صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 16

موضوع: خاطرات طنز در دوران دفاع مقدس

  1. #1
    یه دنگ سایت به نامشه Redemption آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    محل سکونت
    بوشهر
    نوشته ها
    2,611
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض خاطرات طنز در دوران دفاع مقدس

    الهي دستتان بشكند!

    يكبار در جبهه آقاي «فخر الدين حجازي» آمده بود براي سخنراني و روحيه دادن به رزمندگان. وسطهاي حرفاش به يكباره با صداي بلند گفت: «آي بسيجي‌ها !» همه گوشها تيز شد كه چيمي‌خواهد بگويد. ادامه داد: «الهي دستتان بشكند!»...
    عصباني شديم. مي‌دانستيم منظور ديگري دارد اما آخه چرا اين حرف رو زد؟
    يك ليوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو !!!»
    اينجا بود كه همه زدند زير خنده!

    بوي پتو يا يوي شيميايي

    در عمليات خيبر يه روز شيميايي زدند. يكي از بچه‌ها به نام «جواد زادخوش» گفت: «شنيده‌ام براي جلوگيري از شيميايي شدن، پارچه‌اي را خيس كرده و مقابل دهان و بيني خود مي‌گيرند.»
    خيلي سريع براي يافتن دستمال خيس به سمت سنگر دويديم. داخل سنگر، هركس به دنبال آب و دستمال مي‌گشت كه جواد ظرف آبي را روي پتويي ريخت و گفت: «بچه‌ها بياييد و هريك گوشه‌اي از اين پتو را جلوي دهان و بينيتان بگيريد».
    ناگهان متوجه شديم كه بوي پتو از بوي شيميايي هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداري آبگوشت روي آن ريخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع كرده و در گوشه‌اي گذاشته بودند تا در فرصتي مناسب بشويند. خلاصه، جواد در اين موقعيت با خنده گفت: «اه اه! بوي اين پتو از شيميايي بدتره!»
    شليك خنده‌ به هوا رفت!

    ترسيدم روز بخورم ريا بشه

    توي بچه‌ها خواب من خيلي سبك بود. اگر كسي تكان مي‌خورد، مي‌فهميدم. تقريباً دو سه ساعت از نيمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هايي كه خسته بودند، بلند شده بود؛ كه صدايي توجهم را جلب كرد. اول خيال كردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب كه دقت كردم، ديدم نه، مثل اين‌ كه صداي چيز خوردن يك جانور دو پا است.
    يكي از بچه‌هاي دسته بود. خوب مي‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌اي بود. آلبالو بود يا گيلاس، نمي‌دانم. آهسته طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه مي‌كني؟»
    او هم بي‌معطلي پاسخ داد: «ترسيدم روز بخورم ريا بشه!!!»

    كي بود گفت يا حسين (ع)؟

    مسجد تيپ در فاو سخنراني برگزار مي‌كرد. بعد از مراسم، يكي از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براي سقايي! مي‌گفت: «هركه تشنه است، بگويد ياحسين (ع)»
    عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو كه جاي سوزن انداختن نبود، حتي يك نفر آب نخواست. مگه مي‌شد تشنه نباشند؟
    غيرممكن بود. من از همه جا بي‌خبر بلند شدم، گفتم: «ياحسين (ع)»
    بعد همان بسيجي برگشت پشت سرش و گفت: «كي بود گفت يا حسين (ع)؟»
    دستم را بلند كردم و گفتم: «من بودم اخوي».
    گفت: «بلند شو. بلند شو بيا. اين ليوان و اين هم پارچ، امام حسين (ع) شاگرد تنبل مي‌خواهد!»

    كاغذ كمپوت

    نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»
    او بدون مقدمه و بي معرفي صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»
    خبرنگار همينطور هاج و واج فقط نگاه مي‌كرد.

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    یه عمریه تو هیئتا سینه زن و گریه کنم

    خدا خودش خوب میدونه، دل از حسین نمی کنم


    به یاد آسید جواد ذاکر


  2. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    محل سکونت
    Advertising world
    نوشته ها
    Many

     

    حرز امام جواد

     

  3. #2
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    نوشته ها
    1
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    محرم و مداح آواز خوان!!
    تعریف کردند در جبهه و در ماه محرم حسینیه مملو از بسیجی و رزمنده بود . مداح هم داشت میخواند . ناگاه مداح متن رو یادش رفت:khande: بنده خدا حول شد . یک دفعه ریتم آهنگ یک موسیقی را خوند !
    حسینیه از خنده منفجر شد فقط افراد خجالت می کشیدند اونجا بخندند برای همین تمامی رزمنده ها به بیرون . دست بر شکم رفتند و همین طوری داشتند میخندیدند.
    همین زمان ها بود که یک خمپاره دقیقا روی سر حسینیه خورد و اگر کسی اونجا بود حتما شهید میشد!!

    -----------------------------------------------------------------------
    سوپر من در جبهه جنگ
    در جنگ یک رزمنده با بقیه فرق داشت . هرچی جلوی این گلوله های دشمن می رفت انگار نه انگار . به رگبار می بستنش اما سالم از اونجا بیرون می اومد . به توپ می بستنش اما بازم سالم .چیزی شبیه سوپر من . اونقدر از این اتفاقات افتاد تا اینکه همه میگفتن "" بابا این دیگه کیه؟
    وای پسر این رو نگاه کن . هیچ چیزش نمیشه"...
    رفتن توی نخش که این چی میگه. دیدند بله درسته! این داره همینطوری یک چیزی میگه
    آدم فرستادن سراغش تا بره توی نخش تا ببینن این کلک چی می خونه. چه ورد خوبی کاش همه این رو داشتند. همه خوشحال که الان یک ورد خوبی گیرمون می یاد کلی کیف میکنیم...
    .نزدیک شدند دیدن داره می گه دیریم دیریم دیریم دیریم دیــــــــریم....(آهنگ پلنگ صورتی):khande:.
    علت : ایشون از طریق خواب زمان شهادتش رو می دونسته . میدونسته باکیش نمیشه با خیال راحت وسط مسلسل میرفته . این رو تعریف کرده بودند

    -------------------------------------------------------------------------
    شکست ابر لشکر با یک قابلمه!!

    عراقی ها با چنان نیروی عظیمی وارد شدند که فرمانده جنگ ما (ایرانی ها) گفت همه بر گردیم .برگردیم . اونها کلی تانک داشتند و یک عالمه نیرو و....که ما جز یاری خدا هیچی نداشتیم هیچی . نه خمپاره . نه آرپیچی . (فقط ظاهرا چند تا خشاب داشتند!!) این رو هم عراقی ها فهمیده بودند .
    یک دفعه از رزمنده ها پچ پچ میکرد توی گوش این فرمانده . همه رفتیم توی نخ که ماجرا چیه؟
    دور و برش می چرخیدیم که ماجرا رو بفهمیم . یک دفعه فرمانده گفت" بر نمی گردیم . فلانی(همون که پچ پچ می کرد با فرمانده) دست به کار شو. "
    گفتیم "فلانی چی گفتی همه ما رو داری به کشتن میدی ..."
    انگار نه انگار . فقط گفت من قابلمه نیاز دارم!! کف گیرم میخوام:khande:فرمانده گفت زود باشید به حرفش گوش بدید.
    "فلانی جان من بی خیال شو . حالت خوبه؟"...

    قابلمه (ظاهرا دیگ) رو برداشت و رفت تا با قابلمه دشمن رو شکست بده که چنین هم شد!!
    دیدیم فلانی داره محکم محکم به قابلمه میزنه . تند تند و پشت سر هم ... با صدایی فراگیر!!
    اون طرف رو دیدیم که عراقی ها غافلگیر شدن و فکردن که توپ خانمون راه افتاده و با سرعت داریم منطقه رو میزنیم . اکی ثانیه همه ی تانک ها و لشکرشون پا به فرار گذاشتند تا جان سالم به در ببرن
    :khande:

  4. #3
    یه دنگ سایت به نامشه Redemption آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    محل سکونت
    بوشهر
    نوشته ها
    2,611
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    هوالباقی

    هرچه می‌گفتی چیزی دیگر جواب می‌داد. غیر ممکن بود مثل همه صریح و ساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از او گرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد، گفتم: «راستی فلانی کجاست؟»
    گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان.
    بعد پرسیدم: «حال و روزش چطوره؟»
    گفت: «هوالباقی.»
    می‌خواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم.

    صدام، جارو برقیه

    صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد از طرفی حدود ۱۰۰اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند. مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند.

    فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید. منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی»
    اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند بچه‌های خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید!
    او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.

    آفتابه مهاجم

    بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.
    برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.
    *به نقل از غلامرضا دعایی

    محاسن بغل دستی

    ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال و الاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حرّم شیبتی علی النار ” می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
    هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟
    برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!

    خدایا مرسی منو آفریدی

    قبل از غروب آفتاب رسیدیم مهران.خسته و کوفته با همان سر و وضع آشفته خودمان را به بهداری رساندیم. آنجا صحنه ای را دیدم که هرگز یادم نمی رود. جلو در اورژانس، یکی از اون بچه های شوخ که بهش بمب روحیه هم می گفتند، نشسته بود و دست ها رو بالا برده بود و می گفت: «خدایا ! از اینکه منو آفریدی، مرسی! دستت درد نکند، شرمنده ام کردی!»

    گال

    تو منطقه بیماری « گال » راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند، قرنطینه کرده بودند.
    شب بود. خسته بودم. هوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند. جا هم نبود. با خودم فکر کردم چطوری برای خودم جایی دست و پا کنم. رفتم وسط بچه ها دراز کشیدم و شروع کردم به خاراندن. بچه ها به خیال اینکه منم «گال» دارم همه از ترس رفتند بیرون. من هم راحت تا صبح خوابیدم.
    *به نقل از غلامرضا دعایی

    صلوات

    رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی می‌کرد. یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا صلوات می‌فرستادند. دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام … که صلوات بلندتری می‌فرستادند.
    بچه ها حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان می‌کرد که برادران منظور او را متوجه نمی‌شوند و این بهانه‌ای برای شوخ طبعی و کسب ثواب الهی می‌شد.

    ترکش ریزی، آمبولانس تیزی…

    وقتی عملیات نمی‌شد و جابجایی صورت نمی‌گرفت نیروها از بیکاری حوصله‌شان کم می‌شد،‌ نه تیر و ترکشی نه شهید و مجروحی و نه سرو صدایی، منطقه یکنواخت و آرام بود آن موقع بود که صدای همه درمی‌آمد و بعضی‌ها برای روحیه دادن به رزمنده ها، دست به سوی آسمان بلند کرده و می‌گفتند: «اللهم ارزقنا ترکش ریزی، آمبولانس تیزی، بیمارستان تمیزی، و غذاها و کمپوتهای لذیذی…»
    … و همینطور قافیه سر هم می کرد و بقیه آمین می‌گفتند.

    پنچری

    راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟
    مکثی کرد و گفت: چرا چرا.
    پرسیدم: کجا؟

    جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن.

    تو که مهدی رو کشتی …

    آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»
    از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید.

    مردن که گریه ندارد!

    بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد که شب عملیات کند. فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت: خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چیزی که اینجا فراوان است شهادت.
    بعد دستش را زد پشتش و گفت: بیا بیا برویم ببینم چه کار می توانم برایت بکنم.

    درس خمپاره!

    کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:
    اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره ۱۲۰ است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!
    سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

    نوبت به خمپاره ۶۰ رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان ۶۰ عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره ۶۰ بوده است

    یه عمریه تو هیئتا سینه زن و گریه کنم

    خدا خودش خوب میدونه، دل از حسین نمی کنم


    به یاد آسید جواد ذاکر


  5. #4
    یه دنگ سایت به نامشه Redemption آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    محل سکونت
    بوشهر
    نوشته ها
    2,611
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    وقت خواب ريشتو رو پتو ميذاري يا زيرش

    عدازظهر يکي از روزهاي خنک پاييزي سال 64 يا 65 بود. کنار حاج محسن دين شعاري، مسئول تخريب لشگر 27 محمد رسول الله"صلي الله عليه و آله و سلم" در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دوکوهه ايستاده بوديم و باهم گرم صحبت بوديم، يکي از بچه هاي تخريب که خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليک گرم، رو به حاجي کرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وکيلي راستشو بهم مي گي؟
    حاج محسن ابروهاشو بالا کشيد و در حالي که نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
    بسيجي خوش خنده که جا خورده بود سريع عذر خواهي کرد و گفت: نه! حاجي خدا نکنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين ........
    حاجي در حالي که مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سوالت را بپرس.
    - مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي که دارين، پتو رو روي ريشتون مي کشيد يا زير ريشتون؟
    حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود کشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت: چي شده که شما امروز به ريش بنده گير دادي؟
    - هيچي حاجي همينجوري !!!
    -همين جوري؟ که چي بشه؟
    - خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
    - نه حرف بدي نزدي. ولي ....... چيزه ........
    حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي کشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سوال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرور مي کرد که ديشب يا شبهاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش کشيده يا زير آن.
    جوان بسيجي که معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي کرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟
    و همچنان مي خنديد.
    حاجي تبسمي کرد و گفت: باشه بعداً جوابت رو ميدم.
    يکي دو روزي گذشت. دست برقضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي کردم همان جوانک بسيجي از کنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و عليک با خنده ريز و زيرکي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي ها ؟؟!!
    حاجي با عصبانيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي کردي که اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فکر سوال جنابعالي ام. پتو رو مي کشم روي ريشم، نفسم بند مي آد.مي کشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سوال الکي تو نتونستم بخوابم.
    هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نکردي؟
    منبع : تبیان

    تو حوری هستی؟
    فکر کردم که شهید شدم و الان توی بهشتم . اما هنوز حالم جا نیامده که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم . پرستار یک دفعه وارد شد . من هم که فکر می کردم در بهشت هستم . گفتم: تو حوری هستی ؟ پرستار که فکر کرده بود خیلی زیباست . گفت : بله من حوری هستم . من هم گفتم : اگر تو حوری هستی پس چرا این قدر زشتی ؟ پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد .

    ملائک دارند غلغلکش مي دهند
    الله اکبر، سر نماز هم بعضي دست بردار نبودند. به محض اين که قامت مي بستي ، دستت از دنيا! کوتاه مي شد و نه راه پس داشتي نه راه پيش، پچ پچ کردن ها شروع مي شد. مثلاً مي خواستند طوري حرف بزنند که معصيت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردي بگويند ما که با تو نبوديم!
    اما مگر مي شد با آن تکه ها که مي آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ مثلاً يکي مي گفت: واقعاً اين که مي گويند نماز معراج مؤمن است اين نماز ها را مي گويند نه نماز من و تو را . ديگري پي حرفش را مي گرفت که : من حاضرم هر چي عمليات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگيرم. و سومي: مگر مي دهد پسر؟ و از اين قماش حرف ها. و اگر تبسمي گوشه لبمان مي نشست بنا مي کردند به تفسير کردن: ببين! ببين! الان ملائکه دارند غلغلکش مي دهند. و اين جا بود که ديگر نمي توانستيم جلوي خودمان را بگيريم و لبخند تبديل به خنده مي شد، خصوصاً آن جا که مي گفتند: مگرملائکه نا محرم نيستند؟ و خودشان جواب مي دادند: خوب با دستکش غلغلک مي دهند.


    تو هنوز بدنت گرم است
    خودش خيلي بامزه تعريف مي كرد؛ حالا كم يا زيادش را ديگر نمي دانم. مي گفت در يكي از عمليات ها برادري مجروح مي شود و به حالت اغما و از خود بيخودي مي افتد. بعد، آمبولانسي كه شهداي منطقه را جمع مي كرده و به معراج مي برده از راه مي رسد و او را قاطي بقيه مي اندازد بالا و گاز ماشين را مي گيرد و دِ برو. راننده در آن جنگ و گريزتلاش مي كرده كه خودش را از تيررس دشمن دور كند واز طرفي مرتب ويراژ مي داده تا توي چاله چوله هاي ناشي از انفجار نيفتد، كه اين بنده خدا در اثر جابه جايي وفشار به هوش مي آيد ويك دفعه خودش را ميان جمع شهدا مي بيند. اول تصور مي كند كه ماشين دارد مجروحين را به پست امداد مي برد، اما خوب كه دقت مي كند مي بيند نه، انگار همه برادرا ن شهيد شده اند و تنها اوست كه سالم است. دستپاچه مي شد و هراسان بلند مي شود و مي نشيند وسط ماشين و با صداي بلند بنا مي كند داد و فرياد كردن كه:برادر! برادر! منو كجا مي بريد، من شهيد نيستم، نگه دار مي خواهم پياده بشوم، منو اشتباهي سوار كرديد، نگه دار من طوريم نيست... راننده كه گويي اول حواسش جاي ديگري بوده، از آينه زير چشمي نگاه مي اندازد و با همان لحن داش مشتي اش مي گويد: تو هنوز بدنت گرمه، حاليت نيست. تو شهيد شدي، دراز بكش، دراز بكش بگذار به كارمون برسيم. او هم دوباره شروع مي كند كه : به پير و پيغمبر من چيزيم نيست، خودت نگاه كن ببين. و راننده مي گويد: بعداً معلوم مي شود.
    خودش وقتي برگشته بود مي گفت: اين عبارات را گريه مي كردم و مي گفتم. اصلا حواسم نبود كه بابا! حالا نهايتاً تا يك جايي ما را مي برد، بر مي گرديم ديگر. ما را كه نمي خواهد زنده به گور كند. اما او هم راننده ي با حالي بود چون اين حرف ها را آنقدر جدي ميگفت كه باورم شده بود شهيد شده ام.
    تبيان

    برای شادی روح همه شهیدان ایران اسلامی صلوات


    ویرایش توسط Redemption : 08-03-2011 در ساعت 22:38

    یه عمریه تو هیئتا سینه زن و گریه کنم

    خدا خودش خوب میدونه، دل از حسین نمی کنم


    به یاد آسید جواد ذاکر


  6. #5
    مدیربازنشسته paradise آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2010
    نوشته ها
    3,041
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    به سلامتی فرمانده باحالمان....

    دستور بود هیچ کس بالای 80 کیلومتر حق ندارد رانندگی کند ... !


    یک شب داشتم می آمدم ... یکی کنارجاده دست تکان داد ، نگه داشتم ؛ سوار شود ، گاز دادیم آمدیم با سرعت بالا ، با هم حرف میزدیم !


    یکی من یکی او ... گفت میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نروید ! راست میگن ؟؟؟!


    گفتم فرمانده گفته ! زدم دنده چهار اینم به سلامتی فرمانده باحالمان !!!


    مسیرمان تا نزدیکی واحدمان یکی بود ...


    پیاده که شد دیدم که خیلی تحویلش می گیرن !؟ گفتم کی هستی تو ؟


    گفت : همان که به افتخارش زدی دنده چهار ...


    شادی روح همه شهداء به خصوص شهید مهدی باکری صلوات ...


    اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم ...



    تخریبچی
    مادرم حضرت زهرا،پدرم شاهِ نجف/ خوش به حالم که چه مادر پدری دارم من


    اعلم یا یهود؛نحن الغالبون

    آتش فتنۀ اموی را حسین با خونش خاموش کرد!

    ما را از فتنه هراسی نیست![برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ] در رگهایمان بی قراری می کند.

    لااله الا انت،سبحانک،انی کنت من الظالمین

  7. #6
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض طنز جنگ و جبهه

    یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها رو در آورده بود ..با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها


    چه میکرد؟ ..بار اول بلند شد و فریاد زذ : ماجد کیه ؟ یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش رو از پس خاکریز آورد بالا و گفت : منم ..ترق ! ماجد قبض جناب عزرائیل رو امضا کرد


    دفعه بعد قناسه چی فریاد زد : یاسر کجایی ؟ و یاسر هم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت ! چند بار این کار رو کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد


    فکری کرد و بعد با خوشحالی سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: حسین اسم کیه ؟ ونشانه رفت اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد . با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین .یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد : کی با حسین کار داشت ؟ جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت : من


    جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش رو در آن دنیا دید!
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  8. #7
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    شب جمعه بود
    بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
    چراغارو خاموش کردند
    مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
    زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
    یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
    عطر بزن …ثواب داره
    - اخه الان وقتشه؟
    بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا…بزن به صورتت کلی هم ثواب داره…
    بعد دعا که چراغا رو روشن کردند…
    صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود…بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  9. #8
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    پلنگ صورتـــــــــــــــــــــ ی!!!! شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .
    نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،…(آهنگ پلنگ صورتی!)
    معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته…
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  10. #9
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    تو حوری هستی؟
    فکر کردم که شهید شدم و الان توی بهشتم. اما هنوز حالم جا نیامده که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم. پرستار یک دفعه وارد شد. من هم که فکر می کردم در بهشت هستم. گفتم: تو حوری هستی؟ پرستار که فکر کرده بود خیلی زیباست . گفت: بله من حوری هستم. من هم گفتم: اگر تو حوری هستی پس چرا این قدر زشتی؟ پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد.
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

  11. #10
    کاربر کهنه کار golenarges آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    13,591
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    پیش فرض

    عراقی مزدور می کشمت !
    اوایل جنگ بود. و ما با چنگ و دندان وبا دست خالی، با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم .
    بین ما ، یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبارذغال بیرون آ مده بود: اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون هم رنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیزترکش به پایش خورد و مجروح شد وفرستادنش به عقب.
    وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم . اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم .
    یک هو یاد عزیز افتادیم . قصد کردیم به عیادتش برویم .با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیداکردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش .پرستار گفت که در ا تاق ۱۱۰است . اما در اتاق ۱۱۰سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودندو سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت : اینجا که نیست برویم شاید اتاق بغلی باشد!یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن وسر وصدا کردن .
    گفتم :”بچه ها این چرا این طوری می کنه ؟ نکنه موجیه ؟ یکی از بچه ها با دلسوزی گفت بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که اینقدر درب و داغون شده ! پرستار از راه رسید وگفت :” عزیزرا دیدید؟” همگی گفتیم : نه کجاست ؟پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد وگفت : مگر دنبال ایشان نمی کردید؟ همگی باهم گفتیم : چی؟این عزیزه !؟ رفتیم سر تخت .
    عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آ ویزان بود و دودست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفیدگم شده بود.با صدای گرفته وغصه دارگفت :خاکتو سرتان .حالا دیگه منو نمی شناسید؟” یه هو همه زدیم زیر خنده . گفتم : تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد .
    عزیز سر تکان داد و گفت : ترکش خوردن پیشکش .بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن نازکشیدن است ! بچه ها خندیدند. آنقدربه عزیز اصرارکردیم تا ماجرای بعد ازمجروحیتش را تعریف کند.
    وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر.
    سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته ، بر و بر، مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم . سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد: عراقی پست می کشمت !
    چشمتان روز بد نبینه ، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم . حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آ مد . سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد وافتاد گوشه ای واز حال رفت . من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هرچه زودتر شفا دهد.
    بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دستب وپا می زدندو کرکر می کردند.عزیزناله کنان گفت :کوفت و زهرمار هرهرکنان خنده داره تازه بعدش را بگویم .
    یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند ومن وسرباز موجی را انداختند عقبش و تارسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذرکردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سربازموجی نعره زد و گفت : مردم این یک مزدور عراقی است . دوستان مرا کشته ! وباز افتاده به جانم .
    این دفعه چند تا قل چماق دیگرهم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم : بابا من ایرانیم ، رحم کنید. یه پیر مرد با لهجه عربی گفت :آی بی پدر،ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!
    دیگر جنازه ام را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.
    پرستار آمد تو و بااخم و تخم گفت : چه خبره ؟ آمده اید عیادت یاهرهرکردن . ملاقات تمامه . برید بیرون! خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:
    عراقی مزدور می کشمت !
    عزیزضجه زد: یاامام حسین .بچه هاخودشه .جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!
    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]

    [برای مشاهده لینک ها باید عضو انجمن ها باشید . ]


    {محتواي مخفي}

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چرا شروع جنگ را هفته دفاع مقدس مي ناميم؟
    توسط محبّ الزهراء در انجمن جبهه و جنگ
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 22-09-2014, 08:58
  2. سازمان رهبری شیعه درعصر غیبت صغری
    توسط hossein moradi در انجمن امام زمان عجل الله تعالی فرجه
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 17-10-2010, 07:17
  3. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 24-05-2009, 05:45
  4. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 30-03-2009, 23:49

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
کانال سپاه