نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: داستان حمید و میترا (قسمت سوم)

  1. #1
    حق آب و گل داره خادم اهلبیت آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    خوزستان آوردگاه سرخ دلیران
    نوشته ها
    1,812
    تشکر
    1
    تشکر شده 1 بار در 1 ارسال

    Arrow داستان حمید و میترا (قسمت سوم)

    چند روزی بعد از این ملاقات دردناک یکی از بستگان درگذشت . این موضوع باعث شد تا اقوام از اطراف و اکناف جمع شوند . در محفل زنان اتفاق وحشتناکی افتاده بود که سالها بعد حمید بطور اتفاقی از آن با خبر شد . عمه ی حمید مأمور شده بود تا از سوی پدر ش در صورتی که خانواده میترا در جمع باشند شدیداٌ به این وصلت معترض شوند و مراتب نگرانی پدر را هم به آنان گوشزد نماید . همین برنامه هم بخوبی از سوی عمه اجرا شد و معلوم می شد با حرارت فوق العاده شدیدی این عدم توافق و تفاهم را از طرف پدر حمید به آنان متذکر شده است . از سوی خانواده میترا خواهر و مادرش حضور یافته بودند . این خواهر در زندگی خانواده میترا نقش تعیین کننده داشت . پدرش مریض و افسرده و از کار افتاده بود . وتنها این خواهر بود که از همه بزرگتر و بار زندگی بر دوش او بود . و بیشتر تصمیم ها را هم خودش می گرفت . از این قضیه بسیار آشفته شده بود . و موجی از خشم و نفرت در اذهان او نسبت به حمید پدیدار شده بود . بی آنکه رغبتی برای دانستن صحت و سقم قضیه داشته باشند هیج سراغی از حمید نگرفتند و همین اتفاق شوم را بهترین بهانه برای قانع ساختن میترا برای تحمل دوری و تفکیک از حمید مانند پیراهن عثمان علم کردند . از آن پس هیچ پیکی از سوی میترا برای حمید ارسال نشد . به هیچکدام از نامه های حمید پاسخ داده نشد .
    حمید در یک دوراهی بسیار دردناک قرار گرفت . یکی از مسیرها که از ترک خانواده و پیوستن به میترا شروع می شد و معلوم نبود سرانجامش چه باشد . و از یک سو باید به همه خواهش های مادر که با آن وضع درمانده اش بار ها از او خواسته بود تا به تمایلاتش چراغ سبز نشان دهد پشت کند . مسیر دیگر این بود که عشق و تعلقات خاطر به میترا را قربانی سازد . و همه آن مسیری که با هم رفته اند به عقب بازگردند.
    عدم پاسخگویی به مکاتبات حمید که بیشتر با ترفندهای خواهر میترا طرح ریزی شده بود و آنهم برای پاسخگویی به حرکت آنروز عمه خلاصه دست به دست هم داد تا در تصمیم به اتفاق دومی مقاومت اورا کم رنگ تر کند . با خود خلوت می کرد . و تا می توانست به تفکر می پر داخت . پیدا کردن راه درست از اینهمه کوره راههایی که در ذهن خود ترسیم می نمود بسیار کشنده و دشوار می نمود . چند روزی در خلوت سوزناکی که برای خود ساخته بود به سر می برد . حال و احوالش شده بود عین حالات روزهای اول آشنایی و موقع وداع اولین دیدارش . در وعده گاه عشق و دوستی با میترا حاضر می شد . به اطراف می نگریست و به هر موجودی التماس می کرد که چه کند ؟
    و بالاخره خود را قانع ساخت تا با تن دادن به این فداکاری بزرگ به اوضاع در هم ریخته خانواده و به خواسته مادر رنجورش پاسخ مثبت دهد . شرط تحقق این دو خواسته بزرگ میتوانست راضی به زنده ماندن و فقط ادامه حیاتش کند .
    اما چه اتفاقی افتاد ؟ عمه و پدر که نقش عمده در بر هم زدن پیمان زیبای بین میترا و حمید داشتند در یک تدبیر نفرین شده قرار گذاشتند تا دخترکی مظلوم و بی نوا را برای ازدواج با او آماده کنند . او کسی نبود جز دختر عمه . او نیز بی خبر از همه اتفاقاتی که بین حمید و معشوقه اش گذشته بود . و نیز بی اطلاع از شروطی که حمید برای تقبل تصمیمهای پدرش در خود پنهان داشته بود ، به خانه بخت رفت و همسر حمید شد.
    زندگی با این وضعیت کنونی ادامه یافت . اما دیگر هیچ لذتی برای حمید مفهوم حقیقی نداشت . هر چیزی به عنوان رنگ زیبا ، صحنه قشنگ و هر چه در این حیطه فقط یک مشاهده بود و هیچگاه از سوی حمید لمس نشدند . با همه در خندیدن و زدن لبخندها شریک می شد ولی غافل از اینکه برای او تنها یک تبسم تلخ بود و تظاهری به شراکت در شادی و بس .
    حالت حمید مانند مرده ای بود متحرک . هر وقت خاطرات گذشته بیادش می افتاد بهم می ریخت . و برای اینکه این حالت در زندگی جدیدش اثر بد نگذارد با تر فندهای گوناگون سعی میکرد آنها را پنهان سازد . اما همسرش از حالات پریشان و آشفته اش بالاخره کنجکاو شد و موضوع را فهمید . و او نیز فقط در انتظار سرنوشت و آینده سکوت می کرد.
    اگر اتفاقی که قرار نبود محقق شود و از شروط تحمل فراق یار در وجود حمید بود ، نمی افتاد ، شاید به مرور زمان با این حالت کنونی کنار می آمد و این زخم را با گذشت زمان التیامی هر چند صغیر می بود . اما همه آن عمارت پوشالی به یکباره از هم پاشیدند و تمام تار و پود آن بافته ی جفاکارانه پدر و عمه از هم باز شدند . ودر این بازی مرگبار که حاصل تدبیری نفرت انگیز بود بازنده ها حمید و میترا و این دخترک معصوم و بی گناه بود ند که چوب تصمیم سیاه مادر و داییش را می خورد حمید پی برد به اینکه تمام اهداف این پیوند مصنوعی در حال خدشه دار شدن است . او در حال تحصیل بود که پیکی از جانب همسرش بدستش رسید . از ابتدا تا انتهایش فغان و گلایه و زاری و شکایت از وضع موجود در منزل . و در پایان نامه نوشته بود : بیا طلاقم بده .
    قبل از ازدواج باحمید مادرش و پدر حمید شرایط موجود را برایش توضیح داده بودند و اینکه او نباید زیاد دور و بر آن دو عروس خانواده بپلکد و حرفهای تحریک آمیز آنان را گوش نکند و از این جور حرفها . اما ظاهراٌ ترفندهای جاری ها مثمر ثمر تر بود و دخترک را به عنوان عضوی تازه در اجرای شیطنت های خود شریک کرده بودند . و این آغازی برای دگرگون شدن دوباره ی حال حمید بود .حال آشفته اش تحمل ماندن را از او سلب کرده بود . از مسئولین مجوز گرفت تا سری به خانه بزند و از آن چهار دیواری جهنمی سراغی بگیرد . در راه سری به منزل خواهرش زد تا قبلاٌ از وضعیت پیش آمده اطلاعاتی کسب کند . از زبان خواهرش به ماجرا پی برد و اینکه چه آشوب جدیدی راه افتاده و اینکه از بس بلوا داغ است که همسرش قهر کرده و به خانه پدرش رفته و.... منزل خواهر حمید در شهری نزدیک به محل زندگی خودش بود .
    از آنجا با حالت آشفته و درناک به منزل رهسپار شد وقتی رسید کسی را در منزل ندید . او به مزرعه پدرش رفت تا بداند چه شده و از بیان پدر ماجرا را بفهمد . وقتی پرسید چه شده و اینکه موضوع را از زبان خواهرش شنیده با آشفتگی و خشم پدر مواجه شد . گویی پدرش می خواست تا از دید حمید پنهان بماند و با همراهی عمه طوری مهره ها بچینند که حمید از دانستن آنچه پیش آمده در هم نریزد و از این شرایط جدید نشکند . با فریاد بلند گفت : خواهرت غلط کرده . اینها می خواهند آتش بیار معرکه باشند . بی خود از کاهی کوه میسازند و از این حرفها .
    حمید بی آنکه حرفی بزند آرام سرش را زیر انداخت و در همان تفکرات مبهم و حیرت زده اش راهی منزل شد. وقتی رسید همسر اشک آلود و با چشمهای ملتهبش را دید که تازه بهمراه مادرش به منزل برگشته اند . سلام کرد . عمه بدون معطلی و قبل از اینکه حمید چیزی سئوال کند از جا برخاست و او را بخوبی تحویل گرفت . حمید در حالی که به ظاهر به تعارفات دروغین عمه پاسخ میداد و دستش در دست عمه بود از زیر چشمهایش همسر نگران خویش را می نگریست و از رنگ و روی غریب او توانست تا انتهای سرنوشت سوزناکی که برایش رقم می خورد را بخوان.
    دیگر رغبتی برای ادامه زندگی نداشت . از خانه فرار کرد تا خود را گم و گور کند . تا شب در لای درختان بیشه ای که در نزدیکی مزرعه پدرش بود به سر برد . وحشت همه وجودش را فرا گرفته بود . اما این حالت از روی ترس از حانوران و شرایط وحشتناک بیشه نبود . او هیچکدام از اینها را احساس نمی کرد . فقط از این هراس داشت که با تصمیمهای غلط و تدبیرهای ننگین به مرحله تلف شدن و فنا شدن رسیده است . چنان در سوگ سرنوشت منفور خویش می گریست که خود را در هیچ مصیبتی چنین زار و نالان ندیده بود . اهل منزل از همسایه ها استمداد طلبیدند تا برای گمشده خانه و جستجوی مزرعه و بیشه آنان را یاری کنند . حلت انفجار گونه حمید ترس از هر اقدام وحشت ناکی را در اذهان اهل خانه تداعی می نمود . ترفند پدر برای یافتن حمید - همچنانکه با این حیله توانست از میترا منفکش سازد کارساز آمد . این بار مادر رنجور و دردمندش را در سراسر بیشه گرداندند تا با حنجره ی نهیفش او را صدا کند . وقتی حمید صدای مادر زارش را شنید بی اختیار از پنهان گاه خود بیرون آمد . خود را در آغوش مادر انداخت و دامان مادر را با سرشک حسرت و شکست خیس کرد . در دامان مادر زار زار می گریست و همه ی آنانکه در پی او آمده بودند مبهوت تماشاگر این صحنه سوزنده بودند .
    بعد از چندی برادر ان حمید چاره ای اندیشیدند . اما ای کاش این تدابیر در آغاز ازدواج آنان اتخاذ می شد. هر کدام خانه هایشان را جدا ساختند . و خانه قدیمی ماند برای حمید و پدر و مادرش و خواهر کوچکتر از خودش .
    اینبار بگو مگوهای پراکنده و نیش دار بین حمید و همسرش تا حدودی حوصله ی دو طرف را به سر می برد . ولی بالاخره با گذشت زمان و اتفاقی که داشت در کانون زندگی آنان می افتاد ،هر دو به یک تصمیم خود را قانع سازند . آنها داشتند صاحب فرزند می شدند . و این امر نقطه ی اتصالی بود که حمید و همسرش برای حرمت این اتفاق مصمم به ادامه زندگی بدون فکر کردن به موضوعات حاشیه ای می کرد . و به خود قبولاندند که این یعنی کنار آمدن با شرایط . یعنی گذشت و از خود گذشتگی .
    اما یکسال بعد همه چیز آرام شد . مادر حمید درگذشت . و سوگ او و فقدان سوزناکش اگر چه برای حمید داغ تازه ای بود که بر قلب پریشان و زخم خورده اش می نشست ، اما نقطه ی شروع یک رویداد شد و از آن پس هر کس در محدوده ی زندگی خود بود و کاری به کار همدیگر نداشتند . همه چیز گذشت و حمید بعد از یکسال برای ادامه تحصیل رفت و این بار به همراه همسر و فرزندش .
    چند سال بعد حمید ، میترارا به همراه شوهرش برای شرکت در ختم یکی از بستگان در قبرستان دید . آرام نزدیک آمد . میترا او را به شوهرش معرفی کرد .این همان حمید است که برات ازش صحبت کردم . حمید ندانست از او چه چیزهایی برای شوهرش گفته . اما با حالتی که از میترا در گفتن این عبارت دید به نظرش رسید که میترا هنوز هم اورا دوست دارد و او نیز خود را به تقدیر سرنوشت سپرده است . . حمید با صدایی شکست خورده گفت: برایت آرزوی موفقیت می کنم .

  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دانلود سریال مختارنامه ( قسمت پایانی اضافه شد )
    توسط s.ali در انجمن محتوای صدا سیما
    پاسخ: 134
    آخرين نوشته: 27-08-2012, 09:19
  2. پاسخ: 7
    آخرين نوشته: 24-04-2011, 18:16
  3. داستان عبرت آموز حمید و میترا
    توسط خادم اهلبیت در انجمن داستان ها
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 29-01-2011, 12:07
  4. داستان حمید و میترا (قسمت دوم)
    توسط خادم اهلبیت در انجمن داستان ها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 29-01-2011, 12:07
  5. جزيره ي خضرا - دیدگاهها
    توسط hossein moradi در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 13-11-2010, 20:01

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه