحمانه در حال طرح ریزی بود .
    ادامه دارد
    ویرایش توسط خادم اهلبیت : 29-01-2011 در ساعت 12:09

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 21-01-2011, 20:23
  2. زليخاگري؛ زمينه ها، آثار و عبرت ها
    توسط محبّ الزهراء در انجمن مباحث مرتبط با حجاب ، عفاف و امور بانوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 31-12-2010, 15:40
  3. جزيره‏ى خضراء ؛ افسانه یا واقعیت
    توسط hossein moradi در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 18-12-2010, 08:01
  4. جزيره ي خضرا - دیدگاهها
    توسط hossein moradi در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 13-11-2010, 20:01
  5. جزيره ي خضرا - سند روايت
    توسط hossein moradi در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 13-11-2010, 19:55

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه