امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ نیز همچون پدران بزرگوار خویش كوشش می كرد سیره او به صورت تمام و كمال احیاگر سنت خدا و رسول او باشد. سیره عملی این بزرگوار نیز نشانگر تلاش بی وقفه و خستگی ناپذیر این امام همام ـ علیه السلام ـ در جهت برپایی و دست یابی به این هدف مهم می باشد. كه اینك به بخشی از سیره عملی این امام ـ علیه السلام ـ می پردازیم.
محمد بن حمزه سروری گفت: نامه ای توسط ابوهاشم داودبن هاشم جعفری كه با من دوست بود برای امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ نوشتم. چون خیلی دست تنگ شده بودم درخواست كردم دعا بفرمائید شاید خداوند وسعتی به من عنایت كند جواب نامه به وسیله ابو هاشم از طرف حضرت رسید.
امام ـ علیه السلام ـ نوشته بود: خداوند ترا بی نیاز كرد، پسر عمویت یحیی ابن حمزه از دنیا رفت، مبلغ صد هزار درهم به تو ارث می رسد، در آتیه نزدیكی برایت می آورند.
خدا را سپاسگزاری كن ولی متوجه باش از روی اقتصاد و میانه روی زندگی كنی مبادا اسراف نمایی زیرا اسراف عملی شیطانی است.
بعد از چند روز شخصی از حران آمد اسنادی مربوط به دارایی پسر عمویم به من تحویل داد. در نامه ای كه به آنها ضمیمه بود اطلاع داده بودند یحیی بن حمزه در فلان تاریخ فوت شده است.
تاریخ فوت او مطابق با روزی بود كه ابوهاشم نامه حضرت عسكری را به من رسانید. تنگدستی ام برطرف شد حقوق خدایی كه در آن مال بود خارج نموده به اهلش رسانیدم و نسبت به برادران دینی خود كمكهایی نیز كردم پس از آن مطابق دستور امام از روی اقتصاد به زندگی خود ادامه دادم.[1]
ابوجعفر محمد بن عیسی می گوید: یك بار در مسجد زبید واقع در بازار شهر سامرا جوانی را مشاهده كردم كه می گفتند هاشمی و از فرزندان موسی بن عیسی است. من مشغول نماز شدم وقتی سلام نماز را دادم همان جوان هاشمی رو به من كرد و گفت: من قمی هستم ولی هم اكنون در كوفه در جوار مسجد امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ زندگی می كنم. او به من گفت: آیا خانه موسی بن عیسی را در كوفه می شناسی؟ گفتم: آری. گفت: من پسر او هستم.
گفت: پدرم برادرانی دارد و برادر بزرگتر مال فراوانی جمع كرده و برادر كوچكتر محروم از مال دنیا است، یك روز برادر كوچكتر به خانه برادر بزرگتر رفته و ششصد دینار از او به سرقت برده است. برادر بزرگتر می گفت كه به محضر امام حسن عسكری مشرف می شوم و از آن حضرت می خواهم كه با برادر كوچكترم از روی مهر و لطف صحبت كند شاید مال مرا به من برگرداند زیرا آن امام بزرگوار بیان و كلام شیرینی دارد و می تواند روی او اثر بگذارد. ولی هنگام سحر منصرف شدم از اینكه به خدمت امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ برسم و گفتم كه به سراغ( أسباس تركی) هم صحبت جناب سلطان می روم و شكایتم را به او می رسانم!
برادر بزرگتر می گوید همینكه بر أسباس تركی وارد شدم دیدم كه مشغول قماربازی است به كناری نشستم و انتظار كشیدم تا بازیش تمام شود كه ناگاه پیام آور امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ به نزد من آمد و گفت: دعوت مولایت را اجابت كن. از جا برخاستم و همراه پیام آور به محضر امام ـ علیه السلام ـ مشرف شدم.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: چه شد كه اول شب از ما حاجت داشتی و در هنگام سحر رأیت عوض شد. برخیز و برو كه آنچه را برادرت از مالت برده برایت آورده و درباره او شك نكن و با او به نیكی رفتار كن و مقداری هم به او عطا بنما و اگر بنا داری چیزی به او ندهی او را نزد ما راهنمایی كن تا ما به او كمك كنیم وقتی از خدمت امام ـ علیه السلام ـ مرخص شدم غلام خویش را ملاقات كردم كه خبر از آوردن كیسه پولهایم داد.[2]
ابوهاشم جعفری می گوید: روزی به خدمت امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ آمدم و می خواستم از آن حضرت نقره ای بگیرم و انگشتری بسازم و به آن تبرك بجوبم، نشستم و فراموشم شد چون برخواستم بروم، امام ـ علیه السلام ـ انگشتری به من داد و فرمود: نقره می خواستی ما انگشتر دادیم، نگین و اجرت ساختن آن را سود كردی! گوارایت باد ای ابوهاشم!
گفتم: سرور من، گواهی می دهم تو ولی خدا و اما م من هستی كه اطاعتت را جزو دینم می دانم.
فرمود: خدا ترا بیامرزد ای ابوهاشم.[3]
محمد بن علی بن ابراهیم بن موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ می گوید: تهیدست شدیم، پدرم گفت با هم خدمت امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ برویم كه به جود و بخشش شهرت دارد.
گفتم: او را می شناسی گفت: نه، و او را ندیده ام.
با هم براه افتادیم، در بین راه، پدرم گفت: چقدر نیازمندیم كه برای ما پانصد درهم دستور دهد، دویست درهم برای لباس، دویست درهم برای پرداخت بدهی، و صد درهم برای مخارج دیگر. من پیش خود گفتم كاش برای من هم سیصد درهم دستور دهد كه با صد درهم آن چارپایی بخرم و صد درهم برای مخارج و صد درهم نیز برای لباس باشد، و به شهرهای (همدان و قزوین) بروم.
هنگامی كه به خانه امام رسیدیم غلام آن حضرت بیرون آمد و گفت: علی بن ابراهیم و پسرش محمد وارد شوند، و چون وارد شدیم و سلام كردیم به پدرم فرمود: ای علی! چه شده كه تاكنون نزد ما نیامدی؟
پدرم گفت: شرم داشتم با این حال شما را ملاقات نمایم.
وقتی بیرون آمدیم غلام آن حضرت نزد ما آمد و به پدرم كیسه پولی داد، و گفت: این پانصد درهم است، دویست درهم برای لباس، دویست درهم برای پرداخت بدهی، و صد درهم برای مخارج و به من كیسه دیگری داد و گفت: این سیصد درهم است. صد درهم برای خرید چارپا و صد درهم برای لباس و صد درهم برای مخارج!
اسماعیل بن محمد می گوید: كنار خانه امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ نشستم، وقتی آن بزرگوار بیرون تشریف آوردند جلو رفتم و از فقر و نیازمندی خویش شكایت كردم و قسم یاد نمودم كه حتی یك درهم ندارم!
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: قسم یاد می كنی در حالیكه دویست دینار در خاك پنهان كرده ای؟ و فرمود: این را برای آن نگفتم كه به تو عطایی ندهم، و به غلام خود رو كرد و فرمود: آنچه همراه داری به او بده.
غلام صد دینار به من داد، خدای متعال را سپاس گفتم و بازگشتم، آن حضرت فرمود: می ترسم آن دویست دینار را وقتی كه بسیار نیازمند آنی از دست بدهی.
من سراغ دینارها رفتم و آنها را در جای خود یافتم، جایشان را عوض كردم و طوری پنهان ساختم كه هیچكس مطلع نشود، از این قضیه مدتی گذشت، به دینارها نیازمند شدم، سراغ آنها رفتم چیزی نیافتم، بر من بسیار گران آمد، بعداً فهمیدم پسرم جای آنها را یافته و دینارها را برداشته و برده است. و چیزی از آنها به دست من نرسید و همانطور شد كه امام فرموده بود.[4]
یك بار در شهر سامراء قحطی سختی روی آورد معتمد عباسی دستور داد كه مردم به نماز استسقاء یعنی طلب باران برخیزند، مردم سه روز پی در پی برای نماز به مصلی رفتند و دست به دعا برداشتند ولی باران نیامد، روز چهارم جاثلیق و پیشوای اسقفان مسیحی همراه مسیحیان و راهبان به صحرا رفت و یكی از راهبان هر وقت دست خود را به سوی آسمان بلند می كرد بارانی درشت فرو می ریخت. روز بعد جاثلیق همان كار را كرد و آنقدر باران آمد كه دیگر مردم تقاضای باران نداشتند، و همین موجب شگفتی و نیز شك و تردید و تمایل به مسیحیت در میان بسیاری از مسلمانان شد، و این وضع برخلیفه ناگوار بود، پس به دنبال امام حسن عسكری فرستاد و آن گرامی را از زندان آوردند. خلیفه به امام عرض كرد: امت جدت را دریاب كه گمراه شدند! امام فرمود: از جاثلیق و راهبان بخواه كه فردا سه شنبه به صحرا بروند. خلیفه گفت: مردم باران نمی خواهند چون به قدر كافی باران آمده است، بنابراین به صحرا رفتن چه فایده ای دارد؟
امام فرمود: برای آنكه انشاءالله تعالی شك و شبهه را برطرف سازم. خلیفه فرمان داد، و پیشوای اسقفان همراه راهبان سه شنبه به صحرا رفتند، امام حسن عسكری نیز در میان جمعیت عظیمی از مردم به صحرا آمد، مسیحیان و رهبانان برای طلب باران دست به سوی آسمان برداشتند، آسمان ابری شد و باران آمد، امام ـ علیه السلام ـ فرمان داد دست راهب معیّنی را بگیرند. و آنچه در میان انگشتان اوست بیرون آورند، در میان انگشتان او استخوان سیاه فامی از استخوان آدمی یافتند، امام استخوان را گرفت و در پارچه ای پیچید و به راهب فرمود اینك طلب باران كن. راهب این بار نیز دست به آسمان برداشت اما ابر كنار رفت و خورشید نمودار شد. مردم شگفت زده شدند، خلیفه از امام پرسید:
این استخوان چیست؟ فرمود: این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است كه از قبور برخی پیامبران بر داشته اند و استخوان پیامبری ظاهر نمی شود جز آنكه باران می آید. امام را تحسین كردند، و استخوان را آزمودند دیدند همانطور است كه امام می فرماید.
امام ـ علیه السلام ـ باعث شد كه رفع شبهه از جامعه مسلمین شد و با خلیفه صحبت فرمود كه یاران و اصحابش را نیز از زندان آزاد كند. او نیز چنین كرد و امام در خانه اش در شهر سامراء مستقر گردید در حالیكه مورد تكریم و احسان قرار گرفت.[5]
مردی به نام كامل مدنی جهت پرسش مسائلی به محضر امام ـ علیه السلام ـ شرفیاب شد: همو می گوید: وقتی به خدمت حضرت رسیدم دیدم لباس سفید و نرمی بر تن دارند، نزد خود گفتم: ولی خدا و حجت او لباس نرم و لطیف می پوشد، و ما را به مساوات با برادران فرمان می دهد و از پوشیدن چنین لباسی باز می دارد! امام تبسم نمودند و آستینهای خود را بالا زد دیدم پلاسی سیاه و خشن در زیر لباس بر تن دارند، و فرمودند: ای كامل!) هذا لِلّهِ وَ هذا لَكُمْ (این پلاس خشن برای خدا و این لباس نرم كه روی آن پوشیده ام برای شماست.[6]
یكی از مواردی كه امام ـ علیه السلام ـ در زندان بود مردی از قبیله بنی جمع با آن حضرت در زندان بود و ادعا می كرد كه از علویان می باشد. امام ـ علیه السلام ـ فرمود اگر در جمع شما فردی كه جزو شما نیست می بود، می گفتم چه وقت نجات خواهی یافت و به مردی كه از قبیله بنی جمع بود اشاره فرمود كه بیرون رو و بیرون رفت، آنگاه به ما فرمود: این مرد از شما نیست از او در حذر باشید، گزارشی از آنچه گفته اید تهیه كرده كه هم اكنون در لباس اوست و به خلیفه نوشته است، برخی از ما به تفتیش او پرداخته گزارش را كه در لباس پنهان كرده بود یافتیم، چیزهای مهم و خطرناكی در باره ما نوشته بود.[7]
چند نفر از بنی عباس بر صالح بن وصیف وارد شدند در حالیكه وی امام حسن عسكری را زندانی كرده بود و به او گفتند كه بر آن حضرت سخت بگیر و هر چه می توانی او را در تنگنا قرار بده! صالح در پاسخ گفت: من دو نفر از بدترین اشخاص را مأمور امام كرده ام ولی هم اكنون آن دو اهل نماز و روزه شده اند و در عبادت به مقامی بزرگ نائل كشته اند.
آل عباس از صالح خواستند كه آن دو را بیاورند. پس از حضور آن دو، آنها را تهدید و توبیخ كردند كه چرا بر امام سختگیری نمی كنید؟ گفتند چه بگوییم در حق كسی كه روزها را روزه می گیرد و شبها را تا به صبح مشغول به عبادت است، با كسی حرف نمی زند و به چیزی جز عبادت مشغول نیست و هر وقت بر ما چشم می اندازد بدن ما می لرزد و چنان می شویم كه مالك نفس خویش نیستیم. آل عباس پس از شنیدن این مسائل در كمال خجلت و ذلت رفتند.[8]
اسحاق كندی فیلسوف عراق بود. او به تألیف كتابی پرداخت كه قرآن دارای تناقض است و برای نوشتن آن چنان سرگرم و مشغول شد كه از مردم كناره گرفت و به تنهایی در خانه خویش به این كار مبادرت می ورزید تا اینكه یكی از شاگردان او به محضر امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ شرفیاب شد. امام به او فرمود: آیا در میان شما یك مرد رشید و جوانمرد پیدا نمی شود كه استاد شما را از این كاری كه شروع كرده منصرف سازد؟!
عرض كرد: ما از شاگردان او هستیم، چگونه می توانیم در این كار یا كارهای دیگر بر او اعتراض نماییم!
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: آیا آنچه بگویم به او می رسانی؟
گفت: آری. فرمود: نزد او برو و با او انس بگیر و او را در كاری كه می خواهد انجام دهد یاری نما، آنگاه بگو سؤالی دارم آیا می توانم از شما بپرسم؟ به تو اجازه سؤال می دهد، بگو: اگر گوینده قرآن نزد تو آید، آیا احتمال می دهی كه منظور او از گفتارش معانی دیگری غیر آن باشد كه تو پنداشته ای؟ خواهد گفت: امكان دارد، چون او اگر به مطلبی توجه كند می فهمد و درك می كند. هنگامی كه جواب مثبت داد بگو: از كجا اطمینان پیدا كرده ای كه مراد و منظور قرآن همان است كه تو می گویی؟! شاید گوینده قرآن منظوری غیر از آنچه تو به آن رسیده ای داشته باشد، و تو الفاظ و عبارات را در غیر معانی و مراد آن بكار می بری! آن مرد نزد اسحاق كندی رفت، و به همان ترتیب با او مهربانی كرد تا سرانجام سؤال را مطرح نمود،كندی از او خواست كه سؤال خود را تكرار كند، و به فكر
فرو رفت، وآن را بنا بر لغت محتمل بر حسب اندیشه ممكن دانست.
شاگردش را سوگند داد كه این سؤال از كجا برای تو مطرح شد. شاگرد گفت: چیزی بود كه به خاطرم رسید و سؤال كردم! گفت: ممكن نیست تو و افرادی مانند تو به چنین سؤالی راه یابند. بگو این سؤال را از كجا آوردی؟
شاگرد گفت: ابو محمد امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ به من چنین فرمان داد.
كندی گفت: اینك درست گفتی، چنین سؤالی جز از آن خاندان نمی تواند بود. آنگاه آنچه در آن زمینه نوشته بود در آتش ریخت و سوزاند. [9]
علی بن عاصم كوفی به خدمت امام عسكری ـ علیه السلام ـ رسید، امام بساطی را به اونشان داد كه مسند بسیاری از انبیاء و مرسلین ـ علیهم السلام ـ بود و در آن آثار قدمهای ایشان دیده می شد.
علی بن عاصم می گوید خود را بر روی آن انداختم و بر آن و بر دست مبارك امام ـ علیه السلام ـ بوسه زدم و گفتم من از نصرت شما عاجزم و عملی ندارم غیر از موالات و دوستی شما و بیزاری جستن از دشمنان شما و لعن كردن آنها، آنهم در خلوت. پس حال من چگونه خواهد بود.
امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ فرمود: پدرم از جدم رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ حدیث كرد كه فرمود: هر كه از نصرت ما اهل بیت ضعف پیدا كند و در پنهان دشمنان ما را لعنت نماید، خداوند تبارك و تعالی صورت او را به جمیع ملائك می رساند. پس هر زمانی كه لعن كند یكی از شما دشمنان ما را، فرشتگان بالا برند و لعنت كنند كسی را كه دشمنان ما را لعنت نمی كند. وهر گاه صدای دوست ما به ملائكه برسد برایش استغفار كنند و در حقش دعا می نمایند و گویند.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی رُوحِ عَبْدِكَ هَذاالَّذِی بَذلَ فِی نُصْرَهِ اَوْلِیائِه جَهْدهُ وَ لَوْ قَدَرَ عَلی اَكْثَرِ مِنْ ذلِكَ لَفَعَلَ.
بار پروردگارا بر روح این بنده ات كه در راه یاری اولیائت تلاش می كند درود بفرست كه اگر بیشتر از این قدرت داشت انجام می داد.
آنگاه ندا از جانب پروردگار می آید كه ای ملائكه من، استجابت كردم دعای شما را در حق این بنده ام و شنیدم ندای شما را و صلوات و درود فرستادم بر روح او با ارواح ابرار و او را از مصطفین اخیار قرار دادم.[10]
یكی از نوادگان امام صادق ـ علیه السلام ـ به نام حسین ساكن قم و مبتلا به شرابخواری بود یك بار برای حاجتی به در خانه احمد بن اسحق كه وكیل اوقاف قم بود رفت و اجازه خواست تا با احمد بن اسحاق ملاقات كند ولی احمد به او راه نداد.
سید با حال غم و اندوه به خانه خود بازگشت، در همان سال احمد بن اسحق به حج مشرف شده همینكه در بین راه به سامراء رسید اجازه خواست كه با امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ ملاقات كند. ولی امام به او اجازه نداد.
احمد گریه طولانی و تضرع نمود تا آن گرامی به او اجازه داد، همینكه خدمت آن حضرت رسید عرض كرد ای پسر رسول خدا برای چه مرا از زیارت خود منع نمودی و حال آنكه من از شیعیان و موالیان تو هستم؟!
فرمود: برای آنكه تو پسر عموی ما را از در منزل خود راندی.
احمد گریه كرد و گفت به خداوند متعال قسم كه او را رد نكردم مگر به خاطر آنكه از گناهش توبه كند.
فرمود: راست گفتی ولكن چاره ای نیست جز آنكه به سادات احترام بگذاری و در هر حالی آنها را حقیر نشماری و به آنها اهانت نكنی كه در غیر این صورت از زیانكاران خواهی بود زیرا كه آنها منتسب به ما هستند.
احمد بن موسی به قم برگشت، طبقات مختلف مردم به دیدن او آمدند و حسین نیز با ایشان بود. همینكه چشم احمد به او افتاد از جای خود برخاست او را در آغوش گرفت و بالای مجلس نشانید. حسین این كار را از او بعید می دانست به همین جهت پرسید: چه شد كه روش تو عوض شده است؟ داستان خود را با امام عسكری ـ علیه السلام ـ شرح داد. حسین به محض شنیدن از كرده خود پشیمان شد واز كارهای زشت خویش توبه كرد و به خانه آمد و آنچه از آثار گناه وجود داشت نابود كرد و پرهیزكاری و ورع را پیشه نمود و پیوسته ملازمت عبادت و مساجد را داشت و متعكف در مساجد بود تا وفات نمود و در نزدیكی قبر مطهر حضرت فاطمه معصومه ـ علیها السلام ـ به خاك سپرده شد.[11]
(در اینجا تذكر این نكته لازم است كه در مورد فوق امام ـ علیه السلام ـ با علم امامت می دانست كه حسین توفیق توبه اش در احسان به اوست ولكن این بدین معنی نیست كه هر آلوده به گناهی را باید احسان نمود چه بسا جرئت و گستاخی در انجام معاصی بر ایشان بیشتر خواهد شد).
احمد بن عبید الله بن خاقان متصدی اراضی و خراج قم بود، روزی در مجلس او سخن از علویان و عقاید آنها به میان آمد. احمدبن عبید الله كه خود از ناصبیان سرسخت و منحرف از اهل بیت ـ علیهم السلام ـ بود ضمن صحبت گفت:
من در سامرا، كسی از علویان را همانند حسن بن علی بن محمد بن علی الرضا امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ در روش و وقار و عفت و نجابت و فضیلت و عظمت در میان خانواده خویش و میان بنی هشام، ندیدم و نشناختم، خاندانش او را بر بزرگسالان و محترمان خود مقدم می داشتند و در نزد سران سپاه و وزیران و عموم مردم نیز همان وضع را داشت. به یاد دارم روزی نزد پدرم بودم، دربانان خبر آوردند ابومحمدبن الرضا امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ آمده است.
پدرم به صدای بلند گفت: بگذارید وارد شود، من از اینكه دربانان نزد پدرم از امام به كینه و احترام یاد كردند شگفت زده شدم زیرا نزد پدرم جز خلیفه یا ولیعهد یا كسی را كه خلیفه دستور داده باشد از او به كینه یاد كنید، به كینه یاد نمی كردند، آنگاه مردی گندمگون، خوش قامت، خوشرو، نیكو اندام، جوان و با هیبت و جلال وارد شد.
چون چشم پدرم بر او افتاد برخاست و چندگام به استقبال رفت. به یاد نداشتم پدرم نسبت به كسی از بنی هاشم یا فرماندهان سپاه چنین كرده باشد، با او دست در گردن آورد و صورت و سینه او را بوسید و دست او را گرفت و او را بر جای نماز خود نشانید، و خود در كنار او رو به او نشست و با او به صحبت پرداخت، و در ضمن صحبت به او فدایت شوم می گفت: و من از آنچه می دیدم در شگفت بودم، ناگهان دربانی آمد و گفت: (موفق عباسی) آمده است و معمول این بود كه چون موفق می آمد پیشتر از او دربانان و نیز فرماندهان ویژه سپاه او می آمدند و در فاصله درب خانه تا مجلس پدرم در دو صف می ایستادند و به همین حال می ماندند تا موفق بیاید و برود.
پدرم پیوسته متوجه ابو محمد ـ علیه السلام ـ بود و با او گفتگو می كرد تا آنگاه كه چشمش به غلامان مخصوص موفق افتاد، در این موقع به آن حضرت گفت: فدایت شوم اگر مایلید تشریف ببرید. و به دربانان خود گفت او را از پشت دو صف ببرند تا موفق او را نبیند، امام برخاست و پدرم نیز برخاست و با او دست در گردن آورد، و امام ـ علیه السلام ـ رفت.
من به دربانان و غلامان پدرم گفتم: وه این چه كسی بود كه او را درحضور پدرم به كینه یاد كردید، و پدرم با او چنین رفتاری داشت؟
گفتند: او یكی از علویان است كه به او حسن بن علی می گویند و به ابن الرضا معروف است. شگفتی من بیشتر شد، و پیوسته آن روز نگران و در اندیشه بودم تا شب شد، و عادت پدرم این بود كه پس از نماز عشا می نشست و گزارشها و اموری راكه لازم بود به سمع خلیفه برساند رسیدگی می كرد، وقتی نماز خواند و نشست آمدم و نشستم، كسی پیش او نبود، پرسید: احمد! كاری داری؟
گفتم: آری پدر، اگر اجازه می دهی بگویم؟
گفت: اجازه داری. گفتم: پدر! این مرد كه صبح او را دیدم چه كسی بود كه نسبت به او چنین بزرگداشت و احترامی نمودی و در سخنت به اوفدایت شوم می گفتی، و خودت و پدر و مادرت را فدای او می ساختی!
گفت: پسرم! او امام رافضیان، حسن بن علی معروف به ابن الرضا است.
آنگاه اندكی سكوت كرد، من نیز ساكت ماندم، سپس گفت: پسرم، اگر خلافت از دست خلفای بنی عباس بیرون رود كسی از بنی هاشم جز او سزاوار آن نیست، و این به جهت فضیلت و عفت و زهد و عبادت و اخلاق نیكو و شایستگی اوست، اگر پدر او را می دیدی مردی بزرگوار و با فضیلت را دیده بودی.
با این سخنان اندیشه و نگرانیم بیشتر و خشمم نسبت به پدرم افزوده شد، و دیگر مهمی جز آن نداشتم كه درباره امام پرس و جو كنم و پیرامون او كاوش و بررسی نمایم، و از هیچیك از بنی هاشم و سران سپاه و نویسندگان و قاضیان و فقیهان و دیگر افراد، درباره امام سؤالی نكردم مگر آنكه او را نزد آنان در نهایت بزرگی و ارجمندی و والائی یافتم و همه از او به نیكی یاد می كردند و او را بر تمامی خاندان و بزرگان خویش مقدم می شمردند، و بدین گونه مقام امام ـ علیه السلام ـ نزد من عظمت یافت زیرا هیچ دوست و دشمنی را ندیدم مگر آنكه در مورد او به نیكی سخن می گفت و او را می ستود.[12]
ابو حمزه می گوید: مكرر دیدم امام با غلامان (كه از ملل مختلف بودند و ترك و رومی و دیلمی و روسی در میان آنان بود) به زبان خودشان سخن می گوید، من شگفت زده شدم، پیش خود می گفتم امام در مدینه متولد شده چگونه به زبانهای مختلف تكلم می كند، آن گرامی به من رو آورد و فرمود: همانا خدای عزیز و جلیل حجت خود را از سایر آفریدگان ممتاز نموده و به او معرفت هر چیز را عطا فرموده، امام لغتهای گوناگون و نسب ها و پیشامدها را می داند و اگر چنین نباشد تفاوتی میان امام و مردم نخواهد بود.[13]
ابی هاشم می گوید: از امام حسن عسكری درباره این آیه شریفه پرسیدم:
ثُمَّ أوْرَثْنا الكِتابَ اَّلذِینَ اصْطَفْینا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُم ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُم مُقْتَصِدٌ، وَ مِنْهُم سابِقٌ بِالْخَیْراتِ بِاِذْنِ اللهِ[14]
آنگاه این كتاب را به آن كسان از بندگانمان كه انتخاب نمودیم به میراث دادیم وبعضی ایشان ستمگر خویشند و بعضی معتدلند و بعضی به اذن خدا به سوی نعمتها می شتابند.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: هر سه دسته مربوط به آل محمد ـ علیهم السلام ـ می باشند. آنكه بر خود ظلم روا داشته كسی است كه اقرار به امام ننموده و مقتصد كسی است كه عارف به مقام امام است و گروه سوم اشخاصی هستند كه سبقت در گرفتن فیض و خیرات از امام ـ علیه السلام ـ دارند.
ابی هشام می گوید: من در فكر فرو رفتم كه این چه عظمتی است كه نصیب امامان ـ علیهم السلام ـ شد. و مقداری هم اشك ریختم كه وجود مبارك امام عسكری ـ علیه السلام ـ نگاهی به من انداخت و فرمود: مسئله بالاتر از آن است كه تو فكر می كنی و تو به عظمت و شأن آل محمد ـ علیهم السلام ـ شكر خدا را بجا آور و از او بخواه كه توفیق تمسك جستن به ریسمان ولایتشان را به تو عنایت فرماید زیرا در روز قیامت به همان خوانده خواهی شد زیرا فردای قیامت هرانسانی را با امامش مشحور می كنند امیدوارم كه به راه خیر سیر كنی.[15]
جعفر بن شریف جرجانی می گوید: به حج مشرف شدم و به زیارت امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ نائل شدم. با من مقداری از اموال شیعیان بود كه می باید به محضر امام ـ علیه السلام ـ تقدیم كنم. فكر می كردم از اما بپرسم كه مالها را به چه كسی بپردازم. امام فرمود: آنچه همراه داری به مبارك خادم بده. جعفر گفت: من چنین كردم و در هنگام خروج از خانه حضرت، گفتم كه شیعیان جرجان به شما سلام می رسانند. فرمود: مگر بعد از اعمال حج به جرجان برنمی گردی؟ عرض كردم: برمی گردم، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز دیگر برمی گردی به جرجان و آن روز جمعه سیم ماه ربیع الثانی می باشد برو به راه راست و خداوند ترا به سلامت به خانوده ات باز خواهد گرداند. در نبود تو نوه ات متولد شده او را صلت بن شریف بن جعفربن شریف نام گذار و بزودی خداوند او را به حد كمال می رساند و او از اولیاء ما باشد جعفر می گوید عرض كردم: ای پسر رسول خدا ابراهیم بن اسماعیل جرجانی از شیعیان شماست به اولیاء و دوستان شما زیاد محبت می كند و همیشه از مال خود در سال صد هزار درهم می پردازد و در جرجان از اشخاص خیر است.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: خداوند به ابو اسحاق ابراهیم بن اسماعیل جزای خیر دهید و گناهان او را بیامرزد و به او پسری عنایت فرماید، از جهت بدن سالم و قائل به حق باشد به ابراهیم بگو كه حسن بن علی می گوید نام پسرت را احمد بگذار.
جعفر بن شریف می گوید: از محضر امام ـ علیه السلام ـ مرخص شدم و حج را به جا آوردم و سلامت برگشتم روزی كه وارد وطن خود جرجان شدم روز جمعه سیم ربیع الثانی بود همانطور كه امام فرموده بود.
دوستان و یاران به دیدن من آمدند و به آنها گفتم امام ـ علیه السلام ـ وعده داده كه در پایان امروز اینجا تشریف بیاورد، خود را مهیا كنید و هر نوع سؤال و حاجتی دارید آماده سازید.
شیعیان پس از اقامه نماز ظهر و عصر همگی در خانه من جمع شدند كه ما ملتفت نشدیم مگر آنكه ناگاه آن حضرت را دیدیم كه بر ما وارد شد و ما اجتماع كرده بودیم پس سلام كرد و ما از آن بزرگوار استقبال نمودیم و دست شریفش را بوسه زدیم.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: من به جعفر بن شریف وعده داده بودم كه در پایان امروز به نزد شما آیم. نماز ظهر و عصر را در «سرمن رأی» بجا آوردم و بعد به سوی شما برای تجدید عهد آمدم و هم اكنون نزد شما هستم و هر نوع سؤال و حاجتی دارید بازگو نمایید.
اول كسی كه سؤال كرد نضربن جابر بود، گفت: ای پسر رسول خدا پسر من دید چشمش را از دست داده از خدا بخواه كه بینایی دوباره به او برگردد.
امام عسكری ـ علیه السلام ـ فرمود: او را بیاور، پسرم را نزد حضرت بردم دست مباركش را بر چشمهای او گذاشت و او چشمهایش بینا شد و بعد از نضربن جابر یك یك آمدند و حاجات خود را به امام گفتند آن گرامی همگی را برآورد و بعد در حق همه دعای خیر فرمود و در همان روز مراجعه نمود.[16]
امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ برای علی بن حسین بن بابویه قمی كه از بزرگان فقهای شیعه محسوب می شود نوشت:
به نام خداوند بخشنده مهربان، ستایش خدای را كه پروردگار جهانیان است، سر انجام نیكو برای پرهیزكاران و بهشت برای یكتاپرستان و آتش برای كافران خواهد بود، و ستیزه و تجاوز جز بر ستمكاران نیست، وخدایی جز الله كه بهترین آفرینندگان است نمی باشد، و درود و رحمت خدا بر بهترین آفریدگانش محمد و خاندان پاك او باد.
بعد از حمد و ثنای الهی، ترا ای بزرگمرد و مورد اعتماد و فقیه پیروان من، ابوالحسن علی بن حسین قمی، كه خدایت به آنچه رضای اوست موفق فرماید و از نسلت فرزندان شایسته برآورد، سفارش می كنم به پرهیزكاری در پیشگاه خدا و برپاداشتن نماز و پرداخت زكات زیرا نماز كسی كه زكات نمی پردازد پذیرفته نمی شود و به تو سفارش می كنم كه از خطای مردم درگذری، و خشم خویش فرو بری، وبه خویشاوندان صله و رسیدگی نمایی، و با برادران مواسات كنی، و در رفع نیازهای آنان در سختی و آسایش بكوشی، و در برابر نادانی و بی خردی افراد بردبار باشی و در دین ژرف نگر و در كارها استوار و با قرآن آشنا باشی، و اخلاق نیكو پیشه سازی و امر به معروف و نهی از منكر كنی، خدای متعال می فرماید:
«لاَخَیْر فیِ كَثیرٍمِنْ نَجْواهُمْ اِلاّ مَنْ اَمَرَ بِصَدَقَهٍ اَوْ مَعْروفٍ اَوْ اِصْلاحٍ بَیْنَ النّاسِ»[17]
در بسیاری از سخنانشان با هم خیری نیست مگر كسی كه به صدقه دادن یا نیكی كردن یا اصلاح میان مردم فرمان دهد.
از همه بدیها و زشتیها خودداری كن، و بر تو باد كه نماز شب بخوانی، همانا پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ به علی (علیه اسلام) سفارش كرد و فرمود: ای علی بر تو باد نماز شب، بر تو باد نماز شب، برتو باد نماز شب، و كسی كه نماز شب را سبك بشمارد از ما نیست و به سیره ما عمل نكرده است.
پس به سفارش من عمل كن و به شیعیان من نیز دستور بده آنچه به توفرمان دادم همانطور عمل كنند، و بر تو باد كه صبر و شكیبایی ورزی و منتظر فرج باشی، همانا پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: افضل اعمال امت من انتظار فرج است.
شیعیان ما پیوسته در حزن و اندوه خواهند بود تا فرزندم امام قائم ـ علیه السلام ـ ظاهر شود، همان كه پیامبر (صلی الله علی و آله) بشارت داد كه زمین را از قسط و عدل پر می كند همچنانكه از ظلم و جور پر شده است.
ای بزرگمرد و مورد اعتماد من اباالحسن، صبر كن و شیعه مرا به صبر فرمان ده، همانا زمین از آن خداست كه بندگانش را وارث آن می سازد، و سر انجام نیكو برای پرهیزكاران است و سلام و رحمت خدا و بركات او بر تو و بر همه شیعیانم باد و خدا ما را كافی است و چه خوب وكیل و مولی و یاوری است.[18]
علی بن جعفر از حلبی نقل می كند كه گفت ما برای دیدار با امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ اجتماع كردیم، امام ـ علیه السلام ـ برای حفظ جان شیعیان خویش نوشته ای فرستاد كه كسی به من سلام نكند، با دست به سوی من اشاره ننماید زیرا شما در امان نیستید. راوی می گوید: در كنار من جوانی ایستاده بود، به او گفتم: اهل كجا هستی؟ پاسخ داد: اهل مدینه می باشم، گفتم: اینجا چكار می كنی؟ گفت: در میان ما درباره امام حسن عسكری اختلاف شده بود، آمدم تا از نزدیك آن گرامی را زیارت كنم و از او كلامی بشنوم و یا از او دلالتی ببینم تا قلبم آرام گردد و بدان كه من از نوادگان ابوذر غفاری هستم. در همین بین امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ با خادمش ظاهر شد و همین كه به ما رسید نگاهی به جوانی كه در كنارم بود نمود و فرمود: آیا تو غفاری هستی؟ عرض كرد: آری، فرمود: مادرت حمدویه چه كرد؟ عرض كرد صالحه است و امام عبور كرد و گذشت.
به جوان گفتم آیا او را از قبل دیده بودی و او را می شناختی؟ گفت: نه. گفتم: پس بر تو این دیدار سود داشت و به آرزویت رسیدی. گفت: برای دیگران نیز چنین بود.[19]
یك بار برای امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ نوشتند كه آیا جایز است كسانی را كه تا امام موسی كاظم ـ علیه السلام ـ را قبول دارند دوست داشته باشیم و یا آنكه باید از آنها تبری بجوییم؟
امام ـ علیه السلام ـ در پاسخ نوشتند: از آنها تبری جویید، آنها را دوست نداشته باشید، بیمار شدند به عیادتشان نروید و در تشییع جنازه آنها شركت نكنید و بر آنها نماز نخوانید. و این موارد فرق نمی كند كه كسی انكار امامی از امامان را نماید و یا كسی كه دارای مقام امامت نیست جزء امامان بداند و یا قائل به سه خدا و تثلیث باشد. و بدانید كه منكر امامان آخرین همانند منكر امامان اولین است و كسی كه به امامان می افزاید مثل كسی است كه از امامان كم می كند.[20]
حجاج بن سفیان عبدی می گوید: پسرم در شهر بصره بیمار بود برای امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ نامه نوشتم و از آن گرامی تقاضای دعا برای فرزندم نمودم، امام ـ علیه السلام ـ در پاسخ مرقوم فرمود:
اگر فرزندت مؤمن باشد خداوند او را مورد رحمت خویش قرار دهد. از بصره برایم خبر آمد كه در همان روز كه امام ـ علیه السلام ـ پاسخ مرا دادند فوت كرده است و البته پسرم به خاطر اختلافی كه در شیعه رخ داده بود شك در امامت داشت.[21]
عیسی بن صبیح می گوید: یك بار در حبس بودم كه امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ بر ما وارد شد. من به مقام ایشان آشنا بودم. آن بزرگوار به من فرمود: تو سنت شصت و پنج سال است و حتی ماه و روز آن را نیز فرمود. من همراهم كتاب دعایی بود كه تاریخ ولادتم را در آن نوشته بودند در آن كه نگاه كردم دیدم دقیقاً همانطور است كه امام ـ علیه السلام ـ فرمودند.
امام فرمود: آیا خداوند به تو فرزندی عنایت كرده است؟ عرض كردم خیر، فرمود: پروردگارا به او فرزندی عنایت كن كه بازوی او باشد و چه خوب بازویی است فرزند. سپس عرض كردم آیا شما فرزند دارید؟
فرمود: آری والله بزودی برای من پسری خواهد بود كه دنیا را پر از عدل و داد خواهد كرد ولی هم اكنون فرزندی ندارم.[22]
محمد بن أقرع می گوید: برای امام عسكری ـ علیه السلام ـ نوشتم كه آیا امام هم مثل سایر مردم محتلم می شود و پیش خودم می گفتم كه احتلام شیطنت است و خداوند اولیائش را از آن منزه نموده است. پاسخ نوشته ام آمد كه: امامان ـ علیه السلام ـ حالشان در خواب مثل حالشان در بیداری است و خواب چیزی را برای آنها تغییر نمی دهد خداوند تبارك و تعالی همانطور كه تو حدیث نفس كردی ایشان را گرفتار نفوذ شیطان نمی كند.[23]
حسن بن طریف گفت: برای امام ـ علیه السلام ـ نامه نوشتم كه معنای بیان رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ كه درباره امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ فرموده چیست؟
مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیُّ مَوْلاهُ هر كس من مولی و سرپرست اویم علی ـ علیه السلام ـ نیز مولی و سرپرست اوست.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: پیامبر با این گفتار خواسته است او را در هنگام تفرقه و نفاق به عنوان رهبر و راهنمای حزب الله قرار دهد.[24]
محمد بن ربیع شیبانی می گوید: در شهر اهواز با مرد مشركی كه قائل به ثنویت بود مناظره كردم و بعد سفری به سر من رأی رفتم در حالی كه مقداری از حرفهای آمیخته به شك مشرك بر قلبم اثر گذاشته بود.
بر درب خانه احمد بن خضیب نشسته بودم كه ناگهان وجود نازنین امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ را مشاهده كردم كه از خانه خارج شد و نگاهی به من كرد و بدون آنكه من آغاز به سخن كنم با انگشت سبابه به من اشاره كرد و فرمود:) أحَدْ أحَدْ فَوَحَّد (یكی است یكی است پس او را یكی بدان. من از شدت احساسات و هیجان بیهوش شده و افتادم.[25]
ابی سهیل بلخی می گوید: شخصی برای امام عسكری ـ علیه السلام ـ نوشت كه پدر و مادر من دعا را كنید، مادرش منحرف وپدرش مؤمن بود امام نوشتند خداوند پدرت را بیامرزد!
دیگری از حضرت خواست در حق پدر و مادرش دعا كند، مادرش مؤمنه بود و پدرش منحرف بود. امام نوشتند خداوند مادرت را بیامرزد![26] ابی هشام می گوید: بعضی از دوستان امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ برای حضرت نوشتند تا دعایی به آنها بیاموزد. آن گرامی نوشتند كه اینگونه دعا كنید:
یا اَسْمَعَ السّامِعینَ، وَیا أبْصَرَ المُبْصِرینَ، یا عِزَّ النّاظرینَ، وَیا أسْرَعَ الحْاسِبینَ وَ یا اَرْحَمَ الرّحمِینَ، و یا اَحْكَمَ الحْاكِمینَ، صَلِّ علی محُمد و آل محمد، وَ اَوْسِعْ لیِ فیِ رِزْقِی، وَ مَدَّلیِ فیِ عُمْرِی، وَ امنُنْ عَلیَّ بِرَحمْتِكَ وَ اجْعَلْنیِ ممَِّنْ تَنْصُرُ بِه لِدینِكَ وَ لاتَسْتَبْدِلْ بیِ غَیْری.
ای شنوا ترین شنوندگان، و ای بینا ترین بینندگان، ای عزت ناظرین، ای سریعترین حسابرس بندگان، ای رحیم ترین رحم كنندگان، ای محكمترین حاكمان، درود بر محمد و آلش بفرست و روزیم را توسعه ده، عمرم را طولانی كن و بر من منت بگذار و رحمتت را شامل حالم فرما و مرا از جمله كسانی قرار ده كه یاری دینت كنم و مرا از درخانه ات نران تا دیگری را جایگزین من نمایی!
ابوهاشم می گوید: در دلم می گفتم خدایا مرا در حزب و زمره خودت قرار بده كه ناگاه امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ روی به من نمود و فرمود:
أنْتَ فیِ حِزْبِهِ وَ فیِ زُمْرَتِهِ، اِذ كُنْتَ بِاللهِ مُؤمِناً، و لِرَسُولِهِ مُصَدَّقاً وَ لأِولِیائِهِ عارِفاً وَ لَهُمْ تابِعاً.
تو در حزب و زمره خدا هستی تا مادامی كه به او مؤمن باشی، پیامبرش را تصدیق كنی، اولیائش را بشناسی و تبعیت نمایی.[27] محمد بن حسین بن شمون می گوید: نامه ای برای امام ـ علیه السلام ـ نوشتم و از فقر شكایت كردم و بعد پیش خود گفتم اینكه امام صادق ـ علیه السلام ـ فرموده فقر با داشتن ولایت اهل بیت ـ علیهم السلام ـ بهتر است از ثروت با دشمنان ایشان بودن، كه جواب امام عسكری ـ علیه السلام ـ آمد كه خداوند دوستان ما را وقتی گرفتار گناهان می شوند توسط فقر دفع ضرر گناه می نماید و از بسیاری از آنها در می گذرد وتو همانطور كه حدیث نفس كردی فقیر باشی و با ما باشی بهتر است از اینكه غنی و ثروتمند باشی ولی با دشمنان ما باشی. آری ما پناهگاه كسانی هستیم كه به ما پناه می برند و نوریم برای كسانی كه از ما كسب نور نمایند و محل اعتصام می باشیم برای اشخاصی كه به ما تمسك می جویند. كسی كه ما را دوست بدارد با ما در مقام أعلی خواهد بود و هر كه از ما منحرف شود جایگاهش آتش است.[28]
از نوشته های امام حسن عسكری ـ علیه السلام ـ به علی بن الحسین بن بابویه قمی است كه :
اعتصام به ریسمان پروردگار داشته باش... عاقبت خیر به متقین تعلق دارد، بهشت جایگاه خدا پرستان و دوزخ محل ملحدین است، وسختی جایز نیست مگر بر ستمكاران و خدایی نیست جز الله كه بهترین خالقین است، و درود بر بهترین خلق او حضرت محمد و عترت پاكیزه اش.
ای ابن بابویه بر تو باد به صبر و انتظار فرج زیرا كه رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: بهترین اعمال امت من انتظار فرج است.
حزن و اندوه شیعیان ادامه دارد تا اینكه فرزندم (حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه) ظاهر شود یعنی همان كسی كه پیامبر درباره اش فرمود:
زمین را پر از عدل و داد خواهد كرد همانطور كه پر از ظلم و جور شده باشد. ای شیخ صبر كن و جمیع شیعیان مرا نیز امر به صبر بنما زیرا كه بالاخره وارث زمین به اراده پروردگار، بندگان متقی حضرت اویند.
«و السَّلامُ عَلَیْكَ وَ عَلی جَمیعِ شیعتنا، وَ رَحْمَه اللهِ وَ بركاته و صَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِه».[29]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . بحار، ج50، ص245.
[2] . كمال الدین، ج2، ص194.
[3] . اصول كافی، ج1، ص512 و بحار، ج50، ص254.
[4] . احقاق الحق، ج12، ص470.
[5] . احقاق الحق، ج13، ص 464.
[6] . بحار، ج50، ص253.
[7] . بحار، ج50، ص254.
[8] . ارشاد مفید، ص324.
[9] . مناقب، ج4، ص424.
[10] . بحار، ج50، ص316.
[11] . بحار، ج50، ص323.
[12] . ارشاد مفید، ص318 و 322.
[13] . ارشاد مفید، ص318 و 322.
[14] . فاطر-32.
[15] . بحار، ج50، ص259.
[16] . بحار، ج50، ص 262.
[17] . سبأ ـ 114.
[18] . زندگانی امام حسن عسكری، ص28، نقل از انوارالبهیه.
[19] . بحار، ج50، ص 274.
[20] . بحار، ج50، ص 247.
[21] . بحار، ج50، ص 276 و 290.
[22] . بحار، ج50، ص274.
[23] . بحار، ج50، ص290
[24] . بحار، ج50، ص 276 و 290.
[25] . كشف الغمه، ج3، ص305.
[26] . كشف الغمه، ج3، ص 305.
[27] . مناقب، ج4، ص439 و 435.
[28] . مناقب، ج4، ص 439 و 435.
[29] . بحار، ج50، ص 318.
سيد كاظم ارفع ـ سيره عملي اهل بيت (ع)، ج13، ص6